گفتم "یعنی چی که جهان در گذشته 'صاف‌تر' بوده؟" از اول به ما گفته بودند که جهان یا انحنا دارد یا ندارد. از این دو حالت بیرون نیست. خب چیزی که صاف است، صاف است! صاف‌تر یعنی چی؟ گفت "خود ِ تو دو ماه قبل همین سوال را پرسیده بودی. درس در مورد هابل بود و تو پرسیدی که 'یعنی چی که جهان تقریبا صاف است؟' معلوم است که این نکته هربار ذهنت را درگیر می‌کند. توجه من هم به این نکته جلب میشود." بعد سوالم را جواب داد. در آن لحظه، ازش خوشم آمده بود. خیلی ازش خوشم آمده بود. من در مورد اتفاقات روزمره حافظه‌ی خوبی دارم. یادم است که استاد پیمان یک بلوز سبز تیره داشت که من رنگش را دوست داشتم. یادم است بن پارسال شب ِ امتحان فزیک مدرن سگش از صدای رعد و برق ترسیده بود و تا صبح نگذاشته بود بخوابد. چه میدانم. خیلی چیزها یادم می‌ماند. برای همین بدم می‌آید وقتی کسی یک سوال را دو بار میپرسد. اگر جواب سوالش برایش مهم بود همان دفعه‌ی اول یادش می‌ماند. اینبار او سوالی که من دو ماه قبل پرسیده بودم را یادش بود. ازش خوشم آمده بود. آدم دانایی بود که یادش مانده بود من دو ماه قبل چه سوالی ازش پرسیده بودم. ولی نیم ساعت بعد در فورم سنجشی که در موردش پر می‌کردیم باید مینوشتم که پروفسور خوبی نیست. بلد نیست درس بدهد. بلد نیست دانشجوها را مجبور کند سر صنف مشارکت کنند. از این دوگانگی و تضاد پریشان شدم. واقعا حق مطلب را به کیهان‌شناسی، مضمونی به این زیبایی و جذبه، ادا نکرده بود. این صنف میتوانست محشر باشد اگر پروفسور بهتری داشتیم. هر بار که سر صنف رشته‌ی درس بخاطر حرفها و فکرهای به‌هم ریخته‌اش از دستم در رفته بود بهش فحش داده بودم و الان، روز آخر صنف ازش خوشم آمده بود. همیشه همینطور است. آدم نمیتواند کسی را فقط دوست داشته باشد. نمیتواند از کسی فقط متنفر باشد.