شش ماه پیش

دور

  • //][//-/
  • جمعه ۵ ژانویه ۱۸

ولم کنید

چیزی که به مراتب زجردهنده تر از محروم بودن از چیزی است٬ دانستن لذت آن چیز است. خدا اگر آدم را از بهشت بیرون کرد٬ کار به جایی کرد. چون شما که شاهد هستید٬ آدم تا از بهشت بیرون شد٬ تمدن بشریت را بر پایه ی میوه ی ممنوعه٬ گندم٬‌ بنا کرد. یا هم اگر سیب خورده بود٬‌ ضرب المثل  one apple a day keeps the doctor away  را ساخت. به هر حال٬ مشکل اینجاست که وقتی نشستی مقابل کسی و او با دستش یک گردباد درست کرد مقابل صورتت و بهت گفت :«اتحاد دنیا را حس می کنی؟» و در جواب اینکه چطور می دانی این حس همانی است که دنبالش می گردی٬ گفت «اگه خودش باشه٬‌تو بیشتر میخوای. بازم میخوای.» تو با همان گردباد بر باد میری. چون آدم در زندگی نمی تواند در آن ٍ واحد هر چیزی را که نیاز دارد داشته باشد. شاید هم بتواند. من که نمی توانم. اینجا ست که آدم به نتیجه می رسد سارتر غلط کرده است. اینجا ست که به نتیجه میرسی تولستوی ٍ بی رحم خبر داشته. بگذریم... منی که اینجا نشسته ام یک برباد رفته ام. نمی توانم حرف بزنم. چون در زندگی درد هایی است که آدم را از درون مثل خوره می خورد و این حرفا. اوضاع پیچیده ست. حتی یادداشت هایی که برای خودم می نویسم هم آنقدر دقیق نیستند که بتوانند حسی از احساسات و فکر هایم کم کنند. وقت هم ندارم دقیق تر بنویسم. چون فردا و پس فردا امتحان دارم. پشت سر هم. 

امشب پیام که داد٬‌ یاد یک خاطره ی دور افتادم. که روی تختم نشسته بودم و مبایلم کنارم بود. منتظر پیام کسی بودم. بی صبرانه. به معنای واقعی کلمه. یعنی هر تعریف دیگه ای از بی صبرانه شنیده اید را بریزید دور و از این به بعد در مورد حال آن شب من وقتی انتظار آن پیام را می کشیدم فکر کنید. وقتی بعد از بیست دقیقه که سالیانی دراز بود پیامش آمد٬ من بلند زدم زیر گریه. چون خسته شده بودم. خیلی خسته. از صبر کردن. از سردرگمی ای که داشتم. از حالی که گرفتارم کرده بود. از اینکه نمی دانستم چیکار باید بکنم. مبایل در دستم لرزید و من بلند زدم زیر گریه. امشب که پیام داد٬ جواب ندادم. گذاشتم برای وقتی که حالم بدتر از الان باشه. حالی مثل حال ٍ‌ امروز صبح٬‌ یا دیشب مثلا. حالا بی حس ترم. خیلی بی حس تر. می دانم این خلاف روشی است که باید تمرین کنم. میدانم که در حقیقت باید جرات کنم و هر وقت هر غلطی دلم خواست به قلب سبیل مانده ام رجوع کنم و ببینم چه فرمایشی دارد. می دانم. اما برای من زود است. همین فکرش هم دارد مرا دوباره به سیاهچاله ها می برد. ای خاک بر سر هر چه دنیا و خدا و آدم و آفرینش و وجــــــــــدان است. بر پدر تمام اینا. 

بهم گفت «به خودت اجازه بده گاهی گریه کنی.» حالم از هر حرفی که ازش به یاد میارم بهم میخوره. چون میدانم راست میگه. مثل سگ راست میگه. راست میگه. امروز که بین این همه درس و کتاب یاد حرف هایش میافتادم و به این فکر می کردم که خدایا!‌ یعنی تو چقدر مرا بی ثبات آفریدی؟ همین موضوع کوچک باید مرا بی قرار کند؟ باید خوابم را بهم بریزد؟ باید کابوس هایم را برگرداند؟ واقعا؟ بعد یاد این افتادم که بهم گفت «من فکر می کنم با ثبات تر از چیزی که فکر می کنی هستی.» یک لعنت دیگه بهش فرستادم. همین یک مورد را اشتباه می کند. کمربند پالتو ام را در آوردم. پشت چشم هایم بستم. محکم کشیدم. محکمتر کشیدم. محکمتر. نبضم را لای موهایم حس می کردم. این سیاهی را دوست داشتم. کاش مجبور نبودم به این زودی این پارچه از روی چشمم باز کنم. حس خوبی داشت. چانه ام لرزید. دو دقیقه به خودم وقت دادم. بعد کمربند را باز کردم و دوباره به کمرم بستم. انگار هیچ چیزی نشده باشد. روی کاغذ مقابلم نوشتم : سوال بیست و سوم ... 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۶ دسامبر ۱۷

در صبح دم عشرت هم دوش تو می رفتم رفیق

میگفت در رکود اقتصادی بزرگ امریکا، در 1929-1939، یکی از نکته‌هایی که مردم را رنج می داد این بود که باور هایشان لطمه خورده بود. مردم همیشه باور داشتند تلاش با خودش ثمر می آورد. حالا هر چه بیشتر تلاش می کردند، تولید بیشتر میشد و تقاضا کمتر، و به همین منوال سود کمتر میشد. این روزها باور‌هایم هر روز غلط ثابت می شوند. هر چه تلاش می کنم محکمتر زمین میخورم. هر چه جیغ می کشم خفه‌تر میشم. هر چه زودتر بیدار میشم دیرتر میخوابم. هر چه سَرم را بلندتر میگیرم محکمتر سیلی می خورم.

یک روز با خودت فکر می کنی :" چقدر در دنیایی که بِرِنا و سییرا را اینقدر تنها کرده، حالِ من خوب است با بودن فلانی و فلانی و فلان" یک روز رو به همان فلان ها می کنی و میگی "اینقدر به پر و پای من نپیچ" و بعد دنیا به زمین می اندازدت. محکم. محکم. محکمتر از قبل. یک روز از صد، صد و چهار میگیری، یک روز از صد، بیست و هفت. یک روز یکی داری، یک روز دوتا، بعد امروز از خواب بیدار میشی و هیچی نداری. یک روز باید دوای خواب بخوری تا خوابت ببره، یک روز با خودت فکر می کنی " در بین دوست هایم کسی نیست که مواد، مثلا آدِرال بفروشه که من امشب نخوابم و کارهایم برسم؟"

همه چیز در همین دو هفته‌ی اخیر بهم ریخته. همین چند ماه آخر. یک روز میگی :"انگار کاری در دنیا نیست که من نتوانم انجام بدم." یک روز بعد از اینکه پشت ِ سر هم گَند زدی برای اولین بار میترسی که نکند لیاقت خواندن رشته‌ای که خوشحالت می کند را نداشته باشی؟!

از همین می ترسیدم. که خوشحالی‌ام موقت باشد. که این تغییر، مرا به اینجا برساند. همین جایی که حالا هستم. همین. 

  • //][//-/
  • شنبه ۲۸ اکتبر ۱۷

electric field between two lines of charge

بِرِنا میگه "من دیروز فقط با یک نفر، دو کلمه حرف زدم. باقی حرفها همه اینجا بودن." با دو انگشت به پیشانی‌ش می کوبد. در جوابش میگم، "واقعا منم دارم دیوانه میشم." بعد از ظهر بعد از اینکه تک تک روز های هفته را به امید یک وقت مناسب برای بیرون رفتن نام می بریم و وقتی پیدا نمی کنیم، سییرا میگه :"گاهی وقت ها در میان تمام این مشغله ها آدم نیاز داره بشینه بیست دقیقه با کسی حرف بزنه." بِرِنا میگه:" ... پرسشنامه ها را در خانه باز می کنم. سوالهای مسخره‌ای دارد. ‘چقدر تنها هستید؟’ چقدر؟ شدیدا!"

تمام این جمله ها، به علاوه‌ی صدای پر گریه‌ی پَری از پشت گوشی، همین حالا که در مک دونالد پر از دود و بو نشسته‌ام و کتاب فزیکم روی صفحه‌ی 927م باز است، همین حالا که چشم هایم از دود و درد و بیخوابی می سوزد، همین حالا که موسیقی "مراسم نامزدی" از فیلم "لالا لند" در گوشم پخش میشه، همین حالا که دلم برای مامان تنگ شده، همین حالا که دلم از بابا گرفته، همین حالا که از خستگی ستون فقراتم را و دردی که در امتدادش تیر می کشد را حس می کنم، همین حالا به ذهنم رسیده. تمام اینها باعث میشود یادم بیاید که "...دنیا به همین چند سطر رسیده است

به اینکه انسان کوچک بماند بهتر است

به دنیا نیاید بهتر است..."

گروس

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۸ اکتبر ۱۷

شجاعِ درمانده

آدم احساسات مختلفی را در زندگی تجربه می کنند. من خیلی از این احساسات را میشناسم. میدانم که داشتن حس گناه و خوشحالی همزمان یعنی چه. میدانم رنجیدن و عشق ورزیدن همزمان یعنی چه. اما نمی دانمکه آدم چطور میتواند چیزی را خیــــــلی زیاد بخواهد! و نمی شناسم حسی را که آدم بعد از رسیدن به آن چیز دارد. احساسات گاهی میتوانند مغلق باشند. حسی که تازه و برای اولین تجربه کرده‌ام، "درد و افتخار توآمان" است. من به خودم برای انجام کاری چنان جسورانه افتخار می کنم و من دارم از دردِ آن کار جسورانه می میرم.

اگر مهم است که بدانید، اگر زمان دوباره بر می گشت به سه هفته قبل، من باز هم این کار را انجام می دادم. باز هم زنگ می زدم. باز هم رفتار یک آدم شجاعِ درمانده را از خودم نشان می دادم.  

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۵ سپتامبر ۱۷

زیادی فکر کرده ام

هنر دستش به هر زندگی ای برسد، آن زندگی را عوض می کند. بهتر است بگویم، دست هنر به هر زندگی ای بخورد، آن زندگی عوض میشود. یا شاید باید طور دیگری بنویسم. اما خلاصه اینکه دست هنر تا به زندگی من خورد و مرا مجبور کرد برای نمره بروم موزیم، زندگی ام عوض شد. به طرز خیلی مرموزی. فقط با این جمله که :"تصور کن که هزاران سال قبل مردم مصر در مقابل این تابوت ایستاده بودند." جمله ی مهمی به نظر شما نمی آید؟ این جمله در ذهنِ من شکوه یک خوشه ستاره ی قدیـــمی را دارد. شکوه یک کهکشان خیلی خیلی کوچکِ خیلی خیلی دور.

  • //][//-/
  • جمعه ۲۲ سپتامبر ۱۷
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب