۲ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

کایل و کابل

میگم «امروز مامانم برمیگرده!!» با هیجان های‌فایو می‌زنیم و خوشحالی می‌کنیم. بعد از اینکه جیغ و داد فروکش کرد میگم «راستی!!! نگفتی جمعه‌ی پیش چطور بوووود؟؟» شروع میکنه از دختره گفتن. میخواد تمام جزئیات رفتنش به آپارتمان دختره را تا آخر بگه. وسطایش مجبور میشه پا روی پا بندازه. من میخندم و تشویقش میکنم. میگم «واقعا جای افتخاره. آفرین! آفرین!» ولی مجبورم با خنده تذکر بدم که خیلی وارد جزئیات نشه. میگه «اووووف. یادم میره که تو دختری!» با خنده میگم که راحت باشه. استاد داره درس را شروع میکنه. آهسته میگه «ولی... همینقدر بگم که باید هفته‌ی پیش پشتم را میدیدی. پر از خراش بود!» نمیتوانم جلو خنده‌ام را بگیرم. میگم «خیلی خوشحالم دیگه تنها نیستی.» بغلم میکنه. 


مامان میگه هوای کابل آلوده‌ست. میگه همگی بخاطر آلودگی هوا همیشه مریض هستند. میگه ترافیک کابل بدترین ترافیکی است که در عمرش دیده. میگه در ترافیک همیشه استرس داشته که نکند افنجار شود. میگه هر بار رانندگی کرده مردم سَرِش پُرزه رفتن. میگه من یک هفته در کابل دوام نمیاورم. حرفهایش که تمام میشه میگم «به نظرت اگر بخوام در رخصتی‌های کریسمس برم تکت‌های طیاره گران‌تر میشن بخاطر کریسمس؟» مامان میگه «چرا به جایش یک جای دیگه نمیری که واقعا بهت خوش بگذره؟» با خودم میگم یعنی راضی است من تنها اروپا و کانادا بروم ولی افغانستان نه؟ به مبایلم نگاه می‌کنم. پیام روی صفحه میگه «کابل که آمدی تمام کتاب‌فروشی‌ها را دوره می‌کنیم» من در جواب می‌نویسم «تمام‌شان را!» 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۱ نوامبر ۱۸

در سوگ تمام روزها، نمره‌ها، وقت‌ها، خوابها و رویاهای از دست رفته

اول قلبت شروع میکند به محکم زدن. هیچ اتفاقی نیافتاده اما همینطور که کف اتاق نشسته‌ای میتوانی ضربان قلبت را در تمام بدنت حس کنی. نفس کشیدنت سطحی و سریع میشوند. نمی‌توانی نفس کشیدنت را کنترل کنی. دست‌هایت بی‌حال میشوند و سرت از آنهمه اکسیجن اضافی گیج میرود و تو باز نمی‌توانی نفس کشیدنت را کنترل کنی. آخرین مرحله حالت تهوع است. مجبور میشوی افتان و خیزان خودت را به دستشویی برسانی. تمام مدت از خودت می‌پرسی چرا؟ چی شده؟ بعد میگی برای این است که ۲۰ ساعت است غذا نخورده‌ام؟ برای استرس امتحان روز جمعه‌ست؟ استرس کارخانگی‌ای که تحویلش فرداست و هر سوالش بیشتر از ۳ ساعت وقت میبرد تا حل شود؟ برای کارخانگی روز چهارشنبه است که هنوز تمام نشده؟ نکند برای این است که یک هفته‌ست نخوابیده‌ای؟ شاید برای این باشد که مجبوری یکی از بچه‌ها را به کنسرت ویولونش برسانی و این یعنی ممکن است وقت نکنی کارخانگی را تا فردا تمام کنی. شاید هم برای این باشد که فهمیدی نمیشود نمره‌ی ریاضی‌ت را به A رساند حتی اگر تمام امتحان‌های باقی مانده را ۱۰۰ بگیری. نمی‌دانم. چرا اینطوری شدم؟ بعد به این نتیجه میرسی که مهم نیست. دست و صورتت را بشور و برو کارت را تمام کن. هنوز دو سوال دیگر مانده. 


بعد از تحویل کارخانگی روز بعد تمام روز برای امتحان روز جمعه می‌خوانی. می‌بینی که اینطوری که تو داری روی کاغذ سوال حل می‌کنی نسل جنگل‌ها از روی زمین کنده‌ میشود. دنبال تخته میگردی و در آخر ایده‌ای بهتری به ذهنت میرسد. پلاستیک شفاف و شیشه‌ای را کف اتاق میندازی، رویش دراز میکشی و ساعت‌ها سوال حل می‌کنی... اگر زمین در ابتدا فقط یک توپ آتشین بوده باشد، چقدر طول میکشد تا به دمای ۳۰۰ درجه کلوین برسد؟ اگر بازیکن بیسبال از هر ۲۰ ضربه ۴ تا ضربه‌ی موفق داشته باشد، امکان اینکه از ۴ ضربه ۰ ضربه‌ی موفق داشته باشد چند است؟ امکان اینکه از ۴ ضربه ۴ ضربه‌ی موفق داشته باشد چند است؟ چند درصد از هیلیم ِاتموسفیر زمین انرژی کافی برای فرار از جاذبه‌ی زمین را دارند؟ اگر الکترون از مدار ۴ به مدار ۲ برود انرژی تولید شده چه طول‌موجی دارد؟ بیشترین انرژی‌ای که الکترون هایدروجن در مدار ۲ میتواند جذب کند چقدر است؟ کمترین انرژی‌ای که الکترون هایدروجن در مدار ۲ میتواند جذب کند چند است؟

روز میگذرد، شب میگذرد و روز بعد هم میگذرد. میخوابی و بیدار میشوی که بروی امتحان بدهی. تا لحظه‌ی آخر در مورد تجربه‌های بور، براگ و پلنک میخوانی. اما در امتحان سوال آمده که: با استفاده از معادله‌ی حرکت بولتزمن که در صفحه‌ی اول تست ارائه شده معادله‌ی اوسط ِ‌انرژی حرکتی مالیکول‌های گاز را پیدا کنید. بعد تنها چیزی که داری تا به خودت بگویی این است که حتی اگر یک ماه دیگر هم برای این امتحان درس میخواندی هیچوقت در مخیله‌ت خطور نمی‌کرد که استاد در امتحانی که ۷ سوال دارد و برای هر سوال فقط ۷ دقیقه وقت داری، ازت بخواهد معادله‌ای به این پیچیدگی را استنتاج کنی. 

بیست دقیقه بیرون از صنف با کایل و جرمی به امتحان بد و بیراه میگین. هر سه تصمیم میگیرین بقیه‌ی روز را بروید در گورستانی جایی بخوابید که حداقل اگر از غم بد بودن امتحان جان سالم بدر بردین از بی‌خوابی هلاک نشوید. طبق معمول قبل از رفتن چندتا فحش به بچه‌های رشته‌ی ارتباطات و آسانی درس‌هایشان میدهید. می‌آیید خانه که بخوابید اما خب، مادرتان خانه نیست. شما باز تمام روز لب به غذا نزده‌اید. با معده‌ی خالی روی تخت دراز میکشید و ساعت را روی ساعت ۳ کوک می‌کنید چون مادرتان خانه نیست و شما باید بچه را از مکتب بردارید. 

بعد از ظهر بن پیام داد و گفت این اولین تستی است که قرار است پاس نشود و خیلی حس بدی دارد. گفتم اتفاقی است که برای همه‌ی ما افتاده. گفت دارد روی ریپورت آزمایش کار می‌کند که در طول هفته ذهنش درگیرش نباشد. من هم معمولا در آخر هفته‌ها روی ریپورت کار می‌کنم اما امروز نه. میگم "من کتاب ۵۰۰ صفحه‌ای پادآرمان‌شهری‌ام را دارم میخوانم. به جهنم! خیلی ناامیدم. برای این امتحان درس خواندم و آخرش بد گذشت. تنها چیزی که میخواستم این بود که در مورد ستاره‌ها یاد بگیرم. آخرش با این امتحان دادنم به جای دانشمند شدن کارتن‌خواب میشم." میگه که "منم همین حس را دارم. اما احتمالا ما زیادی دراماتیک هستیم. اینکه بخواهیم نظریاتی که هر کدامشان دنیای فزیک را زیر و رو کردند را در طول فقط چند هفته یاد بگیریم احمقانه‌ست. حالا در صنف کوانتوم دوباره تمام این‌ها را با جزئیات بیشتر میخوانیم. ادامه بده. آخرش موفق میشیم." حوصله ندارم که توضیح بدم اگر بخاطر نمره‌ی بدم نتوانم دکترا بگیرم موفق نمیشم. کارتن‌خواب میشم. ولی شایدم راست میگه. یک امتحان پایان دنیا نیست. میگم "ولی من هنوزم میخوام امروز بعد از ظهر را فقط سوگواری کنم. هیچ کار دیگری نه." میگه "کاملا به جاست. اجازه داری." میگم "تشکر"

امروز بعد از ظهر را با خوابیدن بیش از حد، دراز کشیدن بی‌هدف روی تخت، غذای شب را در یک رستورانت خوب خوردن، و فیلم دیدن گذراندم تا فردا دوباره جنگیدن را شروع کنم.

  • //][//-/
  • شنبه ۳ نوامبر ۱۸
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
موضوعات
آرشیو مطالب