۲ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

electric field between two lines of charge

بِرِنا میگه "من دیروز فقط با یک نفر، دو کلمه حرف زدم. باقی حرفها همه اینجا بودن." با دو انگشت به پیشانی‌ش می کوبد. در جوابش میگم، "واقعا منم دارم دیوانه میشم." بعد از ظهر بعد از اینکه تک تک روز های هفته را به امید یک وقت مناسب برای بیرون رفتن نام می بریم و وقتی پیدا نمی کنیم، سییرا میگه :"گاهی وقت ها در میان تمام این مشغله ها آدم نیاز داره بشینه بیست دقیقه با کسی حرف بزنه." بِرِنا میگه:" ... پرسشنامه ها را در خانه باز می کنم. سوالهای مسخره‌ای دارد. ‘چقدر تنها هستید؟’ چقدر؟ شدیدا!"

تمام این جمله ها، به علاوه‌ی صدای پر گریه‌ی پَری از پشت گوشی، همین حالا که در مک دونالد پر از دود و بو نشسته‌ام و کتاب فزیکم روی صفحه‌ی 927م باز است، همین حالا که چشم هایم از دود و درد و بیخوابی می سوزد، همین حالا که موسیقی "مراسم نامزدی" از فیلم "لالا لند" در گوشم پخش میشه، همین حالا که دلم برای مامان تنگ شده، همین حالا که دلم از بابا گرفته، همین حالا که از خستگی ستون فقراتم را و دردی که در امتدادش تیر می کشد را حس می کنم، همین حالا به ذهنم رسیده. تمام اینها باعث میشود یادم بیاید که "...دنیا به همین چند سطر رسیده است

به اینکه انسان کوچک بماند بهتر است

به دنیا نیاید بهتر است..."

گروس

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۸ اکتبر ۱۷

شجاعِ درمانده

آدم احساسات مختلفی را در زندگی تجربه می کنند. من خیلی از این احساسات را میشناسم. میدانم که داشتن حس گناه و خوشحالی همزمان یعنی چه. میدانم رنجیدن و عشق ورزیدن همزمان یعنی چه. اما نمی دانمکه آدم چطور میتواند چیزی را خیــــــلی زیاد بخواهد! و نمی شناسم حسی را که آدم بعد از رسیدن به آن چیز دارد. احساسات گاهی میتوانند مغلق باشند. حسی که تازه و برای اولین تجربه کرده‌ام، "درد و افتخار توآمان" است. من به خودم برای انجام کاری چنان جسورانه افتخار می کنم و من دارم از دردِ آن کار جسورانه می میرم.

اگر مهم است که بدانید، اگر زمان دوباره بر می گشت به سه هفته قبل، من باز هم این کار را انجام می دادم. باز هم زنگ می زدم. باز هم رفتار یک آدم شجاعِ درمانده را از خودم نشان می دادم.  

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۵ سپتامبر ۱۷
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب