وقتی پی‌دی مهربان است

برای تولدش کارت درست کرده بودم. یک سمتش پر از عکس‌هایش بود و سمت دیگرش را نوشته بودم. در آخر نوشته‌ام گفته بودم «Please don’t fight with me so much.» امروز مهربان بود. نمی‌دانم تاثیر کارتی بود که برایش داده بودم یا ۱۶ سالگیش قرار است مهربان‌تر باشد. وقتی رسیدم سر ِقرار، نبود. زنگ زدم. جواب نداد. دوباره زنگ زدم. گفت چند دقیقه‌ی دیگر می‌آید. ناراحت شدم. اینقدر به من گفت عجله کنم و خودش آماده نبود. بی‌مقدمه قطع کردم. دوباره زنگ زدم. جواب داد و گفت «Yes love?» رفتم دنبالش. از پیش کافه‌تریا سوارش کردم. دربان مکتب از من آی‌دی خواست. گفت فقط شاگردهای صنف ۱۲ اجازه دارند بی‌اجازه مکتب را ترک کنند. معذرت خواستم. گفت: «فقط گفتم بگم که برای دفعه‌ی بعد خبر داشته باشین.» اجازه داد که برویم. بردمش یک رستورانت شیک. به قیمت‌ها نگاه می‌کرد. گفتم «مهمان من.» یک همبرگر ِگوشتِ مصنوعی سفارش داد. میخواستم دست‌هایم را بشویم. گفت «اول عکس بگیریم.»

غذا را خوردیم. از اوضاع سیاسی جهان حرف زدیم. لعنتی باهوش است. لقمه‌ی آخر ساندویچش را نصف کردیم.

دامنی که برای تولدش خریده بودم بزرگ بود. رفتیم عوضش کنیم. دامن را داد و به جایش یک جاکت گرفت. دامن از جاکت گرانتر بود و کمی پول اضافه آمد. گفت «پول را تو بگیر. جاکت هدیه‌ام. باقی پول مال تو.» گفتم «نه. مگر نمی‌خواستی جین پاره پاره بخری؟» تشکر کرد. گفتم «من دوست داشتم پولدار میبودم و برای شما همه چیز می‌خریدم. برای تو یک عالمه لوازم آرایش، یک عالمه کفش می‌خریدم.» گفت «تو همین حالا هم برای ما زیاد می‌خری.» گفتم «اما کافی نیست. کاش پولدار بودم.» گفت «اوهوم. کاش هردویمان پولدار می‌بودیم که هردو برای من کفش و لوازم آرایش می‌خریدیم.» خندیدم. گفتم «تو پولدار میبودی برای من چیزی نمی‌خریدی؟» گفت «تو مثل بودایی. مادی‌گرا نیستی. برای تو که پول مهم نیست. به تو چی بخرم خب؟» خندیدم. میخواستم آیفون XR خودم را بدهم به او و آیفون ۸ او را بگیرم. برای من مدل مبایلم مهم نیست اما برای او است. داخل کتابفروشی شدیم. کتابی که میخواستم را نداشتند. سفارش دادم که بیاورند. داشتیم برمیگشتیم. گفت «Thanks Ellie.» گفتم «yeah of course!» پیش نیامده بود در این موارد از من تشکر کند. معمولا طوری رفتار می‌کند انگار وظیفه‌ام است. گفت «فکر می‌کنم از بین ما تو از همه coolتر میشی. در مراسم‌های خانوادگی ما درگیر بچه‌ها هستیم و تو با موتر مرسدس و عینک‌های گران میآیی. بچه‌های ما دور و برت جمع میشوند. تو را بیشتر از همه دوست دارند. با اینکه تو نصف بقیه محبت خرجشان نمی‌کنی. دوستت دارند چون خیلی cool هستی و برایشان هدیه می‌خری. احتمالا مغز آنها را هم با ترجمه‌ی آهنگ‌های پشتو و فارسی میخوری. بهشان موضوعات علمی ِ مهم را تشریح می‌کنی.» گفتم « چه جالب! این تصوری است که من از آینده‌ی خود دارم. نمی‌دانستم که تو هم با من هم‌فکری.» تا حالا هربار حرف زده بودیم فسقلی به من می‌گفت مرا در ۱۰ کیلومتری بچه‌هایش راه نمی‌دهد چون نمیخواهد بچه‌هایش مثل من باشند. گفت «با ما وقت نمی‌گذرانی. آهنگ دلخواه مرا نمی‌دانی. برنامه‌ی بازی مصطفی را نمی‌دانی. هیچوقت خانه نیستی.» نمی‌دانستم چی بگویم. پیاده شد. گفت «امشب با ما به رستورانت میری؟» گفتم «بلی. حتما.» رفت. هیچوقت تا حالا اینهمه مدت را بدون دعوا، با محبت کنار هم نگذرانده بودیم. دلم برایش تنگ شده بود.

  • //][//-/
  • جمعه ۲۲ نوامبر ۱۹

تشویش و ترس

۱. تمام کسانی که برایتان مهم استند، تمام کسانی که دوستشان دارید، زندگی شخصی خودشان را دارند. شخصیت مستقل خودشان را دارند. آرزوها، هوس‌ها، رازها، خیال‌ها و ترس‌های خودشان را دارند. تمام نیازهایی که شما دارید را اطرافیان‌تان هم دارند. آدم یادش میرود. یادش میرود که هر قدر عاشق و معشوق باشید نمی‌توانید جای دوست‌های همدیگر را پر کنید. آدم یادش میرود که هر قدر مادر باشید نمی‌توانید بهترین انتخاب را برای فرزندتان بدانید. آدم یادش میرود که بقیه هم دل دارند. که بقیه هم درد میکشند. که فرقی نمی‌کند چقدر دوستشان دارید، آنها هیچ چیزی به شما بدهکار نیستند. حق ندارید بخواهید برای شما از خوشی‌ها، آرزو‌ها، آرامش و فکرهای خودش بگذرند. 

۲. چند روز پیش پشت به گلدان‌های بزرگ نشسته بودیم. منطقی اما تند حرف می‌زدم. سرش عصبانی بودم و ترسیده بودم از حرفهایم دلگیر شود. آخر حرفهایم دست‌هایش را باز کرد. بغلم کرد.

۴. امشب گفتم «سال بعد هم‌اتاقی شویم؟» گفت «شویم. البته پدر و مادرم گفتن اگر دوباره کوچ کنم در اسباب‌کشی کمک نمی‌کنند.» عزیزم... گفتم «خودم کمکت می‌کنم.» گفت «وقتی خوشحالی هیچکس نمی‌گوید 'احمق! مردم ازدواج می‌کنند، بچه‌دار میشوند، دکترا می‌گیرند ولی به اندازه‌ی تو خوشحالی نمی‌کنند' همیشه اتفاقات منفی است که بی‌ارزش جلوه داد میشوند. تو حق داری ناراحت باشی. افرادی هستند که شرایطی بدتر از تو دارند، اما این به معنای اینکه شرایط تو بد نیست، نیست.» گریه‌ام گرفته بود. گفتم «میترسم. چی میشد اگر حمایتم می‌کرد؟ میگفت 'هر کاری که خوشحالت می‌کند را بکن. هوایت را دارم'؟ تنهام. میترسم. » گفت «سال بعد وقتی به الان نگاه کنی به خوشحالی از این روزها یاد نمی‌کنی. چون درد دارد. این اتفاقات درد دارند. اما مطمئن خواهی بود که کار درست را انجام دادی.» 

۳. اگر با دختری دوست ِعادی هستین و اینقدر راحت هستین که با هم از سیاست گرفته تا ماجراهای کودکیتان حرف می‌زنید، یکباره از دوست ِعادی به آدمی به شدت مهربان و احساسی تبدیل نشوید. شما که با هم راحت هستین، یکبار قبل از ابراز احساسات از طرف بپرس «فلانی چطور است که تو با کسی در رابطه نیستی؟» و ببین طرف اصلا دنبال رابطه هست یا نه. دوستی‌های خوب را با احساسات غلیظ ِ کم‌دوام ِبی‌ارزش خراب نکنیم. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۱ نوامبر ۱۹

هیچ زنجیری نمیتواند تو را تا همیشه در بند نگه‌ دارد

تازه پارک کرده بودم. زنگ زد گفت «غذا خوردی؟» گفتم «نه. اما با جک قرار دارم که یک ساعت بعد با هم فوتبال ببینیم. وقت ندارم غذا بخورم.» گفت «بریم غذا بخوریم؟» دلم میخواست و نمیخواست. گفتم «با جک قرار دارم. البته حوصله‌ی فوتبال دیدن ندارم. ولی با جک قرار دارم.» گفت «قرار مهم نیست. 'تو' چی میخوای؟» من آدم خودخواهی استم. نه بیشتر از آدم‌های دیگر. فقط در رابطه‌هایم همیشه سعی دارم بین خودم و طرف مقابل، خودم را انتخاب کنم. این کمکم کرده خوشحال‌تر باشم. هنوز نمیدانم اینکه این رفتارم از طرف دوستانم خواسته یا ناخواسته مورد تشویق قرار می‌گیرد خوب است یا بد. به این نتیجه رسیدم که تا وقتی من از بقیه انتظار دارم که در رابطه با من خودشان را در اولویت قرار بدهند، کار غیراخلاقی‌ای نمی‌کنم. قرارم را با جک کنسل کردم.

غذا گرفتیم و رفتیم پارک. در مورد کریستینا و دوست‌پسرش حرف زدیم. این اواخر انگار موضوع گفتگوهای ما همیشه کریستینا است. حالم خوب است. در بی‌خیالی سکرآوری غرقم. هیچ چیز برایم مهم نیست. روزهاست که تمرکزم مثل وقتهایی است که برای امتحان آدرال میخوردم و هیچ چیز تمرکزم را برهم نمیزد. دوست دارم از این موقعیت استفاده کنم. میخواهم بخوانم و بخوانم و بخوانم و بخوانم. به من میگه «اوایل که دیدمت فکر نمی‌کردم دوست شویم» حق دارد. شخصیت‌های متفاوتی داریم. به نظر او من خیلی سیاه-سفید و ۰ - ۱ هستم. به نظر من او زیادی تحلیل‌گر است. من میگم «لعنتی خب یک روز آدم باید تصمیم بگیرد که 'بس است!' و اجازه ندهد اتفاقاتی که برایش افتاده بیشتر از این تحت تاثیر قرارش بدهد. ما بچگی بدی داشتیم؟ درست. تا کی زیر سایه‌ی بچگی ِ بدمان زندگی کنیم؟ بس نیست هرقدر تا الان این اتفاقات به زندگیمان گند زده؟ بلاخره یک روز باید بیدار شوی و بگویی'فراموش کن! هر اتفاقی که افتاده، افتاده. فراموش کن. خودت خودت را بساز. از امروز به بعد حق نداری گذشته‌ات را بابت آینده ملامت کنی'» او میگوید «نهههههه. فراموش کردن راه حلش نیست. جنگیدن راه حل درست است.» اما خب لعنتی آدم مگر چقدر توان دارد؟ برای آینده بجنگیم یا برای گذشته؟ او بدون شوخی، صادقانه می‌گوید «احساسات خیلی خوبن. صمیمیت میارن. من مثل تو نیستم. اگر احساسی داشته باشم برایم مهم نیست بقیه چه فکری میکنند. به حسم ارزش میدهم. حسش میکنم. اگر نیاز داشته باشم که گریه کنم مهم نیست که کی کنارم نشسته. گریه میکنم.» و من با چشم‌های درشت صدایم ناخوداگاه بلند میرود که «دیوانه مگر احمقی؟! کجای احساسات خوبند؟» بعد آرام میگویم «یک چیزی میگم به کسی بگی گلویت را می‌برم. دو هفته پیش در دفتر سیتز گریه کردم.» بعد از خودم می‌پرسم لعنتی چرا اینقدر خشن؟ میپرسد که چرا؟ میگم «چون من نمیخواهم دکترا بگیرم» بیشتر و بیشتر و بیشتر در مورد کریستینا حرف می‌زنیم. شاید چون هربار سوالی در مورد من می‌پرسد من جواب درست نمیدهم. حالم گرفته میشود. به دوست‌پسر کریستینا فحش میدهم. عصبانی میشوم. کایل باز برمیگردد سر حرفش که «چقدر همه چیز برای تو سیاه و سفید است.» 

هنوز در بی‌خیالی سکرآوری غرقم. هیچ چیز برایم مهم نیست. برایم مهم نیست اینکه چند شب است خودم را تا دیروقت به هر کاری مشغول می‌کنم تا دیر خانه بروم و چشمم به چشم کسی نیافتد. برایم مهم نیست که خودم از خودم دلگیرم. آرامم. برایم مهم نیست. بهش میگم «میدانی، به این خوشم که میدانم در هر شرایطی، هرقدر تنها هم که باشم خودم را نجات میدهم. میدانم که چطور باید از تنهایی بیرون بیایم. میدانم که سخت است و دوستش ندارم، اما بلدم که به آدم‌ها لبخند بزنم و خودم را معرفی کنم. بلدم با مردم دوست شوم. بلدم خودم را از تنهایی بکشم بیرون.» 

چند ساعت بعد بین درخت‌ها نشسته‌ایم. حرف می‌زنیم. از ترس‌هامان. از حس‌هامان. از پدرش. از دوستانم. از عشق. از پیری. از مرگ. ترسش این است که وقتی پیر شد و در خانه‌سالمندان رفت، هیچکسی نباشد که با او حرف بزند. سیگار را با سیگار روشن می‌کنیم و حرف می‌زنیم. میگوید در دانشگاه سعیش این است که دوستی‌هایی را تجربه کند که برایش بمانند. برایش یک عمر بمانند. می‌خندم. من یکی از همین دوستهایم. میگم «عوض شدی کایل. یادت است پارسال همین وقت رفته بودیم پیتزا بخوریم. تو می‌گفتی اگر کسی را هر روز نبینی کم کم ارتباطت را قطع می‌کنی. من غصه‌ام گرفته بود چون میدانستم دانشگاه که تمام شود دیگر همدیگر را نمی‌بینیم. عوض شدی. بگذریم. من توقع ندارم به اندازه‌ی تو عمر کنم. اما اگر هر دو با هم زنده بودیم، میایم دیدنت. وقتی پیری و هیچکس حوصله ندارد با تو حرف بزند من میایم دیدنت.»

Nothing is gonna hold you down for long

-Wildfire. SYML

  • //][//-/
  • شنبه ۱۶ نوامبر ۱۹

ای کاش با تو هیچ مقابل نمی‌شدم

۱. خواستن چیز خطرناکی است. وقتی کسی را، چیزی را میخواهی، در ذهنت هربار که اذیت میشوی به خودت میگویی «خفه شو! همین یکبار را خفه شو. خرابش نکن.» اما همین یکبار نیست. کسی/چیزی که یکبار باعث ناراحتیت شده دوباره و صدباره هم حالت را خراب می‌کند. آدم‌ها برای همدیگر تغییر نمی‌کنند. مگر اینکه دنیایشان بدون شما به طور محسوسی زشت‌تر باشد. آن وقت ممکن است کارهای زیادی بکنند که شما را کنارشان داشته باشند. اما ببین، حتی در آن مورد هم من دلم برای به کسی که تغییر کرده میسوزد. خودش را نادیده گرفته تا تو را داشته باشد. بخاطر اینکه خیلی تو را میخواسته. خلاصه اینکه، خفه نشو. کسی برای تو تغییر نمی‌کند. اینقدر بیهوده تلاش نکن. درست است که دنیا گزینه‌ی تمیزی برای حذف کسی از زندگیت ندارد، اما سختی ِ حذف آدم‌ها موقتی‌ست. سختی درد کشیدن بخاطر سگ بودن کسی میتواند به اندازه‌ی یک عمر تو را بشکند. یادت باشد الی ِمن، اینکه یکبار اشتباه کردی دلیلی برای ادامه دادن اشتباهت نیست. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۷ نوامبر ۱۹

برایش ایمیل فرستادم. این هفته میروم دیدنش.

میخواهم بروم در دفتر یکی از پروفسور‌های محبوبم. بگویم:

داکتر سیتز،‌ نمی‌دانم چه اتفاقی در من دارد میافتد. هر روز کمتر از دیروز میدانم که با زندگیم میخواهم چیکار کنم. تمام قرارهایی که با خودم گذاشته بودم را به هم زده‌ام. رسیده‌ام به اینکه خودم را تا اخر عمر با این کتاب در اتاقم قفل کنم خوب است. بلی. همین کتابی که در دستم است. در طی یک هفته‌ی گذشته ۳۰ سوال از این کتاب حل کرده‌ام. امتحانش را افتضاح داده‌ام و تهوع گرفته‌ام. اما سه ساعت بعد وقتی در راه کانفرانس با ۴ نفر داخل موتر بودم و به خودم یادآوری می‌کردم که حق ندارم خسته بودنم را به زبان بیاورم،‌دلم میخواست تا آخر عمر با این کتاب خودم را در اتاقم قفل کنم. داکتر سیتز، من نمی‌دانم چه اتفاقی دارد در من میافتد. از کانفرانس‌ها متنفرم. از آدم‌هایی که انگار تمام دنیا را دیده‌اند و ۴۵تا Talk در ۴۵ دانشگاه مختلف داده‌اند حس خوبی نمی‌گیرم. نمی‌دانم چیکار کنم. از Talk دادن (این چی میشه به فارسی؟ :|) خوشم نمی‌اید. هیچوقت حتی تلاش نمی‌کنم تجربه‌ی خوبی باشد. فقط میخواهم ۱۵ دقیقه‌ای که در مقابل حضار ایستاده‌ام تمام شود. من دو رشته‌ای هستم و مثل الکترونی که در مقابل میدان مقناطیسی‌ای قرار گرفته باشد، جهتم، علاقه‌ام، تغییر کرده‌است. نمی‌دانم وقتی از این میدان مقناطیسی دور شوم حالم بهتر میشود یا نه. داکتر سیتز... گریه‌ام گرفته. همین الان که اینها را مینویسم استرس دارد خفه‌ام می‌کند. بینی‌ام آماده‌ی گریه،‌ پر از آب شده. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده.

  • //][//-/
  • جمعه ۱ نوامبر ۱۹

استخر را هنوز دوست دارم

در دفترم نوشتم «در من چیزی در حال تغییر است. امیدوارم خوب باشد. امیدوارم حداقل آخرش خوب باشد.» به اِم توضیح میدهم. حالم را توضیح میدهم. اینکه چطور شنبه نتوانستم چند ساعت با بچه‌ها وقت بگذرانم. بهش نمی‌گم، اما کلید آرامشم را پیدا کرده‌ام. وقتی در اتاقم نشسته‌ام و کتاب فزیکم را میخوانم اینقدر آرامم که راضی‌ام دنیا همین‌جا بایستد. راضی‌ام که صد سال دیگر در همین گوشه از اتاق بخوانم و سوال حل کنم. کمتر چیزی است که حس بهتری برایم داشته باشد. مثل وقتی که صنف ۳ بودم. بعد از ظهرهای گرم لب پنجره می‌نشستم و کتاب میخواندم. نمیتوانم توضیح بدهم. نمیدانم چرا اینطور شده. اِم میگه «همممم... نگرانی که دوباره افسرده شوی؟... من دلیلی برای نگرانی نمی‌بینم. اینکه از بودن با مردم لذت نمی‌بری چیز عجیبی نیست. خودت را راحت بگذار.» خودم را راحت گذاشته‌ام. امروز یک امتحان بی‌اهمیت در Astrobiology دارم. به جای حفظ اطلاعات (که یک هفته‌ی دیگه فراموش میشن) دیشب با خودم در مورد ترموداینامیک میخواندم. الان این را تمام کنم میروم کوانتوم بخوانم. 

وسط حرف زدن با اِم اینقدر از اینکه سعی می‌کردم با کسی ارتباط برقرار کنم خسته شده بودم که چندبار گوشی را به پیشانی‌ام چسپاندم و بی‌اراده نفسم را با فشار بیرون دادم. اِم خیال کرده بود بیرونم و هوا توفانی‌ست. 


+: حالت خداگونه‌ای داشت.

-: چطور؟

+: با تواضع پیش میرفتی دنیا را به پایت میریخت. با غرور پیشش میرفتی گردنت را میشکست. 


پشت چراغ سرخ برایش نوشتم «منم دوستت دارم» همینطوری بدون نقطه در آخر. به شنیدنش نیاز داشت. به شنیدنش نیاز داشت. صنف ۳ که بودم یکبار با پی‌دی دعوا کرده بودم. روی حویلی دنبالش می‌کردم. بابا دستم را گرفت. گفت «یک لحظه. فقط یک لحظه صبر کن. ببین دیگه عصبانی نیستی؟» واقعا هم که عصبانی نبودم. چندبار در مقابل این احمق چند لحظه صبر کرده‌ام؟ هزاااار بار. در پارکینگ بغلش کردم. ولش نکردم. با هم از چپ به راست تکان میخوردیم. از شما چه پنهان، ذهنم رفت سمت oscillations و اینکه چقدر زیباست که تمام تابع‌های تناوبی دنیا را میشود با ساین و کوساین تعریف کرد. 

All periodic functions can be expressed as a sum of sin and cos functions. 

بگذریم. ازش دلگیرم. تمام ارتباطات غیرضروری زندگیم را خاموش کرده‌ام. فردا امتحان دارم. فردا تولد سیتا است. با تمام اینها من آمده بودم که ببینمش. بعد از یک دعوای سخت آمده بودم ببینمش. بعد از یک دعوای سخت به جای اینکه گردنش را بشکنم آمده بودم ببینمش. شجاع بودم. چه میدانم. مگر دوست داشتن چیزی به جز حس ِخاص و کمیابی است که در مقابل بعضی از آدم‌های زندگی داریم؟


شنبه و یکشنبه دارم میروم به یک کانفرانس. زوئی و آلدو هم میروند. کریستینا در شهری که کانفرانس است زندگی می‌کند و من گفتم اگر خواسته باشد میتواند با ما بیاید. زوئی دوستش را دعوت کرده. تصمیم گرفتیم همه با هم برویم که در راه خوش بگذرد. نمیدانم عقلم وقتی این برنامه را ریختم کجا بود. من حوصله‌ی یک ساعت حرف زدن با اِم را ندارم. چطور قرار است ۴ ساعت با سه‌تا آدم دیگر در کنارم رانندگی کنم؟


مرا ز یاد تو برد و تو را ز دیده‌ی من

ستم زمانه از این بیشتر چه خواهد کرد

-صائب


یک تا کلید بی قفل، یک تا اتاق بی در

حس می‌کنم که گاوم، گاوی که می‌کشد پر

یک جنگلم که خالی کردند از درختش

این کیست؟ گریه کرده خوابید روی تختش

این کیست که در عشقت تا حال بند مانده

... که اعتماد کرده... که گوسفند مانده

این کیست که شکسته هر چند استخوانش

نامت هنوز جاریست هر لحظه بر زبانش

این کیست که جهانش اینقدر تیره گشته

از بس که گریه کرده رفته جزیره گشته

یک تا کلید بی قفل، یک تا اتاق بی در

کشتی کاغذی‌ای در جویچه شناور

به چشم‌هام دیدی، گفتی دو تا زغال است

یک گله اسپ رم کرد در سینه‌ام ... چه حال است

تو بوق یک قطاری، من خط ریل استم

حس می‌کنم تو گوگرد، من تانک تیل استم

دیوانه‌ی خودت را بگذار «شوک» باشد

این چیزها مهم نیست کیف تو کوک باشد

حالم زیاد خوب است، مرگ استرس ندارد

این شعر را بسوزان، یک ذره حس ندارد

-رامین مظهر

  • //][//-/
  • سه شنبه ۲۹ اکتبر ۱۹

بیا که غرق شویم

شبی که سوگندنامه‌ی بقراط را خواند، تا صبح به بتهوون گوش داد و گریست. دنیا به نظرش تخس می‌امد. روز بعد در قهوه‌خانه‌ی سبز کنار مسجد با خودش شطرنج بازی می‌کرد. همه‌‌جا آرام بود و از لحن موزون مؤذن خنده‌اش گرفته بود. سیاه از سفید برد. ساحل اگر می‌بود این انتخابش را به حساسیت‌های نژادی‌اش ربط می‌داد. روانشناسی علم بی‌پایه‌ای است. در صف آخر نماز نشست و به نمازگزاران نگاه کرد. سر به مهر گذاشت و تا آخر نماز سر برنداشت. می‌شمرد. دوست نداشت آسمان سیاه شود. تاریکی هوا یاد غم‌های داروین می‌انداختش. پدرش مثل پدر داروین بود. یاد کتاب صد سال تنهایی افتاد. به یاد ِپسر ِ‌حرامی ِ‌آکاردیو گریه کرد. آکاردیو. آکاردیون. رودی. فرانسه که رفته بود، آسمان وقتی سیاه میشد، با بایسکل‌هایی که از «غودی» قرض گرفته بودند میزدند بیرون. صد و دوازده‌تا پدال میشد فاصله‌ی خانه تا آن کوچه‌ی خلوت ِپشت خیاطی. بی‌حرف صد و دوازده پدال میزدند. آسمان سیاه را دوست نداشت. حرف نزدن را دوست نداشت. آسمان سیاه فقط با حرف رنگی میشد. در همان کوچه‌های تاریک به زیبایی لهجه‌ها پی برده بود. خانه آمد. ۲۰ ساله که بود، یکبار به دکترش گفته بود هر روز قرص خوردن بهش احساس پیری میدهد. قرص‌ها را بالا انداخت. بیست دقیقه نشده بود که تشنه شد. از پله‌ها تا آشپزخانه پرواز کرد. اب نوشید. تلویزیون آهنگ قشنگی پخش می کرد. به یاد بتهون لبخند زد. راز پاهایش را بغل کرد. روی زمین نشست و راز را بوسید. آسمان بیرون سیاه بود. بچه باید میخوابید. راز را کف آشپزخانه گذاشت. هر طرف رنگین‌کمان می‌دید. بی‌دلیل خندید. با دلیل خندید. هنرپیشه‌ی خوش‌ سیما از پرده‌ی تلویزیون به او نگاه می‌کرد. بوسه‌ای برایش فرستاد. به سایه‌ی چاقوهای روی اجاق سلام داد. بعد یاد سهراب افتاد. با خودش گفت: «دیروز آزاده بودم. دیروز و روزهای بی‌شمار دیگری که چیزی ازشان به یاد ندارم. پایان قصه‌های خوب همیشه در ذهن نویسنده از اولش پیداست...» نانوایی. ندا. نووا. نوا. روی مبل افتاد. وقتی بیدار شد آسمان آبی بود. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۶ اکتبر ۱۹

آسماااان رنگ تو آبی

گریه ام میگیرد. یک لحظه خوشحالم و بعد گریه ام میگیرد. هنوز غصه ی پروژه را میخورم. من قرار بود به آسمان ها برسم. حالا حس میکنم دفن شده ام و نمیتوانم تکان بخورم. بگذریم. من آدم دفن شدن نیستم. زمینی نیستم. دوباره بر می خیزم. عزاداری ام تمام شود بر می خیزم. به آسمان هم میرسم آخرش. فعلا حال ندارم. بعدا یک کاریش میکنم. می گفتم... میانگین تست ترموداینامیک (ترمو) شده 35%. من 43.3% گرفتم. نمره ام پایین است اما چون از میانگین بلندتر است احتمالا آخرش A شود. با کارخانگی های ترمو عشق میکنم. از بس که TA سوالهای قشنگ طرح میکند. به ایستون توضیح دادم که چطور پیش TA دستپاچه میشوم چون خیلی باهوش است و حالا ایستون فکر میکند عاشق TA شده ام اما خودم هنوز نمیدانم. بابت ترمو ناراحت نیستم. بابت نمره ی 90 استروبیولوژی ناراحتم. فکر میکردم حداقل 98 می گیرم. یکی از سوالاتی که اشتباه کردم عمر حیات روی زمین است. از آغاز حیات روی زمین 4 ملیارد سال میگذرد و من واقعا فکر میکردم 3.7 ملیون سال است. اینقدرررر این اشتباه خجالت آور است که بابت نمره نه, بابت آبرویم که پیش استاد رفت ناراحتم. در امتحان برنامه نویسی 87 گرفتم. بابت این ناراحتم. چون یکی از سوالات امتحان را اینقدر دوست داشتم که از  دادن امتحان کیف کردم! البته از سوال سوم امتحان ترمو هم کیف کرده بودم. سوال سوم ترمو این بود:

دوتا حباب دقیقا یکسان از ته یک دریاچه به سمت بالا حرکت میکنند. یکی از حباب ها سریع تا سطح آب میاید و هیچ حرارتی بین حباب و آب دریاچه رد و بدل نمیشود (isothermal). حباب دوم آهسته به سمت بالا حرکت میکند (احتمالا چون در بین بته های زیر آب گیر میکند) و حرارتش با حرارت آب به تعادل میرسد (Adiabatic). هر دو حباب هر چه به سطح نزدیک تر میشوند بزرگتر میشوند چون فشار آب کمتر است. در سطح آب کدام حباب بزرگتر است؟؟

در سوال نگفته بودند کدام حباب ایزوترمال و کدامش ادیابتیک است. اما باقی سوال دقیقا همینی بود که اینجا نوشتم. از سوال خوشم آمده بود. نه انتگرال داشت و نه بدبختی. اما اگر درس را نفهمیده بودی نمیتوانستی جواب بدهی. 

بگذریم. داشتم میگفتم... امروز یک آهنگ قدیمی سر صنف کوانتوم یادم آمد. استاد داشت برای امتحان روز 3 شنبه توضیح میداد. برای این امتحان استرس دارم. نمیتوانم این را هم خراب کنم که :/ آهنگ را پیدا کردم. حتی از چیزی که به یاد داشتم هم زیباتر بود. آهنگ میگه:

آسمان عاشق مهتاب تو و   

و ستاره های شب تاب تو ام 

...

دل من چون دل تو کلان است

دل من مثال آسمان است

آسمان دل من چو دریا

مست و توفانی و بیکران است

...

حالم با آهنگ خوب شده بود. داشتم پشت هم گوش میدادم. که پیامش آمد. نوشته بود «Hey, I really Love you. I wish you were here so I could baghal you rn» گریه ام گرفت. انگار هیچ راهی نیست که من این روزها را بدون اذیت شدن بگذرانم. باید باشد و با دوست داشتنش زجرم بدهد. لعنتی. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۰ اکتبر ۱۹

یک ساعت دیگه امتحان دارم

پروژه ای که رویش دو سال کار کردم به نتیجه نرسید. فکر می کنم این اخرین باری است که این جمله را صریحا میگویم چون گفتنش درد دارد. اینطور شد که ما یک سال پیش فکر کردیم تمام شده. فکر کردیم به جواب سوالی که پرسیده بودیم رسیدیم. اولین ورژن مقاله را نوشتیم و فرستادیم به همکاران که نظر بدهند. بعد روی نظرات آنها کار کردیم. باز همه چیز دوباره آماده شده بود. یک فایل اکسل داشتیم که داخلش تمام میدان مقانطیسی هایی که برای 1075 تا ستاره اندازه کرده بودیم را لیست کرده بودیم. داشتیم روی توضیح بیشتر متد در مقاله کار می کردیم که تابستان شد و من رفتم هاروارد. بعد که برگشتم رئیسم گفت فرمولی که ما استفاده میکردیم در تئوری خوب است اما در مورد ستاره ها جواب درست نمیدهد. نمی دانم چرا قبلا نفهمیده بود. ما جوابهای خودمان را با جوابهایی که در مقالات قبلی اندازه شده بودند مقایسه کرده بودیم. بلاخره تصمیم بر این شد که تئوری را رها کنیم و از مدل ها استفاده کنیم. اما بعد از سه ماه به این نتیجه رسیدیم که مدل ها جواب نمی دهند. دیگر نمی دانیم چیکار کنیم. بنابرین داریم تسلیم این بازی روزگار شده بساط محاسبه ی میدان مقناطیسی ستاره ها را برای فعلا جمع می کنیم. من از پریروز تا حالا یادم می آید و آه می کشم و بغض می کنم. اصلا باورم نمیشود. چقددددر به انتشار مقاله ای که من نویسنده ی اصلیش بودم نزدیک بودیم. حالا قرار است یک پروژه ی ساده و کوتاه را شروع کنیم. که به اندازه ی پروژه ی اول انقلابی و بزرگ نیست. نمیتوانم غصه نخورم. شکست بزرگی است. احتمالا بزرگترین شکستی که تا حالا خورده ام. دو سال روی این پروژه کار کردم و آخرش به جایی نرسیدم. رئیسم میگه این شکست نیست. میگه این در عالم پژوهش زیاد اتفاق میافتد. اما برای من شکست است. در زندگی من این اتفاق تا حالا نیافتاده بود. تابستانم عزا بود و با یک دنیا امید برگشتم که حداقل این پروژه ام را به سر و ثمر برسانم... هی بر پدرِ زن ِ دانشگاه و پژوهش لعنت. من الان با این سرگذشت میتوانم بروم کامبریج درس بخوانم آخر؟ هی خدا بیامرزد برنامه های بزرگی را که برای زندگیم ساخته بودم. 

پ.ن. اگر در مورد استفاده نکردن از نیم فاصله نظر بدی احتمالا دعوا می کنم :/ ویندوز نیم فاصله ندارد. حالا مک که نیم فاصله داشت هم من نمی دانستم کی استفاده کنم و کی نکنم. ولم کن. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲ اکتبر ۱۹

به پاس اینکه روزی واقعا دوستش داشتم.

این کارم را هم بگذارید پای تمام حماقت‌های دیگرم. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۰ سپتامبر ۱۹
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب