تنی که دیگر از این بیشتر توانش نیست

فراز و نشیب زندگی تمامی ندارد. حالم خوب نیست چون می‌ترسم از پسش برنیایم. چهارشنبه شب تا صبح گریه کردم. ساعت ۹ در اتاقش را زدم و ازش خواستم بغلم بگیرد تا شاید خوابم ببرد. از ضعف خودم تهوع گرفته بودم و او یکسره میگفت نباید سعی کنم به تنهایی با مشکلاتم مقابله کنم. عصر پنجشنبه مامان از حال بدش گفت. یکی از گُرده‌هایش مشکل پیدا کرده. دستش را در دستم گرفته بودم و بهش دلداری میدادم اما وحشت هر ثانیه در وجودم رشد میکرد. در شرایطی نیستم که مواظب کسی باشم. برایش چای دم کردم و پیاده زدم بیرون. دو کوچه آنطرف‌تر از گریه روی زانوهایم افتادم. با جرمی حرف میزدم و او میگفت هوایم را دارد. آخرین گزینه این است که بروم پیش روانپزشک. دوا بگیرم تا شاید دوام بیاورم.

مدارا میکنم. با برنامه‌نویسی خودم را مشغول میکنم. منتها میترسم. حتی اگر اینبار دوام بیاورم، این آخرین باری نیست که به قهقرا میروم و خب، حیف است. حیف است که من با اینهمه خوبی کافی نباشم. حیف است که ستاره‌ها باشند، کهکشان‌هایی که من کشفشان کرده‌ام باشند، هاروارد باشد، خانواده‌ام باشند، آهنگ‌های فرهاد دریا باشند، آثار مهربانی‌ام در دل آدم‌ها باشند، کتابهایم باشند، نرم‌افزارهای برنامه‌نویسی‌ام باشند، روزهای آفتابی باشند، درخت‌های انار باشند، رودخانه‌ها باشند و من نباشم. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۱ آوریل ۲۱

از پس لبخند اشک روان را ببین *

اسمش را صدا زدم. برگشت. یک پله پایین بود و هنوز از من بلندتر بود. دستم را دورش حلقه کردم و سرم را روی شانه‌اش گذاشتم. عذر خواستم. گفت «I forgive you.» گفتم «چطور آخه؟» و به تقلید از کلیپ کمدی‌ای که با هم دیده بودیم گفتم What. is. your. secret? خندید. میخواستم سرم را بلند کنم اما نگذاشت. سی سانت از من بلندتر است. مرد است. هیچکس هیچوقت بغلش نمی‌کند. فقط من و خودش می‌دانیم که چقدر تشنه محبت است. گفت «شاید یک روز یادت دادم.»

عصبانیتم را دو شب پیش سرش خالی کرده بودم. او، همیشه خوددارتر از من، معذرت خواسته بود. اذیت شده بود. دردش از اینکه نوشته بود «you really think i'm beneath you, don't you?» و پاک کرده بود معلوم بود. وقتی آرامتر شدم و عذاب وجدان گرفتم از اینکه اذیتش کردم گفته بود خیر است و عصبانیتم را درک میکند. دوباره، خوددارتر از من، نوشته بود «do you think you'll stop hating me one day?» و پاک کرده بود. از جمله جمله‌ نوشته‌هایش دردش پیدا بود. از اینکه ازش متنفر باشم وحشت دارد. از حرفهایش غم می‌بارید. نوشته بود فکر نمی‌کند دیگر هیچوقت بتواند خوشحال باشد. 

جک پایین پله‌ها منتظرش بود. مثل چسپ زخم زدن ضرب چاقو، خوبی‌هایش را بهش یادآوری کردم و باز معذرت خواستم. دست‌هایم را از دور شانه‌اش باز کردم و یک قدم به عقب برداشتم. جدا شدیم. با لبخند شب‌ بخیر گفت اما در تاریکی شب چشم‌هایش از اشک برق می‌زد. 

*سید رضا هاشمی سَره

  • //][//-/
  • شنبه ۳ آوریل ۲۱

شما چی فکر می‌کنید؟

من نمی‌توانم بدی‌ها را فراموش کنم. یکه یکه اتفاق‌های خوب و بدی که برایم افتادند را یادم است. این باعث میشود اکثر اوقات عصبانی باشم. بخشیدن را بلد نیستم اما از عصبانی بودن خسته‌ام. 

  1. بخشش چطور اتفاق میافتد؟ کسی که می‌بخشد باید کار خاصی بکند یا یک روز بیدار میشود و می‌بیند اتفاقات گذشته اذیتش نمیکنند؟
  2. میشود خودت را مجبور کنی که کسی را ببخشی؟
  3. اگر کسی را دوست داشته باشید اما از کاری که کرده خشمگین باشید، چیکار میکنید؟ از او دوری می‌کنید؟ خشم خود را حتی‌ الامکان نادیده می‌گیرید؟
  • //][//-/
  • يكشنبه ۲۸ مارس ۲۱

With the birds I'll share This lonely view

واقعا فکر می‌کنی تو زیر نظرم نیامدی؟ فکر میکنی دلم نمیخواست به تو خبر بدهم؟ اما گفته بودی مرا نمی‌خواهی. گفته بودی ما همدیگر را ناراحت می‌کنیم. سه هفته پیش به من پیام دادی که دلت برایم تنگ شده. چیزی نگفتم. شنبه پیام دادی و گفتی در رشته داروسازی قبول شدی و خب منم Harvard, Astronomy PhDم را بهت گفتم. دلم برایت تنگ شده بود. اما یادم نمی‌رفت که تو مرا نمی‌خواستی. دیروز باز گفتی دلت برایم تنگ شده. جرمی میگفت تو دیگر تنها دوستم نیستی و اگر اذیتم کنی جرمی، کرستینا و بقیه هوایم را دارند. اما من دوستت دارم. حتی اینکه هر وقت میخواهی میروی و هر وقت میخواهی میایی هم دیگر اذیتم نمیکند. میکرد، اما دیگر نمی‌کند. گاهی به جمعه فکر میکنم و بی‌قرار میشوم که ببینمت. گاهی به جمعه فکر میکنم و دلم نمیخواهد ببینمت. آلدو گفته بود با لجن بودن دنیا کنار آمده و دیگر نمیگذارد بدی‌ها اذیتش کنند. من با رفتن آدم‌ها کنار آمده‌ام و دیگر نمیخواهم با هر رفتنی ناامید شوم و با خودم فکر کنم «دوباره؟» آدم‌ها میایند که بروند. رفتنشان ممکن است ناراحت‌کننده باشد اما از این پس دیگر برایم غافلگیرکننده نباید باشد. 

پریشب از خشم خوابم نمی‌برد. یاد روزی افتاده بودم که یکی بهم گفته بود «you are worth fighting for. you are worth staying for.» نبودم. لایق ماندنش نبودم. از فکرش خشمگین میشوم چون من که می‌دانستم آدم‌ها میروند، پس چرا حرفش را باور کرده بودم و فکر کرده بودم آمده‌است که بماند؟ چرا حرفی زده بود که بعدا بهش عمل نکرد؟ حالا که این را می‌نویسم دارم فکر میکنم موضوع شاید ربطی به «لیاقت» من نداشته باشد. شاید لیاقت اصلا جزئی از این معادله نباشد. اما حداقل هنوز این را یاد نگرفته‌ام. احتمالا باید اشتباه‌های بیشتری بکنم و رنج‌های بیشتر بکشم تا به جایی برسم که این موضوع را باور کنم. فعلا که هدف این است که روزی لایق ماندن کسی باشم. 

عنوان از آهنگ Scar tissue از Red Hot Chilli Peppers 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۲ مارس ۲۱

to my first love

You know how I am. Can't let things go. I know I’m beating our memories to death, trying to figure things out, looking for missed signs, tiny mistakes. It is hard to focus on the negatives, you know? Most of the time I have to stop myself because I end up missing you. Not too much. Just a tad bit. I was never as emotional as you. Although, I am about to tell you a story and am tearing up a bit remembering how much you loved my stories from Afghanistan. Anyway, I think I mostly figured it out and am ready to let go, to move on.

When I was in fifth grade, 10 years old, my school bus driver was this guy we called Kaka Esmat. I mean, I am saying school bus, but it was really just a taxi the school had contracted. Anyway, he loved driving. He told us when he was 12 years old, his brother bought a car. Kaka Esmat was really excited about getting to drive that car. But obviously no one would let him. So sometimes when Kaka Esmat's brother was taking a nap, he would start the car by jamming a screwdriver into the ignition and go for a ride. Looking back, I think he could have seriously injured himself and others! Operating a car at 12 with no supervision?! what was he thinking? But that was not my thought when I was 10 and hearing this story. At 10, I would think but his brother will be angry when he gets back! and I didn't understand why he did that. I am more mature now, so my line of thought has changed. But the part that gets me is his disregard to consequences. Sweetie, it is the excitement that blinds the mind. He was not thinking about the consequences, he was just a kid who wanted to drive a car.

I finally figured it out. Baby, hear me out. This is my side of the story. I asked you to go on a ride with me. You were excited. You got in the car and started driving. I wanted to drive around the neighborhood, but you headed for the highway. I told you people were going to be angry. You said it didn't matter, and that you wanted to keep driving. I knew my folks would be angry, but I didn't care. You told me your folks love it when you have fun so it didn't matter. You headed for the highway. I asked you how you knew where to go. You said you were following the Invisible Guide. I told you I had to be somewhere. You told me you'd take me there, and that you wanted to keep driving. We entered the highway. We were the happiest we'd ever been. I told you I trusted you with the Invisible Guide, but when it was my turn to take the wheel, I would just drive in the direction of the place I had to be because I couldn't see the Invisible Guide. You were ok with it and you wanted to keep driving. Your folks called. They were upset that we were driving together. They were worried we would get lost because I couldn't see the Invisible Guide. You got scared. You didn't want to drive anymore. You dropped me off on the side of the highway. 

I get it now. it is the excitement of being able to drive that blinds you, so you won't think about the consequences. You weren't thinking. The entire time we were together, you were the 12 year old child in the presence of a car. You never thought about the consequences I was trying to get you to think about. it is only after you see the rage in your brother's eyes, it is only after you crash the car that you start thinking. You did not have the emotional maturity. I don't know how that happens. I don't know how you can be so painfully emotionally naive at 23 years old, but that's what was happening. It cost us our first love, and 6 months of our lives to learn that about you. I hope at least now you know. 

I got my first dose of Pfizer today. When I was in line in my car, I got talking to a couple of volunteers. Don't ask me how, but breakups came up. They both told me the first one is the hardest one. They told me I was a badass. That I was well on my way to be great. That it was your loss. They told me to not hate you. I didn't tell them you're my stupidest, and bestest friend. Right before I left, the lady said "I hope your heart breaks more. The breaks are sad but falling in love is so so so fun!" and I believe her. Falling in love is very fun. I am looking forward to meeting my next experience. Whoever they maybe. Whenever that might happen. I hope to god they won't break me. but if they do, I'll move on. First one is always the hardest, isn't it? And I'm already over you. Just had to find a way to explain the whole thing. Now that I know, I am ready to move on. 

  • //][//-/
  • جمعه ۱۹ مارس ۲۱

لحظه تجلی

دیشب با آلدو که حرف می‌زدم یکباره متوجه شدم که من قرار نیست بهتر شوم. این حالت عادی من است. یاد نوشته‌هایم افتادم. من ۶ سال است که می‌نویسم و اکثر نوشته‌هایم در مورد اضطراب و تلاش بی‌وقفه برای رسیدن به خوشحالی است. ۶ ماه از هیجان خوشحال بودم و حالا دیگر نیستم. برگشته‌ام به بی‌قراری، ترس، خشم با چاشنی اندوه. حتی اینکه با تکرار بهش میگفتم «i'm just so so so angry!» از حرفهایی است که الهه‌ی سابق میزد. حالا که شادی و آرامش را تجربه کرده‌ام حالت این‌روزها برایم کافی نیست. ولی تا یک ماه دیگر احتمالا یادم میرود. خو میگیرم به همین که رزومه‌ام سه صفحه باشد، دانشگاهم هاروارد باشد، پاسپورتم آمریکایی باشد، و با اینکه میتوانم یکه یکه تمام این خوشبختی‌ها را حساب کنم، جگرم خون باشد.

شاید هم یاد بگیرم که هر دو سه ماه از یک رابطه به رابطه دیگر بجهم. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱۵ مارس ۲۱

دست مرا بگیر که آب از سرم گذشت

متاسفانه من قابلیت اینکه هر کاری را منطقی جلوه بدهم را دارم. دیشب خودم را قانع کردم که دلم سیگار میخواست. اما آیا دلم سیگار میخواست یا دلم میخواست بروم بیرون سیگار بکشم و آرزو کنم کسی بیاید دنبالم و با من حرف بزند؟ خیلی فرق هم نمیکند. من هیچوقت ادعا نکرده‌ام که به ارتباط با آدم‌ها معتاد نیستم. آمد دنبالم. کمی حرف زدیم. نمی‌توانستم غمم را پنهان کنم اما نمیخواستم شبش را خراب کنم. سعی کردم زیاد حرف نزنم. نمیخواهم به ادامه‌ی شب فکر بکنم. مثلا بعد از ختم فیلم، من گفتم «فیلم بعدی را امشب نمی‌بینیم؟» گفت «No. it's getting late. i'm kicking you out of here.» در حالی که ما بارها و بارها در مورد اینکه وقتی میزبان است نباید با من ِمهمان از این شوخی‌ها کند دعوا کرده بودیم. نمیخواهم دعوا کنیم. نمیخواهم حالش بد باشد. با جک آمدیم بیرون. کریستینا نیامد. مبایلم را از دیشب خاموش کرده‌ام. میخواهم با این تنهایی ِله‌کننده خو بگیرم. نمیخواهم اینقدر تمنای توجه آدم‌هایی که دوستشان دارم را داشته باشم. امروز به دیسکورد که روی لپتاپم است پیام داده و خیلی چیزها را توضیح داده بود. حالم بهتر شد. با این حال نمیخواهم کسی را ببینم یا با کسی حرف بزنم. فردا قرار بود جمع شویم و باربیکیو بخوریم اما احتمالا نمی‌روم. 

دلم نمیخواهد خانه بروم. برای شما احتمالا تا حالا معلوم شده که من علاقه‌ی دیرینه‌ای به «نبودن» دارم. از مرگ من احتمالا هیچکس به اندازه‌ی مادرم ناراحت نخواهد شد، اما هیچکس هیچکس هیچکس به اندازه‌ی مامان باعث نشده من بخواهم بمیرم. چند ماه دیگر بوستون میرم و احتمالا سالی سه چهار بار بیشتر نمی‌بینمش. برای همین سعی میکنم این روزها بیشتر مدارا کنم اما با حال روحی این روزهایم کار ساده‌ای نیست. 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۹ مارس ۲۱

بوسیده‌ام خود را در آیینه، لبم زخمی‌ست

برخلاف دو هفته گذشته که ساعت ۱۰ میخوابیدم، دیشب تا دوازده و نیم خوابم نبرد. مغزم با سرعت کار میکرد و بعد از هر سناریو به من میگفت ایستون تو را نمیخواهد، برای ارمیا اهمیت نداری، تنها استی، کرستینا هم ولت میکند. با مشقت خوابم برد و یک ساعت بعد با کابوس بیدار شدم. یادم آمد آن شبی که کابوس دیده بودم و بیدارم کرده بود. گفته «you're ok.» و من گفته بودم «yes. because you're here.» بهش پیام دادم که بهم زنگ بزند. اگر حرف میزدیم مغزم از گفتن این مزخرفات دست میکشید. اگر حرف میزدیم I would be ok. میدانستم بیدار است. جوابم را نداد. جواب منی که ساعت ۵ صبح زنگش را جواب داده بودم را نداد. تمام روز مغزم فریاد میکشید. وقتی در رستورانت کنار دریاچه غذا خوردیم مغزم فریاد میکشید. وقتی در کوچه‌ها قدم میزدم مغزم فریاد میکشید. ایستون نمیخواهد با من حرف بزند چون من هاروارد قبول شده‌ام و او نشده. ارمیا فقط وقتی با من حرف میزند که ازش سوالی پرسیده باشم. من برای این دوتا پسر هر کاری میکردم/میکنم. بعد از سالها آشنایی واقعا واقعا به جایی رسیده بودیم که من فکر میکردم قرار است تا همیشه رویشان حساب کنم. خسته‌ام از دعوت کردن ایستون به جمع و نه شنیدن. خسته‌ام از حال ارمیا را هر روز پرسیدن. ناامیدم کرده‌اند. ارمیا چطور میتواند حال مرا نپرسد؟ مگر فقط او است که کسی را از دست داده؟ ایستون چطور میتواند پشت مرا اینطور خالی کند؟ مگر من چه اشتباهی کرده‌ام؟ چطور دوتا از بهترین دوستهایم یکباره میتوانند اینطور تنهایم بگذارند؟ بدون اغراق درد نداشتن این دو دوست بیشتر از درد از دست دادن معشوق است. بدون اغراق دلم برای ایستون بیشتر از ارمیا تنگ شده.

من واقعا واقعا فکر میکردم قرار است تا همیشه دوست باشیم. واقعا فکر میکردم دوستان دانشگاهم قرار است دوستهای همیشگیم باشند. چرا الهه اینقدر ساده میتواند جاگزین شود؟ چرا الهه را اینقدر ساده میشود دور انداخت؟ 

- عنوان از سهراب سیرت

  • //][//-/
  • شنبه ۶ مارس ۲۱

به خودم اجازه میدهم به اندازه طول نوشتن این مطلب به تو فکر کنم. از روز جمعه به این طرف کوشش کرده‌ام هر بار به ذهنم آمدی خودم را مشغول چیزی کنم. اینطور نیست که بشینم و ساعت‌ها به تو فکر کنم. اما وقتی فرهاد دریا میخواند «ای دوست هر دم یادم میایی» به یاد تو میافتم. وقتی رادیو آهنگ آفریقا از toto را پخش میکند یاد شبی می‌افتم که تا ساعت ۲ روی گزارش آزمایشگاه کار می‌کردیم و من از خواب داشتم غش میکردم. ان شب یکسال قبل از شروع رومانس بود. برای ما همیشه دوستی مهمتر از عشق بود. حالا هم خوشبختانه مکانیزم دفاعی ذهنم کاملا از خیر رومانس گذشته. فقط دلم برای این تنگ میشود که برایت بگویم دیروز دیدارم با Yale چطور بود و مصاحبه‌ شهروندی‌ام چطور گذشت. امروز که خبر از هم جدا شدن گروه Daft Punk را شنیدم فقط میخواستم بهت زنگ بزنم و چند دقیقه با هم حسرت بخوریم که دیگر قرار نیست آهنگهای ناب آنها را بشنویم. تو مرا با Daft Punk اشنا کردی. من انگشت به دهان مانده بودم که چطور میشود اینهمه احساس را با موسیقی کامپیوتری القا کرد؟ چطور دوتا ربات میتوانند اینهمه لبریز از احساس باشند؟ 

سبیل بانه جوانی با غم‌هایش... دیروز این مصرع از آهنگ فرشته جان هم مرا به یاد تو انداخت. میدانم که دلم برای دوستم بیشتر از همه چیز تنگ است، اما هنوز هر چیز رمانتیکی مرا یاد تو میاندازد. تمام بوسه‌های فیلم‌ها، تمام قلب‌های سرخ، تمام هدیه‌های ولنتاین مرا یاد تو میاندازند. کایل از من پرسیده بود که آیا پشیمانم از اینکه چند ماه گذشته را با هم بودیم؟ نمیدانستم. هنوز هم نمیدانم. ولی فکر میکنم اگر این رومانس کوتاه باعث شود دوستم را از دست بدهم قطعا پشیمان خواهم شد. اگر دیگر هیچوقت نتوانم بهت زنگ بزنم پشیمان خواهم شد. البته که قرار نیست اینطور شود. من همین حالا هم آماده‌ام که برگردم و بهترین دوستت باشم. اما عقل حکم میکند که حداقل یک هفته را از هم دور باشیم. 

ایستون میگفت چرا حالا از هم جدا شدین و چرا تا بوستون رفتن با هم نماندین؟ چون جدا شدن بعد از ۱۰ ماه سختتر از جدا شدن بعد از ۶ ماه است. 

معلوم است که حالم خوب نیست. دوستهایمان میگویند حال تو بدتر از من است. امیدوارم زودتر بهتر شوی. نمیتوانم برگردم به آپارتمان خودم چون به جز آن دو روزی که شک داشتی کرونا داری یا نه، هیچوقت بیشتر از ۲۴ ساعت در آپارتمانم بدون تو نبوده‌ام. ایستون میگوید اگر چیدمان وسایل آپارتمانم را عوض کنم تحملش آسانتر میشود. با این حال ترجیح میدهم چند روزی پیش مامان و بابا باشم. 

میدانی جرمی، سن و سال هر دوی ما از خواندن کتابهای جان گرین گذشته، اما یادم است یکبار گفته بود ما نمی‌توانیم انتخاب کنیم که رنج نکشیم؛ فقط میتوانیم انتخاب کنیم که از دست کی رنج بکشیم. تو انتخاب ایده‌آلی برای عشق اول بودن بودی. ولی حالا که تمام شده بیا هر چه زودتر این مزخرفات را جمع کنیم. برویم طبیعت گردی. با هم برای امتحانها درس بخوانیم. سریال ‌mr.robot را تمام کنیم. فیلم‌های ارباب حلقه‌ها را ببینیم. در مورد Daft Punk حرف بزنیم. برگردیم به دوست بودن. 


درس سخت اینروزها، قبول کردن خسارت‌هایی که به آدم وارد میشود ولی تقصیر هیچکس نیست، است. ایستون نمیخواهد با من حرف بزند چون من او را یاد اپلکیشن‌های رد شده‌ی دکترایش میاندازم. تقصیر اوست؟ نه. من هم جای او بودم همین حس را داشتم. تقصیر من است؟ نه. ارمیا نمیخواهد با من باشد چون من مثل او مومن نیستم. تقصیر من است؟ نه. تقصیر او است؟ یک کمی. چون او از اول خبر داشت مومن نیستم. با این حال، این خانواده‌اش است که نمیتواند با من کنار بیاید پس تقصیر او نیست. همچنان، اینقدر بابتش معذرت خواسته و بابتش اذیت شده که نمیشه گفت تقصیر اوست. دنیا گاهی گاو است. زندگی گاهی گاو است. یک چیزهای مهمی را از دست میدهی بدون اینکه کاری از دستت ساخته باشد. بدون اینکه تقصیری داشته باشی. 


یادم رفته بود من چقدر در ناراحت بودن مقاومم. 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۲۳ فوریه ۲۱

از قضا روز ولنتاین هم بود

... تو میخواهی همه چیز را با هم داشته باشی. من سال اول دانشگاه رشته‌ام بیولوژی بود چون مادرم میخواست پزشک شوم. وقتی رشته‌ام را عوض کردم به چیزی که دوست داشتم، مادرم گریه کرد. سعی کرد با جنگ و دعوا منصرفم کند. به وضوح ازم ناامید شده بود. تو که میدانی تمام این سالها چقدر رابطه‌ام با پدر و مادرم بی‌ثبات بود. وقتی متوجه شدم برای تمرکز بهتر سال آخر باید از خانه بروم اوضاع خرابتر شد. حالا که هم نجوم را دارم و هم حمایت مامان و بابا را، تو را ندارم. نمیشود همه چیز را با هم داشت. بهش عادت کن ... 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۴ فوریه ۲۱
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب