کُدم کار نمی کرد. کار نمی کرد. معلوم هم نیست چرا. از پایتان لعنتی متنفر شده بودم. حالم بد بود. از برنامه عقب افتاده بودم. نکند من عرضه‌ی فزیکدان شدن را نداشته باشم؟ کجای کار را اشتباه رفته‌ام؟ کجای کار را اشتباه می‌کنم؟ از پریروز هزاار بارر این سوال را از خودم پرسیده‌ام. نمی دانم کجای کار را اشتباه می‌روم. نمی‌دانم چرا کارم پیش نمی‌رود. صبح وقتی وارد دفتر رئیسم شدم٫ آبنبات چوبی در دستم را مک زدم. حرف زد و حرف زد و حرف زد. سوال پرسیدم ازش. آبنباتم تمام شد. بلاخره بهش گفتم"حالا میخواهی خبر بدم را بشنوی؟" بهش گفتم که چطور تمام این آخر هفته به اندازه‌ی یک سرسوزن پیشرفت نداشته‌ام. گفت بیا به کُدت نگاه کنیم. نگاه کردیم. درستش کردیم. در لا به لای نگاه کردن به کُد بهم گفت "نظرت راجع به باستون و یو ان سی چی است؟" خطی از کُد را عوض کردم و گفتم "در مورد چی ِ باستون و یو ان سی؟" گفت دانشگاهشان منظورش است. برای دکترا خواندن من. حالم خوب شد. من در تمام این‌ها تنها‌یم. در تنظیم کردن برنامه های درسی‌م. در تصمیمم برای انجام دادن تحقیق. در کار کردنم. در آینده‌ام. در زندگیم. یک استقلال کامل و کشنده. ولی او هیچوقت از خودش نمی پرسد "نکند الی عرضه‌ی فزیکدان شدن را نداشته باشد؟' دارد در ذهنش برایم دنبال دانشگاه می‌گردد. 

+دیروز عصر به زی پیام دادم و گفتم 'زی٬ ببین یک حس عجیبی دارم. شبیه خودم نیستم انگار. حس می کنم تو هم همینطوری. درست حس می کنم؟' گفت اره. گفت دقیقا میداند از چه حرف می زنم. بهم گفت 'میشه صبر کنیم تا ۲۴ام و بعدش با گریه بیرون بریزیمش؟' بهش گفتم گریه مرا تخلیه نمی کند. گوشی را کنار گذاشتم. اما حالا برگشته‌ام به همان الهه‌ی همیشگی. الهه‌ی امیدوار همیشگی.