چیزی که به مراتب زجردهنده تر از محروم بودن از چیزی است٬ دانستن لذت آن چیز است. خدا اگر آدم را از بهشت بیرون کرد٬ کار به جایی کرد. چون شما که شاهد هستید٬ آدم تا از بهشت بیرون شد٬ تمدن بشریت را بر پایه ی میوه ی ممنوعه٬ گندم٬‌ بنا کرد. یا هم اگر سیب خورده بود٬‌ ضرب المثل  one apple a day keeps the doctor away  را ساخت. به هر حال٬ مشکل اینجاست که وقتی نشستی مقابل کسی و او با دستش یک گردباد درست کرد مقابل صورتت و بهت گفت :«اتحاد دنیا را حس می کنی؟» و در جواب اینکه چطور می دانی این حس همانی است که دنبالش می گردی٬ گفت «اگه خودش باشه٬‌تو بیشتر میخوای. بازم میخوای.» تو با همان گردباد بر باد میری. چون آدم در زندگی نمی تواند در آن ٍ واحد هر چیزی را که نیاز دارد داشته باشد. شاید هم بتواند. من که نمی توانم. اینجا ست که آدم به نتیجه می رسد سارتر غلط کرده است. اینجا ست که به نتیجه میرسی تولستوی ٍ بی رحم خبر داشته. بگذریم... منی که اینجا نشسته ام یک برباد رفته ام. نمی توانم حرف بزنم. چون در زندگی درد هایی است که آدم را از درون مثل خوره می خورد و این حرفا. اوضاع پیچیده ست. حتی یادداشت هایی که برای خودم می نویسم هم آنقدر دقیق نیستند که بتوانند حسی از احساسات و فکر هایم کم کنند. وقت هم ندارم دقیق تر بنویسم. چون فردا و پس فردا امتحان دارم. پشت سر هم. 

امشب پیام که داد٬‌ یاد یک خاطره ی دور افتادم. که روی تختم نشسته بودم و مبایلم کنارم بود. منتظر پیام کسی بودم. بی صبرانه. به معنای واقعی کلمه. یعنی هر تعریف دیگه ای از بی صبرانه شنیده اید را بریزید دور و از این به بعد در مورد حال آن شب من وقتی انتظار آن پیام را می کشیدم فکر کنید. وقتی بعد از بیست دقیقه که سالیانی دراز بود پیامش آمد٬ من بلند زدم زیر گریه. چون خسته شده بودم. خیلی خسته. از صبر کردن. از سردرگمی ای که داشتم. از حالی که گرفتارم کرده بود. از اینکه نمی دانستم چیکار باید بکنم. مبایل در دستم لرزید و من بلند زدم زیر گریه. امشب که پیام داد٬ جواب ندادم. گذاشتم برای وقتی که حالم بدتر از الان باشه. حالی مثل حال ٍ‌ امروز صبح٬‌ یا دیشب مثلا. حالا بی حس ترم. خیلی بی حس تر. می دانم این خلاف روشی است که باید تمرین کنم. میدانم که در حقیقت باید جرات کنم و هر وقت هر غلطی دلم خواست به قلب سبیل مانده ام رجوع کنم و ببینم چه فرمایشی دارد. می دانم. اما برای من زود است. همین فکرش هم دارد مرا دوباره به سیاهچاله ها می برد. ای خاک بر سر هر چه دنیا و خدا و آدم و آفرینش و وجــــــــــدان است. بر پدر تمام اینا. 

بهم گفت «به خودت اجازه بده گاهی گریه کنی.» حالم از هر حرفی که ازش به یاد میارم بهم میخوره. چون میدانم راست میگه. مثل سگ راست میگه. راست میگه. امروز که بین این همه درس و کتاب یاد حرف هایش میافتادم و به این فکر می کردم که خدایا!‌ یعنی تو چقدر مرا بی ثبات آفریدی؟ همین موضوع کوچک باید مرا بی قرار کند؟ باید خوابم را بهم بریزد؟ باید کابوس هایم را برگرداند؟ واقعا؟ بعد یاد این افتادم که بهم گفت «من فکر می کنم با ثبات تر از چیزی که فکر می کنی هستی.» یک لعنت دیگه بهش فرستادم. همین یک مورد را اشتباه می کند. کمربند پالتو ام را در آوردم. پشت چشم هایم بستم. محکم کشیدم. محکمتر کشیدم. محکمتر. نبضم را لای موهایم حس می کردم. این سیاهی را دوست داشتم. کاش مجبور نبودم به این زودی این پارچه از روی چشمم باز کنم. حس خوبی داشت. چانه ام لرزید. دو دقیقه به خودم وقت دادم. بعد کمربند را باز کردم و دوباره به کمرم بستم. انگار هیچ چیزی نشده باشد. روی کاغذ مقابلم نوشتم : سوال بیست و سوم ...