دنیا خیلی از من بزرگتر است و شرایطش روی زندگی من سایه می‌اندازد. تو که این نوشته را میخوانی، اگر حالت خوب نیست من حسش می‌کنم. اگر ناراحتی من حسش می‌کنم. منظورم حالت متافزیکی نیست. سیاهی دنیا دارد رویم سنگینی می‌کند و غصه‌ی آدم‌ها جزئی از سیاهی دنیاست. تمام محرم نگران این بودم که روز عاشورا در افغانستان انفجار شود. امسال روز قبل از عاشورا روز شهید (روز احمدشاه مسعود، ربطی به امام حسین ندارد) بود. اگر روز تاسوعا انفجار میشد شهر حتی بیشتر شلوغ بود و اوضاع خطرناک‌تر بود. بخیر گذشت. نمیتوانم حرفهایی که میخواهم را خلاصه بزنم. بابا یادآوری می‌کند که نباید بگذارم ادبیات فارسی‌ام تحلیل برود. اما من ۱۰ درصدی که در طول روز فارسی حرف می‌زنم معمولا در مورد غذا است. دارم برمیگردم به سه سال پیش. مضطربم. سعی می‌کنم بخوابم. خواب بد می‌بینم. ذهنم درگیر سوءتغذیه‌ی اطفال، اوضاع سیاسی آمریکا، جنگل‌های آمازون، تولید انبوه گوشت،‌ اقلیت‌های مذهبی در چین، مردمم، نژادپرستی، افزایش کاربن در اتموسفیر و باقی امور جهان است. سرگردان دنبال کسی می‌گردم که ما را از این وضعیت نجات بدهد. دموکراسی نقاط ضعف هم دارد. اگر یک دیکتاتورِ قادر مطلق بر کل دنیا حاکم می‌بود، حل این مشکل‌ها ساده‌تر بود اما ما آزاد نبودیم. ولی فکر کن! همین است! تمام تاریخ ما همین است. برای رهایی از حس ضعفی که تحت فرمان یک دیکتاتور به مردم دست میداد دموکراسی زاده شد. اما حالا برای اجرای تصمیمات مهم به جای راضی کردن یک دیکتاتور باید یک ممکلت را راضی کنیم. چیزی از ضعف ما کم نشد. اینهمه تلاش و چیزی از ضعف ما کم نشد. اینهمه تلاش و هیچ. همین را میخواستم بگویم. 

#حرفهای تکراری