۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

مسیحا! تنها تویی که مرا در میابی

کُدم کار نمی کرد. کار نمی کرد. معلوم هم نیست چرا. از پایتان لعنتی متنفر شده بودم. حالم بد بود. از برنامه عقب افتاده بودم. نکند من عرضه‌ی فزیکدان شدن را نداشته باشم؟ کجای کار را اشتباه رفته‌ام؟ کجای کار را اشتباه می‌کنم؟ از پریروز هزاار بارر این سوال را از خودم پرسیده‌ام. نمی دانم کجای کار را اشتباه می‌روم. نمی‌دانم چرا کارم پیش نمی‌رود. صبح وقتی وارد دفتر رئیسم شدم٫ آبنبات چوبی در دستم را مک زدم. حرف زد و حرف زد و حرف زد. سوال پرسیدم ازش. آبنباتم تمام شد. بلاخره بهش گفتم"حالا میخواهی خبر بدم را بشنوی؟" بهش گفتم که چطور تمام این آخر هفته به اندازه‌ی یک سرسوزن پیشرفت نداشته‌ام. گفت بیا به کُدت نگاه کنیم. نگاه کردیم. درستش کردیم. در لا به لای نگاه کردن به کُد بهم گفت "نظرت راجع به باستون و یو ان سی چی است؟" خطی از کُد را عوض کردم و گفتم "در مورد چی ِ باستون و یو ان سی؟" گفت دانشگاهشان منظورش است. برای دکترا خواندن من. حالم خوب شد. من در تمام این‌ها تنها‌یم. در تنظیم کردن برنامه های درسی‌م. در تصمیمم برای انجام دادن تحقیق. در کار کردنم. در آینده‌ام. در زندگیم. یک استقلال کامل و کشنده. ولی او هیچوقت از خودش نمی پرسد "نکند الی عرضه‌ی فزیکدان شدن را نداشته باشد؟' دارد در ذهنش برایم دنبال دانشگاه می‌گردد. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۱ می ۱۸

در محضر تاریخ ایستاده‌ایم

به محض اینکه فاینل ها تمام شدن لیست کتاب‌های خواندن و فیلم‌های دیدنی من هم نابود شدند. گفته بودم که٫‌ این تابستان قرار است مثل سگ کار کنم. امروز من شاهد تغییر تاریخ بودم! mace کشف بزرگی کرد و من همانجا کنارش بودم. برای من همین هم افتخار کمی نیست. بهش گفتم :"من همیشه فکر می کردم وقتی مکسول معادله‌ی مقناطیسی را حل می‌کرد و یکدفعه‌ای رسید به سرعت نور (که به این معنا بود که نور نوعی از موج مقناطیسی‌ست) چطوری بود. الان فهمیدم که اینطوری بوده! مثل الان شما!" بعد آمدم خانه که پیش دست و پای کشفیاتش نباشم. رئیسم معروف میشه و من شاگردش بودم :) 

+ فکر کنم امسال برای اولین بار (و بدون شک آخرین‌بار) در طول عمرم در تاریخ A+ گرفتم. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۷ می ۱۸

من بهترین بودم

همیشه وقتی فاینل‌ها از راه میرسن من ذهنم شروع می‌کنه به خیال‌پردازی. فاینل ها مثل پریدن از حلقه‌ی آتش قبل از تجربه‌ی رهایی هستن. لعنت به تمام آدم هایی که میگن امتحان را دوست دارند. در تمام روزهای فاینل٫ بین ساعت های درس خواندن ذهنم همیشه در فکر پایان است. با خودم میگم فقط ۱۰ روز٫ فقط یک هفته٫ فقط پنج روز تا آزادی مانده. لیست فیلم هایی که میخواهم ببینم را در همین روزها می سازم. لیست کتاب‌هایی که میخواهم بخوانم را در همین روزها می‌سازم. در مورد شب‌هایی فکر می کنم که ساعت ۱۰ شب در استخر شناور باشم و به آسمان نگاه کنم. به نیکی پیام میدهم که اولین شب تابستان را برویم بیرون. بین این خیال‌بافی‌ها و درس خواندن ها وقتی برای کار دیگر نمی ماند. اما وقتی دارم نیمه شب به سمت پارکینگ میروم که برگردم خانه٫ در ذهنم با او صحبت می کنم. نمی دانم چرا او. نمی دانم چرا او٫ وقتی میدانم هیچوقت دوست ندارم این فاصله‌آی که بین ماست برداشته شود. نمی دانم چرا او وقتی میدانم دلیل خاص بودنش همین فاصله‌ای است که داریم. با او صحبت می کنم. میگم

من از اولش کمال‌گرا به دنیا نیامده بودم. مادرم مرا کمال‌گرا کرد. نه در مورد همه چیز٫ فقط در مورد نمره. مادرم همیشه میگفت (و میگه) تو که هیچ چیزت به جز درس خواندنت به درد نمیخوره. حداقل درست درس بخوان. من از یک جایی به بعد این موضوع باورم شد. اینقدر که جمله‌ی "از یک جایی به بعد باورم شد" به نظرم مسخره می‌رسد چون به‌دردنخور بودن من در دنیای غیر آکادمیک یک حقیقت است٫ باور نیست. 

اولین ارزیابی‌ای(quiz) که در مکتب داشتیم یادم است. ریاضی بود. احتمالا جمع و تفریق چندتا عدد. برای منی که صنف اول را جهش کرده بودم همه چیز مکتب نا‌اشنا بود٫ برای بچه های دیگه نه. یادم است استاد برگه‌ام را داد دستم و گفت ۱۰ بر ۱۰. من خانه که آمدم قبل از اینکه کفش هایم را دربیارم از مامان پرسیدم مامان ۱۰ بر ۱۰ خوبه؟ و او گفت خوبه. برای سالیان طولانی نمراتم همه ۱۰ بر ۱۰ بودند. بدون هیچ تلاش خاصی. یادم است یکبار کتاب دینی‌ام گم شده بود و بدون کتاب ۱۰/۱۰ گرفتم. یا حتی وقتی اولین روزم در مکتب جدیدم در هرات بود و استاد بیولوژی سوال می‌پرسید. همان روزی که صدایی از طبقه‌ی بالا آمد و من سر صنف از ترس تکان خوردم چون خیال کردم صدای انفجار است و بچه ها خندیدند. همه خندیدیم. 

با تمام اینها همیشه استرس داشتم. اعتماد به نفسم زیر صفر بود. با اینکه باهوش‌ترین شاگرد صنف بودم. هربار امتحان داشتم دست هایم یخ می زدند. صدایم می لرزید. تا اینکه کم کم باورم شد من بهترینم. برای مدت طولانی‌آی باور داشتم. بعد بهم ریختم. شروع کردم به کتاب خواندن. نه کتاب های خوب تاریخی. کتاب های بی‌معنی‌ ِ‌وقت هدر دهنده. نمره‌هایم برای اولین‌بار ۱۰/۱۰ نبودند. همه با من مثل آشغال رفتار کردند. انکارش که فایده ندارد که. کردند. مثل آشغال رفتار کردند. بروند بمیرند. برای اونا درس خواندم. تا همین دوسال پیش. الان برای خودم درس میخوانم. چون دوست دارم مثل تو باشم. باز مثل قدیما استرس می‌گیرم سر امتحان٫ شب امتحان٫‌ روز امتحان. صدایم میلرزد. دست‌هایم میلرزند. چون فکر می کنم دیگه بهترین نیستم. 

امشب وقتی داشتم بر‌میگشتم خانه با خودم فکر میکردم این تابستان قرار نیست مثل تابستان های دیگر باشد. تو را هر روز می بینم و تو هم احتمالا مثل سگ قرار است از من کار بکشی. ۱۲ واحد درس تابستانی‌ گرفته‌ام که قرار است مرا درسته قورت بدهند. آخر هفته ها باید کار کنم چون پولی که تو به من میدهی مستقیم میرود به حساب پس‌اندازم برای شهریه‌ی دانشگاه. این تابستان قرار است له شوم. ۸ ساعت و ۵۵ دقیقه‌ی دیگر امتحان فزیک دارم. اما حس زنده بودن کردم. میفهمی؟ ادم در روزهای خوب که حس زنده بودن نمی کند. آدم در روزهای خوب با خودش فکر می کند این خیلی سورئال است. اصلا شبیه زندگی نیست. چه اتفاقی قرار است بیافتد؟ نکند قرار است بمیرم؟ چرا همه چیز خوب است؟ آدم وقتی زنده‌ست که ذهنش پر از دغدغه‌ست. در ذهنش با کسی که هیچ ربطی به زندگیش ندارد حرف می زند. تنها ست. روز قبلش به زی پیام داده و گفته من دلشکسته‌ام. درس دارد که بخواند. استرس امتحان دارد. حرف برای گفتن دارد و گوشی برای شنیدنشان نه. پول ندارد حتی قهوه بخرد. خسته‌ست و خوابالود. اما زنده است و دوست دارد شبیه تو باشد.

  • //][//-/
  • جمعه ۱۱ می ۱۸

خدا چطور ما را معما کرد؟

چند دقیقه از بامداد گذشته بود٬ پشت در خانه‌اش نگه داشتم. گفت "من یک روزی بلاخره می‌فهمم" پرسیدم چی را؟ گفت "اینکه چه اتفاقی برای تو افتاد." یادم افتاد که چند هفته قبل کیوان گفته بود "حس می کنم اخیرا چیزی در تو عوض شده. اتفاقی افتاده؟"

بهش گفتم که نمی توانم بگویم چون نمی‌تواند بفهمد و گریه کرده بودم. یاد تمام بار‌هایی که به آدم‌ها گفته بودم من مثل یک کتاب بازم افتادم. یاد تمام بار‌هایی که نوشته بودم الی یک کتاب باز است. 

  • //][//-/
  • شنبه ۵ می ۱۸

درد های منطقِ مطلق

یک حسی هست٫ که من قبلا تجربه‌اش کرده‌ام. نمیدانم کجا اینقدر شدید اینطور حس کرده‌ام. اما اینقدر قشنگ درکش می کنم که امکان ندارد قبلا تجربه نکرده‌ باشمش. گاهی پیش میآید که از کسی ناراحتی٫‌از کسی که برایت خیلی مهم است. دوستش داری. ناراحتی. اما دوست نداری ضعیف به نظر برسی٫‌ دوست نداری بچه به نظر برسی٫ یا رایج‌تر از همه اینکه دوست نداری ناراحت شود. پس ناراحتی خودت را قورت می‌دهی. بهش لبخند می‌زنی٫ وقت دلت نمیخواهد نگاهش کنی. دستش را میفشاری٫ وقتی دوست نداری نزدیکش باشی. با تمام این‌ کارها چیزی در درونت ابراز انزجار می کند و تو را در درون زخمی می کند. چون واقعا فکر می‌کنی با هر حرکتت یک قدم بیشتر خودت را نادیده میگیری. یک ذره بیشتر در حق خودت ظلم می‌کنی. 

از سر جای خودش بلند شد. کیف و وسایلش را برداشته بود. فکر کردم میرود. ناراحت شدم. این بی‌خیالی‌ش نسبت به درس وقتی در دانشگاهی به این خوبی درس میخواند٫‌ و ذهنی به این فعالیت دارد ناراحتم می کند. نرفت. آمد کنار من نشست. آرام گفت"با من قهری؟" به اسکرین نگاه کردم. لبخند زدم. گفتم: "نه"

شاید همینجا تجربه‌اش کردم. نمی‌خواستم بچه به نظر برسم. ۸ سال پیش صبح عید قربان با بابا قهر بودم. گفت دیگه بزرگ شدم. نباید قهر کنم. قهر مال بچه‌هاست. بعد از ان روز هر وقت خیلی دلم می خواست با کسی قهر کنم٫ از پیشش رفتم تا قهرم نشست. یا اگر آمد کنارم حسم را قورت دادم و سعی کردم قهر نباشم.

  • //][//-/
  • شنبه ۵ می ۱۸

اندر احوالات pure happiness

mace گفت: "خانومم میگه در این عکس شبیه خوشحالی مطلق افتادی!" جمله‌ی عجیبی است. جالب است که نیکی هم تقریبا چیزی شبیه همین را گفته بود. من دیروز عصر ایمیلش را می خواندم و بیشتر عصبانی میشدم. چرا آدم طی ۱۵ ساعت از خوشحالی مطلق به این سرحد از جنون می رسد؟ 

این روزها بیشتر از قبل از نفرتی که درونم را پر می کند و اطرافم را میگیرد آگاهم. برایم سخت میگذرد. حس می کنم همیشه در حال خودداری‌ام. به محض اینکه چشم هایم را ببندم٫ لب هایم را باز کنم٫ دعوا میشود. حرفهایی که دارم اعصاب آدم ها را بهم میریزند. به همین خاطر روز به روز بیشتر عصبانی میشوم. بیشتر ساکت میمانم. تمام این نفرت در درونم انبار میشود. در این میان فقط با آدم هایی مثل کایل آرامم. که با هم می خندیم٫‌ ساعت ها سر هم داد می زنیم٫ همدیگر را قضاوت می کنیم٬ و می خندیم. این عصبانیتم را خالی می کند. 

گفته بود امام علی گفته برایش مهم نیست جهنم برود یا بهشت٫ مهم این است که خدا ازش راضی باشد. این جمله خیلی در من ۱۰ ساله نفوذ کرده بود و هیچ درکی از معنایی که داشت نداشتم. اما از این عشق خوشم آمده بود. حس می کنم امام علی خدا را به اندازه‌ی آسمان دوست داشته. امام علی خدا را همانقدر که من آسمان را دوست دارم دوست داشته. میدانم که با این جمله باید انتظار جهنم سوزانی را داشته باشم. که خدا را با آسمان مقایسه می کنم. اما من فقط پیش آسمان شبیه خوشحالی مطلقم. من فقط در مورد آسمان آدم ِ خالصی هستم که هیچ ریا و تزویری را ارزش نمی دهم. فقط در مورد آسمان است که برایم مهم نیست احدی چه فکری در مورد من دارد. فقط در مورد آسمان است که فقط و فقط و فقط و فقط میخواهم بدانم. همین و تمام. فقط میخواهم بدانم. مهم نیست اگر دکترا نگیرم. مهم نیست اگر مجله های علمی نوشته هایم در مورد آسمان را چاپ نکند. مهم نیست اگر مردم ندانند که من میدانم. مهم نیست آخرش جهنم میشود یا بهشت. من فقط میخواهم بدانم. فقط میخواهم بتوانم با چشم های بسته به آسمان نگاه کنم. من فقط میخواهم هر وقت دلم خواست خوشحالی مطلق باشم. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۲۹ آوریل ۱۸

از بی‌خوابی کلافه‌ام

بهم گفت"من به حرفی که دیشب زدی فکر کردم. در تمام این دانشگاه هیچکس شبیه تو نیست. تو به هر چیز کوچکی می‌خندی. که میتواند خوشایند و گاهی هم اعصاب خردکن باشد. فرهنگ متفاوتی داری. در تمام این دانشگاه کسی شبیه تو نیست..."

گفتم:ok

و یادم آمد که دیشب وقتی به خانه میرساندمش٫ ساعت از نیمه‌شب گذشته بود و من دوست نداشتم برسیم. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۵ آوریل ۱۸
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب