مامان روی صندلی لهستانی‌اش با مبایل مشغول بود. من پیش پایش روی زمین نشسته بودم. با ناز گفت "ما را تنها میگذاری و میری." طوری حرف میزد انگار در این مسافرت قرار است بمیرم.

سیزده ساله که بودم، یک بعد از ظهر بابا گفت مادر ام‌الهدی فوت شده. ام‌الهدی همسن من بود. هیچوقت ندیده بودمش. اما پدرش خوش‌خط‌ترین آدمی بود که دیده بودم. پدرش شاعر بود. شعر نوشته بود که "ام‌الهدی ام‌الهدی نور هدایت هدیه‌ات." بابا گفت باید برویم خانه‌ خاله‌ی ام‌الهدی که بهش خبر بدهیم خواهرش مُرده. رفتیم. چند نفر دیگر هم آمدند. زن‌ انگار فهمیده بود اتفاق بدی در راه است. چیزی نمی‌گفت اما رفت چادر بزرگتری سر کرد. به زن گفتند خواهرش فوت شده. زن و خواهر کوچکترش چیزی نگفتند. فقط چادرهای بزرگ‌شان را به صورت‌شان کشیدند و ساعت‌ها گریه کردند. آسمان تاریک شد. برق رفت. غذا آوردند. زن‌ و خواهرش فقط گریه کردند. حتی روی زمین دراز نکشیدند که راحت گریه کنند. همینطور نشسته، ساعت‌ها گریه کردند. بچه‌های کوچک‌شان حیران به فضای شوم مانده بودند. من نفهمیدم. هنوز هم نمی‌فهمم. دردی که داشتند فرای تجربیات من است. نمی‌توانم درک کنم. اما اینکه هیچ چیزی نگفتند را از یادم نمی‌رود. اینکه از خانه نزدند بیرون تا تنها باشند، انکار نکردند، نپرسیدند چطور، نپرسیدند کی، نپرسیدند چرا، نپرسیدند مطمئن هستیم یا نه، هیچ چیزی نگفتند و فقط چادر به صورت کشیدند و گریه کردند را یادم نمی‌رود. اینکه در تاریک‌ترین و شوم‌ترین اوضاع یادشان بود که زن خوبی باشند یادم نمی‌رود. مظلومیت‌شان از یادم نمی‌رود. 

مامان روی صندلی لهستانی‌اش با مبایل مشغول بود. من پیش پایش روی زمین نشسته بودم. بهش گفتم "مامان من نمیخواهم زن مظلومی باشم."