از قضا روز ولنتاین هم بود

... تو میخواهی همه چیز را با هم داشته باشی. من سال اول دانشگاه رشته‌ام بیولوژی بود چون مادرم میخواست پزشک شوم. وقتی رشته‌ام را عوض کردم به چیزی که دوست داشتم، مادرم گریه کرد. سعی کرد با جنگ و دعوا منصرفم کند. به وضوح ازم ناامید شده بود. تو که میدانی تمام این سالها چقدر رابطه‌ام با پدر و مادرم بی‌ثبات بود. وقتی متوجه شدم برای تمرکز بهتر سال آخر باید از خانه بروم اوضاع خرابتر شد. حالا که هم نجوم را دارم و هم حمایت مامان و بابا را، تو را ندارم. نمیشود همه چیز را با هم داشت. بهش عادت کن ... 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۴ فوریه ۲۱

لی لی لی لی

هاروارد قبول شدم. 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۹ فوریه ۲۱

چو روزگار نسازد ستیزه نتوان برد

حس می‌کنم زندگی قرار نیست هیچوقت به حالت عادی برگردد. من میخواستم تا جایی که امکان دارد بدون حسرت زندگی کنم. ولی حالا ۲۱ ساله‌ام و هر اتفاق خوبی برایم بیافتد با خودم فکر می‌کنم کاش پدربزرگ میبود و می‌دید. کاش پارمیدا میبود و میدید. تا همیشه این لکه‌های سیاه روی هر اتفاق خوبی که برایم بیافتد مانده‌اند. تا چند وقت بعد اگر ارمیا تصمیم بگیرد که نیاید، ارمیا هم به این لکه‌های سیاه اضافه میشود. من کودکی خوبی نداشتم. هیچوقت دوست ندارم برگردم به روزهایی که بچه بودم و همیشه پر از ترس زندگی می‌کردم. دوست ندارم برگردم به نوجوانی، روزهایی که با آرزوی مرگ زندگی می‌کردم. احتمالا بهترین روزهای زندگیم هنوز نیامده‌اند و همان روزهای نیامده از همین حالا لکه‌های سیاه دارند. کاری از دستم ساخته نیست. من احتمالا در ۸۰ سالگی -اگر ۸۰ سالگی‌ای در کار باشد- دلم میخواهد برگردم به همین روزها! همین روزهایی که برای رفتن به Yale برنامه می‌ریزم. روزهای هفته‌ را با دوست‌پسرم (اولین بار است از این لفظ در موردش استفاده میکنم) که دوستش دارم، زیبا و مهربان است میگذرانم. آخر هفته‌ها را با خانواده‌ام میگذرانم. 

برادر و خواهرهای من همه باهوش و خوبند. بچه‌هایی که مهربانی‌شان مثال ندارد. نمره‌ها همه خوب. لب‌ها همه خندان. من تا ابد برای داشتن این خواهرها و برادر از کائنات تشکر می‌کنم. نمی‌دانم پدر و مادرم چه کاری کردند که لایق این بچه‌ها باشند. از لحاظ مالی احساس خطر می‌کنم. برای بابا مهم است که ما از لحاظ مالی مستقل باشیم. تا حدی که من سه هفته پیش کیف پولم گم شد و مجبور شدم تمام حساب‌های بانکیم را مسدود کنم. در این مدتی که حساب‌های بانکیم مسدود بودند از بابا خواستم از آمازون یک چیز ۶.۵ دالری را برایم بخرد و نخرید. اگر نمی‌دانید ارزش شش و نیم دالر چقدر است، بگذارید برایتان مثال بزنم. با شش و نیم دالر فقط میشود یک ساندویچ سایز متوسط مک‌دونالد با نوشابه و چپس خرید. اگر بخواهید ساندویچتان سس اضافه داشته باشد باید پول بیشتر خرج کنید. با شش و نیم دالر مگر اینکه از فست‌فود غذا بخرید نمیشود یک وعده نان خورد. با شش و نیم دالر میشود دو بسته آدامس mentos یا دو بسته چپس ارزان خرید. بابا برایم همین شش و نیم دالر را خرج نکرد. گفت منتظر بمانم و از پول خودم بخرم. دلم شکست. با خودم فکر می‌کنم بعد از تابستان که بخواهم برای دکترا بروم، تا کارهای کاغذبازی پیش بروند مجبورم حداقل دو ماه کرایه خانه،‌ پیش‌پرداخت قرارداد خانه، پول تکت طیاره، پول خورد و خوراک دو ماه اول را با خودم داشته باشم. اگر یک وقتی پولم کم بیاید نمی‌توانم از مامان یا بابا برای دو ماه تا کاغذ بازی‌ها پیش بروند قرض بگیرم. از این فکر‌ها استرس می‌گیرم. از این بی‌پشتوانگی استرس می‌گیرم. از اینکه همین الان مامان از من حدود ۴۰۰ دالر قرضدار است اما اگر من روزی نیاز به همین مقدار پول داشته باشم کسی را ندارم که ازش قرض بگیرم استرس می‌گیرم. بخاطر همینقدر پول باید مدت‌ها سختی بکشم. 

بگذریم. میگفتم که قرار نبود در ۲۱ سالگی حسرت‌هایی به این عمیقی داشته باشم. قرار نبود تقویم هر ساله‌ام پر باشد از روزهای مرگ، روزهای آخرین دیدار. دوست نداشتم در ۲۱ سالگی اشتباه جبران ناپذیر داشته باشم. دوست نداشتم در ۲۱ سالگی شانسم را در تجربه‌ی خوشحالی صد در صد از دست داده باشم. اما از دست داده‌ام. هر اتفاق خوبی بیافتد، ذهنم میرود پی آدم‌هایی که باید کنارم میبودند که موفقیتم را تجلیل کنند، اما نیستند. 

غمگینم. خوشحالم و غمگینم. مثل حالتی که قرار است در باقی زندگیم تجربه کنم. قرار است بروم Yale. اگر Yale نروم برای این است که دانشگاه بهتری قبول شده‌ام. اما افغانستان هنوز خرابه است. آغای ۱۰ سال است که مرده. پدر مامان تازه امسال مرد و من هنوز باورم نشده که مرده. پارمیدا هیچوقت قرار نیست خوشی‌هایم را با من تجلیل کند. ارمیا معلوم نیست چند ماه دیگر با من باشد. پشتم دیگر هیچوقت به بابا گرم نیست. پشتم دیگر به هیچکس گرم نیست. مهم نیست چه اتفاق خوبی بیافتد، تا همیشه این بدی‌ها روی خوشی‌هایم لکه میاندازند. تا همیشه اگر سعی نکنم خوشحال باشم، غمگینم. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۸ فوریه ۲۱

یکبار دگر ، بار دگر ، بار دگر ... نــــه

دلم برای روزهایی که از لحاظ احساسی درگیر نبودم تنگ شده. با خودم فکر میکنم اگر ازش جدا شدم دیگر با هیچکسی اینطور صمیمی نشوم. نه بخاطر اینکه ارمیا عشق اول و آخرم است. این حرفها مزخرف است. منی که در تمام عمرم فقط تجربه رابطه با همین آدم را داشتم صلاحیت گفتن این حرفها را ندارم. نمیخواهم با کسی باشم چون نمیخواهم سختی‌های شکستن ِبعدش را تجربه کنم. هنوز نمی‌دانم که میخواهم با من بیاید یا نه. او هم نمیداند. یعنی حتی اگر من به آمدنش راضی باشم معلوم نیست که او بخواهد بیاید. پریروز در مورد بعضی موضوعات مهم حرف زدیم. شک‌های مهمی داریم. اگر راهی برای رفع کردن این شک‌ها پیدا نکنیم بهتر است با من نیاید. از تصور نبودنش، ندیدنش و نداشتنش طوری احساس بیچارگی می‌کنم که نمی‌توانم اشک‌هایم را مهار کنم. تمام این روزها، هر بار در مورد آینده حرف می‌زنیم باید به نبودنش فکر نکنم وگرنه نمی‌توانم حرف بزنم. 

کابوس‌هایی که میبینم عجیب و غریب شده‌اند. خودم هم باورم نمیشود. کلافه‌ام کرده‌اند. تمام شب دلم مرگ میخواهد. خواب می‌بینم سارا با صورت کبود و زخمی دارد آشپزی می‌کند و بعد خیلی عادی تعریف میکند که شوهرش او را نمی‌دانم بخاطر چی زده. من هم همواره در ترس اینم که مبادا کسی مرا بزند. میترسم. احساس درماندگی دارم چون مهمان داریم و من بلد نیستم غذا بپزم پس حتما کسی مرا خواهد زد. میترسم چون در موتر با دوتا بچه نشسته‌ام و بلد نیستم بچه بزرگ کنم پس حتما کسی مرا خواهد زد. میترسم چون بلد نیستم زن خوبی باشم. در خوابم فقط دلم مرگ میخواهد چون از تمام مردها در خوابم متنفرم. باورتان نمیشود. در خوابم حتی بیشتر از بیداری از زن‌ستیزی اسلام متنفرم. 

ارمیا هیچوقت از من نمی‌خواهد سنگین باشم. «من اگر دنبال دختر سنگین بودم که تو را اینقدر نمی‌خواستم.» به همین سادگی. وقتی خبر رد شدنم از Princeton امد نیم ساعت در وصف بد بودن و حقیر بودن پرنستون داد سخن داد. وقتی در Yale قبول شدم بیشتر از خودم خوشحال بود. لذیذترین غذاهای ایتالیایی و هندی را برای من می‌پزد ولی هزار وعده هم ماکارونی چرب و بی‌نمک مرا بی‌شکایت و با تعریف میخورد. وقتی تمام شب در دستشویی استفراغ می‌کردم با من روی دستشویی نشسته بود و اشک‌هایم را پاک میکرد. 

این بلاتکلیفی دارد خفه‌ام میکند. حس می‌کنم باید بین بد و بدتر یکی را انتخاب کنم. او بیشتر از رابطه غصه دوستیمان را میخورد. ما دو سال با هم دوست بودیم و او به قول خودش هیچوقت دوستی مثل من نداشته. اگر قرار باشد دیگر همدیگر را نبینیم او دلش برای الهه-دوست بیشتر از الهه-دوست‌دختر تنگ میشود. این بلاتکلیفی دارد خفه‌ام میکند. مردم چطور اینهمه وارد رابطه میشوند و کات میکنند؟ من از وهم نبودنش از خواب و خوراک افتاده‌ام. وای از روزی که نباشد. 

  • //][//-/
  • جمعه ۵ فوریه ۲۱

نظر شما؟

بعد از خبر قبولیم در Yale همه چیز واقعی‌تر شد. هنوز منتظر خبر هاروارد، پرنستون، برکلی و کل‌تک استم، اما به هر حال چیزی که معلوم است این است که وقت من در این شهر رو به تمامی است. من و ارمیا چی میشیم؟ گفتم تا وقتی که من دانشگاه دکترایم را انتخاب میکنم فرصت دارد تصمیم بگیرد که با من بیاید یا نه. ارمیا یک سال وقفه میگیرد و سال بعد برای دکترا اپلای میکند. من میگویم که اگر با من بیاید، میتواند در دانشگاهی که من استم کار کند و بعد از یکسال در همان دانشگاه اپلای کند. او فکر میکند امکان ندارد در دانشگاهی که در سطح من است، قبول شود. من میگویم ناممکن نیست و نهایتا در همان شهری که من استم در دانشگاه دیگری دکترایش را میخواند.

میداند که تصمیم خودش است و اگر تصمیم گرفت با من بیاید به هیچ وجه حق ندارد روی من منت بگذارد. اما خب معلوم است اگر با من بیاید یعنی قضیه جدی است. من تا کی میتوانم وجودش را از خانواده‌ام پنهان کنم؟ اگر با من نیاید حداقل هیچوقت قرار نیست با خانواده‌ام سر مسیحی بودنش بحث کنم. اگر با من نیاید... به دیدنش و بودن کنارش عادت کرده‌ام. وقتی نیست حالم بد است. اگر نیاید خیلی غصه میخورم. اگر بیاید، قضیه جدی شود و مجبور شوم به خانواده‌ام بگویم، هر قدر اوضاع بد شود حداقل او را دارم که حالم را خوب کند.

گاهی سر خودم عصبانی میشوم که «لعنتی بعد از ۲۱ سال زندگی تنها، درست قبل از رفتن این عشق و عاشقی چی بود خودت را درگیرش کردی؟» به خودم قول میدهم اگر ارمیا و من به جایی نرسیدیم دیگر با کسی اینطور صمیمی نشوم چون به دغدغه‌هایش نمی‌ارزد. بعد از خودم می‌پرسم مثلا ۸ سال بعد نظرم عوض شود و بخواهم با کسی باشم، من از کجا کسی را پیدا کنم که هم به استاندارد من و هم خانواده‌ام برابر باشد؟ من مرد ِ مسلمانی که عصبانی نشود، به علم عقیده داشته باشد، بچه نخواهد،‌ به استقلال من باور داشته باشد، از موفقیت‌های من احساس خطر نکند و باهوش باشد را از کجا پیدا کنم؟ اینها برای من مهمند و ارمیا تمامشان را دارد. من واقعا واقعا فکر نمی‌کنم کسی که در جامعه اسلامی، یا حتی در خانواده‌ی اسلامی بزرگ شده باشد بتواند چنین شخصیتی داشته باشد. نهایتا طرف به علم عقیده دارد، عصبانی نمیشود، باهوش است و اگر من خیلی خیلی شانس بیاورم و خداوند جل جلاله با من یار باشد، طرف ممکن است استقلال مرا هم به رسمیت بشناسد، ولی قطعا قطعا بچه میخواهد و صد در صد از موفقیت من احساس خطر میکند. کلا مردی که نخواهد از پارتنرش بهتر باشد کم است. از طرفی مامان و بابا همیشه در این مورد خیلی موضعشان مشخص بوده. ما با هر کسی می‌توانیم رابطه داشته باشیم به شرط اینکه مسلمان باشد. مهم نیست از مصر باشد یا افغانستان، فقط مسلمان باشد. حس می‌کنم نامردی است که تنها شرط خانواده‌ام را نادیده بگیرم. بنابرین حس میکنم خوب میشود اگر ارمیا با من نیاید. اما اگر نیاید... خیلی غصه میخورم. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۳۱ ژانویه ۲۱

زیبا دخترک

سمستر آخرم است. فقط ۹ واحد تا فراغت فاصله دارم. صنف احتمالات را همینطور شوقی گرفته‌ام. از استاد Vector Calculus و کوانتوم هم خواسته‌ام بگذارند سر صنف‌شان بشینم. ایستون فکر میکند سمستر آخر نباید اینطور به خودم فشار بیاورم. ولی خودش ۱۵ واحد درس برداشته. احتمالا او هم در مغزش استرس تمام شدن دانشگاه را دارد و سعی میکند این سمستر آخر حداکثر استفاده را بکند. بی‌صبرانه منتظر خبر اپلیکیشن‌های دکترا استم.


چند شب پیش در به در دنبال قبله‌نما میگشتم که از خدا بخواهم اگر من و ارمیا برای هم خوب نیستیم به ما توانایی جدا شدن را، و اگر برای هم خوب استیم قدرت باهم بودن را بدهد. آخرش هم قبله را نیافتم و همینطوری رو به آسمان دعا کردم. بعدش ارمیا همین چیز را از مسیح خواست. اینطوری از دوتا از بزرگترین دین‌های دنیا مدد خواستیم. 


همین لحظه دانشگاه واشنگتن در سیاتل ایمیل فرستادند که میخواهند با من مصاحبه داشته باشند. ای خدا! چقــــدر من خوبم :)) چقدر من خوبم. چقدر احساس بهترین بودن دارم من :) هنوز فقط یک ماه از اپلای کردن گذشته و من ۴تا مصاحبه دعوت شدم :)) اصلا از هیجان حرفم یادم رفت :) چی میخواستم بنویسم؟


داشت خوابم میبرد. همینطوری بیخ گوشم به انگلیسی داشت حرف میزد. یکی دو جمله‌ایی که از روسی یادش بود را هم قاطی میکرد. یکدفعه گفت «پیشوگک مه» خواب یادم رفت و طوری زدم زیر خنده که نفس نمی‌توانستم بکشم. پیشوگک (پیشک کوچک، گربه‌ کوچک) اوج محبت من به آدم‌هاست اما تا حالا هیچکس به این مدل به من ناز نداده بود. این بدبخت از من یاد گرفته بود و بین گپ‌های عاشقانه پیشوگک را هم میکس کرده بود. حالا گیرداده بهش بگم beautiful girl به فارسی چی میشه که به انگلیسی، فارسی و روسی به من بگوید prekrasnaya devochka.

  • //][//-/
  • جمعه ۲۲ ژانویه ۲۱

امیدوارم زیر دلش به من افتخار کرده باشد

ما به کس نمیگیم. بابا به ما یاد داده تا کاری معلوم نشده باشد به کسی نگوییم. مثلا من اگر امتحان داده باشم و فکر کنم قرار است بلندترین نمره‌ی صنف را ببرم هم به کسی نمی‌گویم احساس خوبی به امتحان دارم. مثلا تا ویزای آمریکا روی پاسپورت‌های ما چاپ نشده بود ما به کسی نگفتیم قصد خارج رفتن داریم. امروز بابا داشت در مورد مصاحبه‌ی دکترای من با Yale حرف میزد. درسی که تمام این ۲۱ سال به من داده بود را زیرپا گذاشتم و گفتم «من معلوم است که قبول میشم. در دلم هیچ شک نیست. Yale در سطح من نیست بابا. من منتظرم از هاروارد، پرنستون و برکلی بشنوم. در چهار سال گذشته من خیلی زحمت کشیدم. حالا وقتش است که ثمرش را ببینم. نمرات نجوم من از ۴ میدانی چند است؟ ۳.۹۶. ٖنمرات فزیکم از ۴ شده ۳.۹۴. سه سال سابقه تحقیق دارم. ۱۵ ساله مهاجر شدم و از ۱۶ سالگی دانشگاه رفتم. مردم از ۱۶سالگی دانشگاه نمیرن که! Yale در سطح من نیست. قبول میشم اما امیدوارم جایی بهتر از Yale برم. اپلکیشن من اصلا نقطه ضعف ندارد. شیکاگو و هاوایی که مصاحبه‌هایشان گذشت ولی خبرشان هنوز نیامده. ولی شیکاگو و هاوایی را هم قبول میشم. منتها امیدوارم جایی بهتر از اینجا‌ها برم.» نمیدانم بابا چی فکر کرد. ما تا کاری صد در صد معلوم نشده باشد اینطور حرفها نمی‌زنیم اما امروز میخواستم ببیند که در تمام این چهار سال شاید برایش معلوم نبود که چیکار میکنم اما من همیشه در حال تلاش بودم. میخواستم بداند که اینقدر زحمت کشیده‌ام که دلم جمع است. میخواستم بداند که الهه یک روزی خدای نجوم و فزیک میشود. 

البته بین من و شما باشد ته دلم همیشه اینقدر قرص نیست. همیشه خاک پای شما هستیم. اکثر اوقات احساس ناچیز بودن دارم. امروز ده دقیقه حالم خوب بود و این ده دقیقه مصادف شد با حرف زدن در مورد دکترا با پدرم. اینطور شد که حرفی که ته دلم بود را زدم. من واقعا سطحم از Yale بالاتر است. 

+ اگر قبول نشوم از شرم آب میشوم (゚ー゚)

++ مصاحبه‌ام با Yale روز سه‌شنبه است. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۷ ژانویه ۲۱

هر کس به لایق گُهَر خود گرفت یار

دانشگاه شیکاگو امروز مرا به مصاحبه دعوت کردند. سرعتشان غیرقابل باور است. ۲۰ روز پیش اپلکیشنم را فرستاده بودم و دانشگاه‌ها بیشتر این ۲۰ روز را بخاطر سال نو بسته بودند. تا آنجایی که من خبر دارم احتمال رد شدن در مصاحبه کم است. مخصوصا اینکه گفته‌اند مصاحبه فقط ۲۰ دقیقه تا نیم ساعت طول میکشد. مگر من در نیم ساعت قرار است چه دیوانگی‌ای بکنم که آنها از خیر قبول کردنم بگذرند؟ :) از من هیچ چیزی بعید نیست. چند روز گذشته را به حماقت گذرانده‌ام. اپلکیشن‌های دکترا تمام شده‌اند و من بیکارم. نه صنف دارم و نه تحقیق. یک وضعیت آرامی است که نگو و نپرس. با ارمیا سریال Mr.Robot را می‌بینیم. بعد من تا شب میشود گلاب به رویتان مست می‌کنم. پیش آینه با تعجب به چشم و ابرویم نگاه می‌کنم و انگشت به دهن حیران میمانم که من چطور اینهمه سال پی به مقبول بودنم نبرده بودم. بعد که از زیبایی خودم سیر شدم به زیبایی اطرافم دقت می‌کنم. باز دو دقیقه بعد غم‌های روزگار روی دلم می‌نشینند و خودم را در بغل ارمیا انداخته خوب گریه می‌کنم. منظورم از غم‌های روزگار این است که چرا نامه‌ی لمونی اسنیکت اینقدر غمگین است. یا اینکه من اصلا و به هیچ عنوان دلم نمیخواهد بچه داشته باشم و اگر بچه‌دار شوم و سر بچه‌ام عصبانی شوم چه خاکی باید به سرم بریزم؟ یا اینکه من به ارمیا گفته بودم صورتش را بتراشد و او صورتش را نتراشیده. چه میدانم. تمام شب یا خوشحال ِخوشحالم یا غمگین غمگین. بعدش هم، باز گلاب به رویتان، استفراغ می‌کنم و میروم میخوابم. روز بعد با معده و روده بهم ریخته بیدار میشوم و تمام روز خسته‌ام. البته این حالت برای دو روز بود :) دیگر تا آینده نامعلوم دلم نمیخواهد لب به الکل بزنم. 

بعد از دو روز بی‌مسئولیت بودن امروز با ارمیا کار کردم. ارمیا در حال تلاش است و من خیلی از این بابت خوشحالم. من از همان اولش گفته بودم نه هدف و نه انرژی ِعوض کردنش را ندارم. اما این روزها خودش روز به روز سختکوش‌تر و فعال‌تر میشود و خب، سورپرایز خوبی است. دارد کم کم آماده میشود که سال بعد برای دکترا اپلای کند. اگر دانشگاه من در بوستون باشد و دانشگاه او در کالیفرنیا، یعنی او در سواحل غربی باشد و من در سواحل شرقی، با اینهم فاصله اصلا و ابدا دوام نمیاوریم. ولی یک درصد فکر کن من بگذارم روابط عاطفی روی تصمیماتم تاثیر بگذارند. البته حالا که اول من دانشگاهم را انتخاب می‌کنم و باید ببینیم او هم وقت انتخاب دانشگاه منطقی عمل میکند یا کاری میکند بیاید به یکی از دانشگاه‌های شهری که من استم. بخاطر کریسمس برایم یک هدیه‌ی گران گرفته بود. من که کریسمس را تجلیل نمی‌کنم. برایش چیزی نگرفته بودم. هدیه‌ گران معذبم میکند. هدیه‌اش را دوست داشتم و نمیخواستم پس بفرستم. میخواستم پولش را بهش پس بدهم. قبول نکرد آخرش. چند روز پیش خیال میکرد خوابم برده و داشت با من حرف میزد. مابین حرفهایش گفت I want to be with you forever. میخواستم مسخره‌اش کنم اما از شما چه پنهان، راستش خودم هم از حرفش خوشم آمد. چیزی نگفتم. همانطوری که به حرفش فکر میکردم خوابم برد.

سه‌شنبه قرار است با شیکاگو مصاحبه کنم. همه چیز دارد کم کم واقعی میشود. شیکاگو اولین خبر خوش ۲۰۲۱ است. باش که ببینیم باقی دانشگاه‌ها چی‌وقت خبرشان میرسد. 

 آرامم.

خوشحالم حتی.

میدانم که دانشگاه که شروع شود این آرامش طوری نابود میشود فقط که هرگز نبوده. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۶ ژانویه ۲۱

حال خوبی نداشتم. حس می‌کردم باید از بین بد و بدتر یکی را انتخاب کنم. مثل شانزده‌سالگی‌هایم که هم از مرگ می‌ترسیدم و هم از زندگی. به نفس نفس افتاده بودم. نمی‌توانستم نفس بکشم. اشک‌هایم را پاک کردم. خوابیدم. تمام روز بعد در یک قدمی از نفس افتادن، گریه کردن، از شدت غصه مردن بودم. بی‌کفش، بی‌کیف، فقط کلیدم را از پیش آینه برداشتم و از خانه زدم بیرون. در مسیر بهش زنگ زدم. گفتم دلم برایش تنگ شده و بغضم ترکید. خودم را جمع کردم. گفتم «دوستم داری؟» گفت «دارم.» 

  • //][//-/
  • شنبه ۱۹ دسامبر ۲۰

میلرزه دلم به یادبود تو چو بید


ساعت ۳ بجه صبح بود. صدای شر شر باران آمد. گفتم «باران است.» از زیر پتو برآمدم و دویدم بیرون. در برنده زیر باران ایستاد شدم. پاهایم لچ بودن. باران میبارید. او هم از پشتم آمد. گفت «تو خو ستاره‌شناس استی. باید از باران بدت بیاید.» گفتم «امشب نی. امشب باران ره خوش دارم.»


روی شانه‌ام زد. به سمتش برگشتم. با ساجق یک پوقانه کلان جور کرده بود. زود دست به کار شدم و ساجقم را پوقانه کردم. از من به اندازه او کلان نشد. گفت «چند توته ساجق داری؟» گقتم «دوتا.» گفت «مه سه‌تا دارم. به همو خاطر.» خنده کردم. تمام روز پشت این میز پهلو به پهلو درس خواندیم و هر چند دقیقه فقط با نگاه کردنش، ساجق پوقانه کردنش،‌ لبخند زدنش، خستگیم کمتر میشد و انرژی می‌گرفتم. 


با غصه گفتم «آدم وقتی کسی ره دوست داره هیچوقت دوست داشتنش خلاص نمیشه. حتی وقتی ازش نفرت پیدا میکنه هم دوستش داره. در دلش هیچوقت بدی او ره نمیخواهد. ای رقم پیش بره چند ماه بعد من عاشقت میشم. دوستت میداشته باشم. عشق اولم میشی. از یادم نمیری.» محکم بغلم گرفت. گفت «فقط به امروز فکر کن. فقط به امروز. غصه چند ماه بعد ره چند ماه بعد میخوریم.»


برای thanksgiving میرفت دیدن فامیلش. ۴ روز همدیگر را نمی‌دیدیم. خلقش تنگ بود. پشتم دق میشد. مه هم پشتش دق میشدم. ترسیدم. غصه گرفتم. اگر کار از کار گذشته باشد چی؟ اگر عاشقم شده باشه، عاشقش شده باشم، چطور کنم؟


  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۶ نوامبر ۲۰
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب