پیش پارک کنار آن خیابان بزرگ صندوق کتاب امانتی گذاشته‌اند. صندوقی شبیه صندوق پستی، اما پر از کتاب برای مردم که بیایند کتابی را به امانت بگیرند و بعد از اینکه خواندند برگردانند. پی‌دی دیده بودش و به ما نشان داد. از دیدنش همه هیجان زده شده بودیم. دوتا کتاب برداشتیم و آمدیم خانه. درس ریاضی و نجومم را که تمام کردم داشتم می‌گفتم "دلم کتاب خواسته. میفهمی؟ بشینم کتاب بخوانم! میفهمی چی میگم؟ دلم هوس کتاب کرده." خندید و گفت "خب بخوان." درس داشتم. گفتم بهش. اما لعنتی به درس و فزیک گفتم و آمدم در اتاقم و کتاب رمانی را برداشتم. ۳۰ دقیقه پیش تمام شد. حس خوبی دارم :) امشب بابا مهمان بود. مامان هم که نیست. ما چندتا کتابی که دیگر نیاز نداشتیم را برداشتیم. غذاها را گرم کردیم. رفتیم در پارک غذا خوردیم و چندتا کتاب به کتابهای صندوق اضافه کردیم. نمی‌دانم اسم موسسه‌ی پشت این صندوق چیست ولی حرکت‌های اینچنینی آدم را به بشریت امیدوار می‌کند :)‌

چه دیشب که دوستانش ازش خواسته بودند بروند بیرون، چه امشب که مهمان بود، از من اجازه گرفت برای بیرون رفتن! پرسید که مشکلی ندارم با رفتنش؟ راستش کمی معذب شدم. برای اینکه من هیچوقت برای بیرون رفتن ازش اجازه نمی‌گیرم. حتی وقتی برای خانه‌ آمدنم زمانی تعیین میکند که مثلا "الهه قبل از ساعت ۱۱ خانه باشی!" من با عصبانیت جواب مید‌هم که هر وقت کارم تمام شد خانه برمیگردم! که او حق ندارد برای من تعیین تکلیف کند! که من زیردستش نیستم. وقتی بخواهم از دعوا جلوگیری کنم قبل از رفتن بغلش میکنم و در گوشش میگم "قبل از ۱۱ کارم تمام نمیشه. من حتی قبل از رفتنم هم میگم. تا ۱۱ کارم تمام نمیشه. دعوا نکن خواهشا. من کارم تمام شد برمیگردم دیگه." و شب بعد از نیمه شب برمیگردم! گاهی وقتا بحث سر قدرت نیست، بحث والد و فرزند بودن نیست، بحث احترام است. همین.