میگفت در رکود اقتصادی بزرگ امریکا، در 1929-1939، یکی از نکته‌هایی که مردم را رنج می داد این بود که باور هایشان لطمه خورده بود. مردم همیشه باور داشتند تلاش با خودش ثمر می آورد. حالا هر چه بیشتر تلاش می کردند، تولید بیشتر میشد و تقاضا کمتر، و به همین منوال سود کمتر میشد. این روزها باور‌هایم هر روز غلط ثابت می شوند. هر چه تلاش می کنم محکمتر زمین میخورم. هر چه جیغ می کشم خفه‌تر میشم. هر چه زودتر بیدار میشم دیرتر میخوابم. هر چه سَرم را بلندتر میگیرم محکمتر سیلی می خورم.

یک روز با خودت فکر می کنی :" چقدر در دنیایی که بِرِنا و سییرا را اینقدر تنها کرده، حالِ من خوب است با بودن فلانی و فلانی و فلان" یک روز رو به همان فلان ها می کنی و میگی "اینقدر به پر و پای من نپیچ" و بعد دنیا به زمین می اندازدت. محکم. محکم. محکمتر از قبل. یک روز از صد، صد و چهار میگیری، یک روز از صد، بیست و هفت. یک روز یکی داری، یک روز دوتا، بعد امروز از خواب بیدار میشی و هیچی نداری. یک روز باید دوای خواب بخوری تا خوابت ببره، یک روز با خودت فکر می کنی " در بین دوست هایم کسی نیست که مواد، مثلا آدِرال بفروشه که من امشب نخوابم و کارهایم برسم؟"

همه چیز در همین دو هفته‌ی اخیر بهم ریخته. همین چند ماه آخر. یک روز میگی :"انگار کاری در دنیا نیست که من نتوانم انجام بدم." یک روز بعد از اینکه پشت ِ سر هم گَند زدی برای اولین بار میترسی که نکند لیاقت خواندن رشته‌ای که خوشحالت می کند را نداشته باشی؟!

از همین می ترسیدم. که خوشحالی‌ام موقت باشد. که این تغییر، مرا به اینجا برساند. همین جایی که حالا هستم. همین.