با مادر چند روز پیش حرف میزدم. گفت «مه و تو هنوز راز دل نکردیم» من از همان روز تا حالا در مورد این فکر میکنم. مادر در موارد خاصی روشنفکر است. حتی روشنفکرتر از مامان. مثلا با اینکه از نصف شب تا صبح نماز میخواند برایش مهم نیست که فلانی نماز میخواند یا نه. حتی میگه کاش نماز نمیخواند اما آدم بهتری میبود. چه میدانم. از این قبیل چیزها که آدم را به آینده‌ی بشر امیدوار میکند. چه حرفهایی را میشود به مادر گفت؟

1.مادر، کابل همانطوری بود که به یاد داشتم. گوینده‌ی خبر ساعت ۶ هنوز شجاع ذکی است. شجاع ذکی قواره‌ش تغییر نکرده. خیابان‌ها بهتر از قبل بودند. مردم به مهربانی سابق بودند. مادر ما هر بار بیرون رفتیم وقت پول دادن صاحب رستوارنت تعارف زد که «مهمان ما باشین.» یکی از غیرقابل اعتمادترین اما خوشمزه‌ترین سوپ‌های زندگیم را خوردم. داخل دوکان سوپ فروشی اینقدر چرک بود که فکر میکردی پرده‌ها را سالهاست نشسته‌اند. اما سوپش غلیظ و ترش بود. از سوپ فروشی که بیرون شدیم جواری خریدیم. مرد خوش‌رویی که زلا گفت از انرژی مثبتش خوشش آمده بود دست‌های تمیزی نداشت. دست‌هایش را تا مچ داخل دیگ آب فرو برد و یک جواری بیرون کشید. زلا به پشتو بهش گفت جواری شاریده برایمان بدهد. دستش را تا وسط ساعد داخل آب فرو برد و یک ثانیه گشت. بعد جواری برای ما بیرون کشید. با همان دستها روی جواری را مرچ و لیمو زد و داد به دستمان. باز،‌ بهترین جواری‌ای بود که خورده‌ام. مادر پکوره‌ای که پیش سرک خوردم هم چندان تعریفی نداشت. اما مریض نشدم. فکر میکنی برای این است که من یک افغان اصیلم؟ که حتی بدنم با مکروب‌های افغانستان سر سازگاری دارد؟ مادر یله‌گویی نمیکنم. فقط دلتنگم.

۲.پریشب ما دخترها رفته بودیم رستورانت. مادر، از لحظه‌ای که گارسون آمد تا وقتی خانه آمدیم این دختر در مورد گارسون حرف زد. من بدم میاید. نه بخاطر اینکه دختر است و دهانش با دیدن پسری پرآب شده بود. من و تو هر دو بالغ استیم. کی است که با دیدن کسی نگفته باشد کاش میشد صبح تا شب به قیافه‌ای این بشر نگاه کنم. اما آدم جار نمیزند. ۲ ساعت کامل در موردش حرف نمیزند. میگذارد یک حس زودگذر بماند. بهش گفتم «اگر کسی در مورد زنی اینطور که تو در مورد این پسر حرف میزنی حرف بزند، خوشت میآید؟ اگر مردی زنی را تقلیل بدهد به نقاط خاصی از بدنش کار زشتی میکند، زن را تحقیر کرده است، اما وقتی تو در مورد پسرها اینطوری استی مشکلی نیست؟» خلاصه اینکه اصلا خوشم نیامد مادر. هیچ این دختر به من نمی‌ماند. 

۳.خواب دیدم عروسیم است. لباس عروسیم جلو کوتاه و پشت بلند داشت. کفش‌های کانورس زردی که پوشیده بودم بخاطر کوتاه بودن پیرهنم پیدا بود. رومان را ندیدم اما میدانستم که داماد او است. بدم میاید مادر. چرا باید از این خوابها ببینم؟

۴.دلم برای ارشاد تنگ شده مادر.

۵.مادرجان بابا همراهم سرد است. از وقتی که آمده‌ام دو کلمه مستقیم با من حرف نزده. فاصله‌اش را عمدا با من حفظ میکند. برایم مهم نیست مادر. راضیم. همین حالت را به صمیمیت گذشته ترجیح میدهم. مهم نیست مادر. کمبودی را حس نمیکنم.

* به مادر که میگم I love you madar janem به من میگه I love you too Elaha jan و من دلم میخواهد برای این انگلیسی حرف زدنش بمیرم :)