برادر دیوانه‌ی من

گفتم «از بهترین اتفاقات امسال کرونا گرفتن با تو بود.» یک هفته با هم در اتاق زرد قرنطینه بودیم. مامان و بابا رفته بودند کانکون، تی پشت در به ما غذا میاورد و در تمام حالات از ما مثل طاعون سیاه دوری می‌کرد. او سر حال بود و من در حال مرگ. اینقدر با همان سرفه‌های وخیم و صدای گرفته خندیدم که در تصویر آن روزها خنده‌هایمان، عشق سالهای وبا، و آفتاب بعد از ظهر پررنگ‌تر از دردهایم است. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۹ دسامبر ۲۲

به دست ساقی می‌ بده ددینگ ددینگ دینگ دیدینگ

از اینکه خانواده‌ام ناراحتیم را می‌بینند احساس گناه میکنم. حس کسی را دارم که به همسرش خیانت کرده باشد و بعد که طرف رهایش کرده آمده و پیش همسرش گریه میکند. میدانم خیلی ربطی ندارد. ولی من از دوستی‌هایی که خودم شکل دادم و از دست دادم ناراحتم، چرا خانواده‌ام باید با ناراحتیم درگیر باشند؟ خب خیر است. خانواده به درد همین روزها میخورد.

بعد از رفتار غیراخلاقی که ایستون از خودش نشان داد به تمام دوست‌های پسرم مشکوکم. بابا میگه اصلا شوکه نشده و من هم نباید شوک شوم چون وقتی دوتا دختر و پسر جوان با هم دوستند حتما پسر فکرهای ناشایست دارد و اگر این اتفاق با باقی دوست‌های پسرم نیافتاده، قرار است بیافتد D: بگذریم. امیلیو استرس تنها رفتن به عروسی دوستش را داشت. عارش میامد که به عروسی دوستش تنها برود. در آمریکا مثل اینکه مردم به عروسی‌ها حتما همراه پارتنر خود میرن یا اگر کسی را نداشته باشند با دوست صمیمی خود و اگر هیچکس را نداشته باشند تنها میروند. حرف این بود که تا یک ماه دیگه از زیر سنگ هم شده دوست‌دختر پیدا کند که این عروسی را تنها نرود :) بگذریم که عروسی رفتن با پارتنر حداقل برای من از مراحل مهم رابطه است و محال است بعد از فقط چند هفته با طرف بروم عروسی. من از اولش گفته بودم اگر کسی را پیدا نکرد من از بوستون میایم که در عروسی تنها نباشد. مگر او فبروری همین امسال دو روزه خودش را پیشم نرسانده بود وقتی نیازش داشتم؟ کسی را پیدا نکرد. امروز زنگ زد و خیلی بی‌ربط گفت «ولی من میخواهم بیایم بوستون پیش تو.» اصلا معلوم نیست عروسی را برود یا نرود. خوشحال شدم. قرار است ۱۵ جنوری بوستون بروم و او تا یکی دو هفته بعدش میاید پیشم. امیلیو مرا مثل برادرهایش دوست دارد چون خواهر ندارد و نمی‌داند چطور کسی را مثل خواهرش دوست داشته باشد. هر وقت هم که دوست‌هایش در مورد صمیمیت ما شوخی بی مورد می‌کند جدی و عصبی توضیح میدهد که بین ما چیزی نیست. انشالله که دوستیم با امیلیو در امن و امان است.

دیروز بعد از مدتها پارمیدا را دیدم. از زندگی حرف زدیم. اینقدر در مورد زندگی گیجیم که نگو و نپرس. اصلا نمی‌دانم میتوانم عاشق شوم یا نه؟ اگر عاشق نشوم آیا ارزشش را دارد که برای تنها نبودن با کسی زندگی کنم؟ تنهایی بهتر است یا زندگی بی‌عشق؟ اصلا به عشق چه اعتباری است؟ آیا امکان دارد که ازدواج کرد و خوشبخت بود؟ زوج‌های متاهل و خوشبخت این سیاره کجا زندگی می‌کنند که ما نمی‌بینیم‌شان؟ مردهایی که ما را درک کنند کجا استند که ما نمی‌بینیم‌شان؟ این سوالها را یکی درمیان من می‌پرسیدم و او می‌پرسید و بیشتر و بیشتر از آینده ناامید می‌شدیم. هر حرفی که می‌زدم با هیجان می‌کوبید روی پاهایم و می‌گفت «واااای yes yes منم همینطور» :) جالب بود که بعد از اینهمه مدت هنوز حرف برای گفتن داشتیم. خیلی تغییر کردیم هردویمان ولی خیلی از تغییرات در یک مسیر بوده: در مسیر گیجی و عدم اطمینان به آینده. آخرش هم قرار گذاشتیم که یک وقتی اگر خودکشی کردیم با هم بکنیم که اسطوره‌یی‌تر باشد. اینگونه گذشت دیدارم با یکی از قدیمی‌ترین دوستهایم. 

+ عنوان از آهنگ ساقی صدیق شباب است که ازش فقط همین قسمت «به دست ساقی می بده» را یادم است.

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۸ دسامبر ۲۲

دراز است ره مقصد و من نوسفرم

او روز که گردن به گردن هم گریه می‌کردیم از ذهنم خطور کرد که تو را برای خودم نگه دارم. با تو شاید حتی ازدواج کنم. ده سال بعد -اگر راضی شدی- دوتا بچه به فرزندی بگیریم و نامشان را موج و ذره بگذاریم. موج حسینی و ذره وینز. چون من و تو موج و ذره را اینقدر برابر دوست میداشتیم که هیچ فرقی برای ما نمی‌داشتند. با هم به کوه‌های آلپس اسکی می‌رفتیم. در ۲۵ سالگی تو را با خودم به برزیل می‌بردم. ولی نمیشد. من نمی‌توانستم. نه اینکه ناز کنم یا خودم را دست کم بگیرم. به جان عزیزت قسم خسته میشدم و نمی‌توانستم. اگر با هم باشیم من هر روز باید به تو یادآوری کنم که لباس زیرت را عوض کنی؛ غذا بخوری؛ سبزیجات در یخچالت داشته باشی و بخوری؛ میوه بخری و بخوری؛ هوا بارانی است، با خودت چتر ببر؛ هوا زیر صفر است، جمپر بپوش؛ سفرت اگر از یک روز بیشتر است با خودت مسواک ببر؛ غذا بخور؛ ویتامین دی یادت نرود؛ با فشار دست روی زخم از خونریزی جلوگیری کن تا من برسم. من نمی‌توانستم تو هر بار دستت را نامحتاطانه زخم می‌کردی تا آن سر شهر با جعبه‌ی کمک‌های اولیه، چون میدانم محال است تو در خانه‌ی خودت داشته باشی، بیایم و دستت را پانسمان کنم و چندشم شود از اینکه تمام خانه را با یک زخم یک سانتی‌متری به خون داده‌یی. من نمی‌توانستم تا همیشه نگران این باشم که تو چرا آب و مایعات نمی‌نوشی. من نمی‌توانستم هر روز روی دست‌هایت مرطوب‌کننده بمالم. من میتوانستم از تو مثل کوه حمایت کنم، ولی نمی‌توانستم مراقب تمام ابعاد زندگیت باشم. من نمی‌توانستم مادرت باشم.

مادر انوش به من میگفت «مردها همی‌رَقَم (همینطور) استن» و من میدانستم که تمام زنهای افغان همین فکر را دارند. مادر انوش از تمام دنیا مردهای دنیا فقط ح. را میشناسد و فکر می‌کند تمام مردهای دنیا مثل ح. استند. اشتباه میکند. تمام مردهای دنیا بی‌خبر از زن‌شان مشروب نمی‌نوشند. تمام مردهای دنیا مثل ح. با حوصله نیستند. تمام مردهای دنیا مثل ح. با محبت نیستند. تمام مردهای دنیا مثل ح. نیستند. مامان فکر می‌کند بابا بهترین مرد دنیا است. مامان زاده شده که مادر باشد. مامان عشق می‌کند از اینکه به دست‌های بابا مرطوب‌کننده بزند. مامان به عشق بابا هر روز آشپزی می‌کند و بعد از بیست و چند سال هنوز این کار برایش تکراری نشده. اگر شبیه مادرم بودم میتوانستم شریک روزهایت باشم. 

به اندازه‌ی آدم‌های دنیا راه‌های مختلف برای عشق‌ورزیدن است.

تو مرا دوست داشتی. از بین تمام زن‌های دنیا مرا برگزیده بودی. برخلاف ح از هر فرصتی برای تعریف کردن از من استفاده می‌کردی. برخلاف تمام مردهایی که مامان و مادر ِانوش میشناسند طوری به حرفهایم گوش می‌کردی که انگار گزارش بازی فوتبال تیم محبوبت را از رادیو میشنیدی. مرا دوست داشتی و حتی قبل از اینکه به من بگویی، قبل از اینکه وقتی فکر می‌کردی خوابم آهسته زمزمه‌اش کنی، از نگاه‌های کشدارت معلوم بود. اما من فقط دوست داشتن نمی‌خواهم. من نمی‌خواهم تمام روز نگران بی‌مسوولیتی تو باشم و تمام شب لبریز از دست‌ها، نگاه‌ها و صدای پر محبتت باشم. این را نمی‌خواستم. من نمی‌خواستم بار تمام رابطه روی من باشد. من نمی‌خواستم تمام برنامه‌های رمانتیک را بریزم. من نمی‌خواستم هر جایی که میرویم پولش را من حساب کنم. من نمیخواستم وقتی پیشم بودی تمام کارهای خانه و ریخت‌ و پاش‌های تو روی دوش من باشد. وینز! من نمیخواستم مادرت باشم.

 

میدانم. خودم میدانم که دوست داشتن من ساده نیست. میدانم که افسرده‌ام. میدانم که تمام مدت یا دارم از فزیک حرف میزنم یا از اینکه چقدر خواهرها و برادرم شگفت‌انگیزند. میدانم که شلخته‌ام و می‌میرم و زنده میشوم تا بخواهم یک اتاقم را مرتب کنم. میدانم که چند ساعت که کار نکنم دیگر نمی‌توانم به چیزی غیر از کار کردن فکر کنم. میدانم که در محیط‌های پر سر و صدا مضطرب میشوم. میدانم که با آدم‌های تازه کم‌حرفم. میدانم که رشته‌ام مردانه است و دوست‌های مرد زیاد دارم. میدانم که دوست داشتنم سخت است. ولی واقعا زیاده‌خواه نیستم اگر کسی را میخواهم که مستقل باشد، بالغ باشد و بچه نباشد. تو میتوانی بگردی و کسی را پیدا کنی که عاشق مادری باشد. من نمیخواهم هیچوقت مادر هیچکسی باشم. 

زیاده‌خواه نیستم اگر کسی را میخواهم که مستقل باشد، بالغ باشد و بچه نباشد. ولی گاهی حس می‌کنم زیاده‌خواهم که کسی را میخواهم که بخواهد در عرصه‌ی خودش بهترین باشد. کسی را میخواهم که یک فکرهایی در مورد اینکه از کجا آمده‌است، آمدنش بهر چه بود و به کجا میرود داشته باشد. کسی که هر روز **به تنهایی** در دنیا بدرخشد، دنیا را جای بهتری بسازد و شب‌ها به زندگی مشترکمان برگردد که هر دو زندگی همدیگر را بهتر بسازیم. میخواهم زندگی‌های جدا و موازی داشته باشیم که به تنهایی خود قابل ستایش و باارزش باشند و در این میان هر چند ساعت به هم برگردیم و یکجا بدرخشیم. زیاده‌خواهی است؟ خواسته‌ی من است. چیکار کنم؟ من نمی‌توانم از میل خودم به این نوع زندگی دست بکشم. من نمیخواهم استقلالم را قربانی زندگی کسی بکنم. نمیخواهم استقلال کسی را بگیرم. من نمی‌خواهم تمام زندگی کسی باشم. من نمی‌خواهم کسی را پیدا کنم که مرا کامل کند. میخواهم کامل باشم و کسی را پیدا کنم که زیباترم می‌کند. زیاده‌خواهی است؟

دارم با هر شکست بیشتر یاد میگیرم. یادم است وقتی عرشیا و طلا جدا شدند، به مامان گفتم سومین نفری که در این ماجرا ضربه خورد من بودم. عرشیا یکی از مهمترین آدم‌های زندگیم بود و خیلی رویش حساب می‌بردم. وقتی طلا را آنقدر اذیت کرد که جدا شدند امیدم از بشریت کَنده شد. با ارمیا یاد گرفتم که دوست‌داشتن به تنهایی کافی نیست. با وینز یاد گرفتم که نیازی نیست طرف حتما یک کار خلافی در حقت بکند که تو ازش جدا شوی، همین که میدانی قرار نیست با هم آینده داشته باشین کافی است. ایستون قضیه‌ش جداست. ولی قبل از ماجرای ایستون همیشه فکر میکردم که آدم نباید بگذارد رابطه‌های باارزش زندگی بخاطر غرور از دست بروند. اما گاهی اوقات (و نه همیشه) رابطه‌یی که بند به غرور کسی باشد رابطه‌یی نیست که دوام بیاورد. چرا باید طرف مقابل اینقدر بی‌خیال باشد که تو برای جلب توجه عزت‌نفس خودت را زیر پا بگذاری؟ اتفاقی که یکبار بیافتد دوباره و صدباره هم میافتد. کسی که یکبار مجبورت میکند خودت را نادیده بگیری بارها و بارها هم قرار است همین کار را بکند. گاهی کسی که میخواهد غرورت را نادیده بگیری آدم درستی برای تو نیست. 

دیشب این مطلب، بی‌انگیزه، از قدیم‌ها را خواندم و خنده‌ام گرفت. چقدر رابطه‌ی مشترک را درست پیش‌بینی کرده بودم. چقدر زیبا تعریفش کرده بودم و چقدر به نظرم دور میرسید. کسی اگر میگفت قرار است این اتفاق‌ها برای خودم بیافتد باور نمی‌کردم. هنوز هم حرف از خوشبختی که پیش بیاید میگم «این اتفاق‌ها برای من نمیافتند.» this kind of stuff don’t happen to me. ولی یک سال بعد از نوشتن پست بی‌انگیزه من دیوانه‌وار عاشق بودم و کسی دیوانه‌وارتر عاشقم بود. همدیگر را بهتر ساختیم. به نتیجه نرسید، ولی یکی از بهترین اتفاق‌های زندگیم بود. کس چی خبر دارد؟ شاید روزی تنها باشم و خوشبخت باشم. یا شاید با کسی باشم و خوشبخت باشم. هر چند در حال حاضر خوشبخت بودن همراه کس دیگری به نظرم محال است.

 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۶ دسامبر ۲۲

غم‌های جوانی

سلام 

فکر می‌کردم از غصه می‌میرم اگر باز از تو بنویسم. ولی بیا که برایت بگویم. بیا بگویم که عزیز دلم، عزیزک دلم، پیشوگک مه، عزیز مه، روزانه ده‌ها بار به یادت میافتم. سه‌شنبه دانا با سفارت آمریکا مصاحبه دارد ولی برای من سه‌شنبه روزی است که تو به مصر برمیگردی. میخواستی باهم برویم و سواحل مصر را نشانم بدهی. میخواستی ببینم سیستم مترو قاهره چقدر از بوستون بهتر است. حالا هیچوقت قرار نیست این اتفاق بیافتد. 

امروز پی‌دی پاستا میخواهد و من تا آخر عمر هر وقت نام پاستا را بشنوم تو یادم میایی. از ترکیبات چندش‌آور مثل پاستا و ماهی بگیر تا آلفردو، تو همه را دوست داشتی. غیر از پاستا چیزی نمی‌پختی و بیشتر از پاستا هیچ چیزی را دوست نداشتی. قرار نیست هیچوقت با هم در پارک آلفردو بخوریم و دعوا کنیم. و من میدانم عزیزک دلم. میدانم که یک روزی از این شکر می‌کشم که کسی را ندارم که زیر درخت با من بنشیند و عصبانیم کند. میدانم که به برهه‌یی که با هم بودیم نگاه می‌کنم و با آرزوی سلامتی و خوشبختی به تو، از خودم تشکر می‌کنم که با کسی که برایم استرس‌زا بود گذاره نکردم. ولی امروز از آن روزها نیست جورج. دلم برایت تنگ شده. از فکر اینکه چقدر غصه داری میخواهم بمیرم. ترست از تنهایی مرا یاد ترس ِکودکی‌های خودم از تاریکی مینداخت و حس می‌کنم در تاریکی و تنهایی رهایت کردم. 

یک روز قرار است به یادت بیر اروپایی بنوشم و تعریف کنم که یکبار با پسری دوست بودم که هر بار بیرون می‌رفتیم مردم از موهایش تعریف می‌کردند. قرار است بگویم از بین تمام زن‌های دنیا مرا برگزیده بودی و من چقدر شجاع بودم که رهایت کردم. امروز ولی آن روز نیست. دلم برایت تنگ است. پشتت دِق شده‌ام. میخواهم سرت را در بغلم بگیرم و موهایت را بو بکشم. میخواهم سرم را روی سینه‌ات بگذارم و بمیرم. 

  • //][//-/
  • شنبه ۲۴ دسامبر ۲۲

آسمان از برای اهل زمین شربت مرگ در سبو دارد

خانه که میایم مصطفی اتاق زردش را کاملا به مه واگذار میکند. وقتایی که من اینجا زندگی میکردم دیزاینش متفاوت بود ولی حال و هوای او روزها هنوز وقتی اینجا استم در جانم زنده میشه. اینجا multivariable calculus خواندم و وقت‌هایی که تمرین‌هایش طولانی بود برای حل کردنشان کد نوشتم. کتاب کوانتوم را خواندم؛ بعد از هر پارگراف نیم ساعت به سقف خیره شدم و ناموفقانه سعی کردم چیزی که خوانده بودم را تصور کنم. کتاب ترموداینامیک را خواندم و تمام سوالهایش را حل کردم. کتاب الکترودینامیک را خواندم و حتی از کوانتوم بیشتر برایم نامفهموم بود. در همین اتاق آهنگ‌های تازه کشف کردم و هفته‌ها بی‌وقفه گوششان دادم. بعد از روزهای بد در همین اتاق تا ناوقت گریه کردم و تو هیچ نفهمیدی که چرا بعضی روزها تمام روز در دانشگاه عینک آفتابی می‌پوشیدم. در همین اتاق سالها ساعت ۶ بیدار شدم و نیم ساعته دوش گرفتم، لباس پوشیدم و شش و نیم سوار موتر عزیزم شدم. در همین اتاق قرنطینه را گذراندم و خدای من، تاریک‌ترین و بی‌حس‌ترین دوران عمرم بود. چقدر دلم برای بی‌حسی تنگ شده. میخواهم قرنطینه باشد. میخواهم همگی رهایم کنند. میخواهم همگی، از دم، کاملا رهایم کنند. میخواهم نیکلای گوگول بخوانم؛ الجبرای خطی یاد بگیرم؛ کد نویسی تمرین کنم؛ هفته‌ها به یک آهنگ گوش کنم؛ پژوهش کنم و از همه بی‌خبر باشم. 

دلم میخواهد از همه دوری کنم. دلم میخواهد تیغ بخورم ولی با کسی حرف نزنم. دلم میخواهد آتش بگیرم ولی فزیک بخوانم. دلم میخواهد اعتصاب غذا کنم علیه ظلم‌های دنیا. دلم میخواهد با چکش قفسه سینه‌ام را خرد کنم که تو دیگر نتوانی اذیتم کنی. دلم میخواهد خودم را بکشم تا دنیا نتواند ذره ذره مرا بکشد. 

+عنوان از قانی

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۱ دسامبر ۲۲

پایان تلخ

با چشم‌هایی که از اشک دیده نمیتانستند ساندویچی که شب قبل با خنده نصفش را خورده بودیم را کاغذپیچ کردم و داخل پلاستیک انداختم. بردم به دستش دادم. بغلش کردم و هق زدم. برای آخرین بار بوسیدمش. نگاهش کردم که از پله‌ها پایین رفت. قلبم ریخت که دیگر قرار نیست ببینمش. تمام شد. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱۹ دسامبر ۲۲

این عشق بارور نمیشه

وقتی رهایت کردم فکر می‌کردم دیگر هرگز نمی‌توانم بهترین نامه‌ی عاشقانه‌ی دنیا را بخوانم. امروز فکر کردم که وقتی رهایش کنم دیگر نمی‌توانم به «اتن» گوش کنم. احتمالا وقتی بشنوم که «ترانه‌های نسترن یکی به تو یکی به من» قلبم از فکر اینکه چقدر درد می‌کشد پاره شود. بعد رفتم نامه لیمونی اسنیکت را باز کردم. میخواستم به خودم ثابت کنم که میتوانم از آدم‌ها بگذرم. میخواستم نامه را بخوانم. میدانم که از وقتی رفتی حداقل یکبار نامه را از اول تا آخر خواندم ولی امروز نتوانستم. باید هر دویمان برویم و آدم‌هایی را پیدا کنیم که بتوانیم برایشان بنویسیم «دوستت دارم اگر هیچوقت نبینمت و دوستت دارم اگر هر سه‌شنبه ببینمت.» 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۴ دسامبر ۲۲

حالا می‌بینم که هیچوقت لیاقت خدا بودن را نداشت

از عصبانیت و نفس‌های تندی که برای آرام کردن خودم میکشم کم است که حباب شوم و بروم هوا. نوشته‌های قبلی که در مورد بابا نوشته بودم را میخوانم و میخواهم با خشت چهره‌ام را بکوبم. چرا اینقدر همیشه اذیتم می‌کند؟ من که اولاد خوبی استم. من که هیچوقت برایش مایه‌ی دردسر نبودم. چرا اینهمه به من احساس بیچارگی میداد؟ و خب، وقتی فکر میکنم در تمام سالهایی که بزرگ میشدم و قد می‌کشیدم فقط و فقط و فقط به او اعتماد داشتم، از دنیا بیزار میشوم. معلوم است که با آدم‌ها کنار نمیایم. معلوم است که نمی‌توانم اعتماد کنم که کسی مراقبم باشد. معلوم است که از اضطراب و ترس اینکه اگر اتفاقی برایم بیافتد هیچ پشتوانه‌یی ندارم مدام در استرس استم. بی‌کس استم. معلوم است که از زندگی خسته‌ام.  چقدر سخت بود که اویی که همیشه خدای من بود، یک روز بیدار شد و تصمیم گرفت که من یک حشره‌ی مضر، بی‌خاصیت و چندش استم. چقدر همه چیز عالی میشد اگر میتوانست به صورت مفیدی دوستم داشته باشد. چقدر زندگی متفاوت میبود اگر من به ناحق تحقیر نشده بودم، اگر با عشق بزرگ شده بودم، اگر دوست‌داشتنی بودم. خدا میداند چقدر خوشحال شده باشد وقتی بوستون آمدم و از شّرم راحت شد. چقدر زندگی بدون حضور منفی و هر روزه‌ی او راحت‌تر است. دلتنگ روزهایی استم که خدای من بود. هر چند مثل تمام خداها ظالم بود. هر چند مثل تمام خداها منفعل بود. من آنقدر طفل بودم که برای اینکه هوایم را نداشت ملامتش نکنم. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱۲ دسامبر ۲۲

C'est quelqu'un qui m'a dit que tu m'aimais encore

میخواهم در مورد رابطه‌ی شعاع و حرارت ستاره‌های نیوترونی یاد بگیرم. میخواهم نظر دانشمندها در مورد ثبوت تئوری نسبیت عام توسط امواج گرایشی را بشنوم. میخواهم استرالیا را ببینم. میخواهم کد بنویسم. به جای تمام اینها، در حین تمام اینها، به تو فکر میکنم. انگشت‌هایم را روی کیبورد میکشم و به تو فکر میکنم. قلم را روی کتابچه می‌سُرانم و به تو فکر میکنم. استخوان‌هایم از بیخوابی مفرط درد می‌کنند ایستون. وقتی خوبی‌های دوستی‌مان را توضیح میدادم به من گفتند «ببین، تمام این سالها یک چیزی کم بوده. چطور اینقدر با هم عالی استین ولی عاشقش نیستی؟» و من نمی‌فهمم که دوست‌داشتن تو چه چیزی به رابطه‌ی ما اضافه می‌کند. همه گفتند که دوستم داری. من کورتر از این استم که چیزی غیر از حرف مستقیمت را ببینم. آیا وقتی بعد از یکسال دیدمت طولانی‌ بغلم کردی؟ آیا وقتی روی تخت کنارم نشستی به عمد بازویت با بازویم مماس بود؟ آیا تی‌شرتی که برایم خریدی یک هدیه‌ی عاشقانه بود؟ آیا کتاب مزخرفی که برایت خریده بودم را به حیث یک یادگاری رمانتیک از آستن به سن‌فرانسیسکو آوردی؟ آیا وقتی در پارکینگ دستت را گرفتم برای تو چیزی بیشتر از یک حرکت دوستانه بود؟ آیا وقتی با نفرت از جرمی گپ می‌زنی از روی حسادت است؟ آیا پتو را با عشق رویم کشیدی؟ 

دوستم داری؟ 

من نمیخواستم زیاده‌خواه باشم. نمیخواستم بیشتر از نقش یک دوست خوب از تو بخواهم. میخواستم با تو خیال داشته باشم و با کس دیگری زندگی. به من گفتند حسرت می‌خورم. به من گفتند این خیال‌ها ساده به دست نمیایند. به من گفتند حتی اگر خودم نمیدانم، دوستت دارم.

کاش صبر کرده بودی تا در دو طرف مخالف این قاره نباشیم. کاش صبر کرده بودی تا دانشجو نباشیم. اگر صبر کرده بودی... آه... اگر فقط صبر می‌داشتیم انتخابت میکردم.

Quelqu’un m’a dit 

با صدای

Carla Bruni

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۸ دسامبر ۲۲

که جهان نیست جز تجلّیِ دوست

با جِف امروز هم‌صحبت شدم. گفت «من دکترای اولم در رشته هوش مصنوعی است و دکترای دومم در نجوم.» حیران ماندم. مردم چقدر میتوانند توانا باشند. مه؟ مه امروز فکر میکردم در گوگل انترنشیپ بگیرم بهتر است چون که فقط ۲۰ دقیقه از تو فاصله دارد و اپل یک ساعت. مگر خب، انگیزه‌ام استی. چی فرقی می‌کند کجا باشی. حالا ببین که تا من بیایم کوچ کرده باشی :)

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۷ دسامبر ۲۲
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
موضوعات
آرشیو مطالب