بِرِنا میگه "من دیروز فقط با یک نفر، دو کلمه حرف زدم. باقی حرفها همه اینجا بودن." با دو انگشت به پیشانی‌ش می کوبد. در جوابش میگم، "واقعا منم دارم دیوانه میشم." بعد از ظهر بعد از اینکه تک تک روز های هفته را به امید یک وقت مناسب برای بیرون رفتن نام می بریم و وقتی پیدا نمی کنیم، سییرا میگه :"گاهی وقت ها در میان تمام این مشغله ها آدم نیاز داره بشینه بیست دقیقه با کسی حرف بزنه." بِرِنا میگه:" ... پرسشنامه ها را در خانه باز می کنم. سوالهای مسخره‌ای دارد. ‘چقدر تنها هستید؟’ چقدر؟ شدیدا!"

تمام این جمله ها، به علاوه‌ی صدای پر گریه‌ی پَری از پشت گوشی، همین حالا که در مک دونالد پر از دود و بو نشسته‌ام و کتاب فزیکم روی صفحه‌ی 927م باز است، همین حالا که چشم هایم از دود و درد و بیخوابی می سوزد، همین حالا که موسیقی "مراسم نامزدی" از فیلم "لالا لند" در گوشم پخش میشه، همین حالا که دلم برای مامان تنگ شده، همین حالا که دلم از بابا گرفته، همین حالا که از خستگی ستون فقراتم را و دردی که در امتدادش تیر می کشد را حس می کنم، همین حالا به ذهنم رسیده. تمام اینها باعث میشود یادم بیاید که "...دنیا به همین چند سطر رسیده است

به اینکه انسان کوچک بماند بهتر است

به دنیا نیاید بهتر است..."

گروس