۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#سوونیر» ثبت شده است

آنچه به حال ِدل ِما کردی به ما پروا ندارد

- هفته‌ی پیش به کیسی گفتم که دوست دارم در آینده مثل او موفق باشم. به من گفت «چالش من برای تو این است که از من بهتر باشی!» وااای!‌

+ من یکبار به یکی همین را گفتم. بهم خندید. الان هم در هر کانفراسی مرا می‌بیند می‌خندد و مسخره‌ام می کند. 

- چی؟؟ چرا؟؟؟ وقتی به من اینطوری گفت من دستپاچه و وحشت‌زده شدم XD فکر کن من بهتر از کیسی باشم! 

+ من واقعا فکر می‌کنم تو میتوانی بهتر از کیسی باشی! 

- نگو اینطوری! باز دستپاچه میشم. 

+ نه. فرق تو با بقیه این است که وقتی آدم با دانشجوهای دیگه کار میکنه باید کلی انرژی صرف ِانگیزه‌دادن به دانشجو کند. تو خودت کوه انگیزه‌ای. 

- ولی من... اینهمه با شما دعوا‌‌‌‌ می‌کنم.

+ دعوا نکنی که من حوصله‌ام سر میره. 

‌‌‌

پ.ن شاید میتوانستم بگویم آدم خوبی‌است اگر همین امروز بعد از خواندن یکی از مقاله‌هایم برای اسکالرشیپ نگفته بود "راستش فکر می‌کنم چیزی که نوشتی مطلقا مزخرف است. باید دوباره بنویسی و این‌بار بیشتر روی نکات ذیل تمرکز کنی:..."

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۶ نوامبر ۱۸

گفتم برایش حافظ ببرند، برایش مولانا ببرند

میگه برای من سخت است. من از نوجوانی همیشه تلاش کردم روی پای خودم باشم. تلاش کردم حامی بقیه باشم. سخت است که اینطوری حالا بار دوش باشم. انکار نمی‌کنم. راست میگه. میگم حسی که داری اشتباه نیست. حتما خیلی برای تو سخت میگذره. ولی موضوع این است که دایمی نیست و تو این را قبول نداری. میگم چند وقت پیش با نیکی حرف میزدم. بهش گفتم با پدرم قهر بودم و زنگ زدم به تو و تمام حرفهایم را به تو گفتم. نیکی گفت you have such a strong support system و من گفتم یکی از پایه‌های محکم این سیستم همین کسی هست که بهش زنگ زده بودم. میگه خوشحال میشم. میگم منم. میخواهم بفهمد که برای حمایت من همین زنگ زدن ها و حرف زدن هایش کافی‌ست. مهم نیست چه اتفاقی بیافتد من تا همیشه بهش تکیه می‌کنم. نیاز نیست اتم بشکافد. اما نمی‌خواهم فکر کند ناامید شده‌ام. نمیخواهم فکر کند که شاید نتواند اتم بشکافد! میگم به من میگن بهتر شدی. میگه اینا زیادی خوش‌بینند. خودم تغییری حس نمی‌کنم. ازش می‌خواهم برایم اطلاعات بیشتری از مشکلش بفرستد تا بتوانم دقیق‌تر تحقیق کنم. ... مدت‌هاست با دختری دوست بوده و من خبر نداشتم. موضوع جدی است و قرار است ازدواج کنند. گله می‌کنم از اینکه به من نگفته. میگه او تو را میشناسد. در موردت بهش گفتم. بهش گفتم الهه رفیقم است. هوایش را داشته باش الهه. برای من خیلی کارها کرده... بهش پیام بده. هوایش را داشته باش. بیست دقیقه‌ی بعد را از برنامه‌های ازدواج‌شان و از دختر رویاهایش حرف می‌زند. از اینکه باهم برای ماستری درس می‌خواندند. میگم باید هر چهارِ ما... هر سه ما برای ماستری با هم درس بخوانیم. میگه من و او و تو که میشیم سه نفر. چرا گفتی چهار؟ چی فساد داری؟ اول متوجه نمیشم. بعد می‌خندم و میگم من فساد هم داشته باشم به تو نمی‌گم. من تازه امروز از وجود دختری که دوست داری خبر شدم. شما حتی برنامه‌ی عروسی‌تان را هم ریختین. خسته و خوابالود است. قطع می‌کنم.

بابا می‌آید به اتاقم. میگم بابا هنوز ناامیده. من نمی‌دانم چرا اینقدر بی‌حسم. کرخت. اصلا هیچ حسی ندارم. فقط تهوع و استرس. میگه خوب میشه. اگر من بی‌حس نباشم کی مواظب مامان باشه؟ همین بهتر که حس آدم غرق شده را دارم. 

  • //][//-/
  • جمعه ۳۱ آگوست ۱۸

منجی ِعصبانی

اسمش که روی گوشی افتاد ترسیدم. ما همیشه به هم پیام می‌دادیم. هیچوقت زنگ نزده بود قبلا. میخواستم جواب ندم. اما قبل از اینکه ذهنم درگیرتر شود سریع جواب دادم. سلام دادم. گفت چه خبر؟ گفتم اخرین پروژه‌ی تابستان را دیروز تحویل دادم. الان فقط تحقیق می‌کنم. گفت وقتی پیام میدی و میگی میخوای حرف بزنی میخوام مطمئن بشم حالت خوبه. میخندم. میگم همه چیز خوبه ولی... 

بهش میگم خب او هم از دست رفت با حرفهایی که زد. میگه از دست رفت؟ میگم انتظار که نداری من بعد از حرفهایی که بهم زد هنوز باهاش دوست باشم؟ میگه بخشش؟ میگم دست خودم نیست. من نمی‌توانم ببخشمش. به من میگه تو خودت را خیلی قاطع تعریف کردی. اینطوری نمیشه. جلو خودت را میگیری چون فکر می‌کنی الهه این کار را هیچوقت انجام نمیده. این چیزی نیست که من بتوانم کمکی در موردش بکنم الی. خودت باید حلش کنی. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۶ آگوست ۱۸

Ultimate Freedom

من نمی‌دانم ما کی تمام شدیم. یاد بعد از ظهر رمضان پنج سال پیش افتادم. مریض شده بودم. تمام بدنم بوی خون می‌داد. شب‌ها خوابم نمی‌برد. رختخوابم کثیف شده بود. همه جا بوی خون می‌داد. فردینا نبود. دست شیفو شکسته بود. دلم مدام درد می‌کرد. مامان سرم داد می‌زد. ساعت ها خودم را در اتاق حبس می‌کردم. همه‌ی دنیا علیه من بود. تو نبودی. تو پشتم نبودی. تو اصلا نبودی. روزهایمان بدون گفتن کلمه‌ای به همدیگر می‌گذشتند. تو پشتم نبودی. صدایت زدم که بیایی به اتاقم. آمدی کنارم نشستی. سرم را گذاشتم روی پایت و گریه کردم. تمام روزهایی که پشتم نبودی را گریه کردم. تمام نبودن های فردینا را گریه کردم. تمام جاهای خالی آدم‌هایی که رفته بودند را گریه کردم. تمام شب‌های کلافگی و بیداری، تمام خون‌ها و تعفن ها را، تمام انقباض‌های زیر دلم را، تمام نجاست ها و درد‌های بلوغ را روی پاهایت گریه کردم. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست تصدقت بشوم. تمام دنیا علیه من بود، تو پشتم نبودی و می‌دانستی که مدت‌هاست که از درد راست نایستاده‌ام. چه فرقی می‌کرد اگر پیش پاهایت زانو میزدم و گریه می‌کردم؟ اما مگر من چندبار به دلیلی جز تو گریه کرده‌ام؟ مگر چندبار تو بعد از گریه کردن من عوض شده‌ای؟ 

میخواهم بیایم بشینم کنارت و بگویم امروز رفته بودم خون بدهم اما سطح آهنم پایین بود؛ نگرفتند. میخواهم بیایم بگویم نمیدانم این خزان ۱۷ واحد بردارم یا نه. میخواهم بیایم بگویم نمی‌دانم به این پروفسور جدید که در مورد مریخ تحقیق می‌کند ایمیل بدهم یا تحقیقم با همین پروفسور فعلی را ادامه بدم. میخواهم فکر کنم تو آدمی هستی که هنوز پشتم هستی. میخواهم فکر کنم تو هنوز برایت مهم است که سطح آهن من چقدر است یا چه صنف‌هایی را در خزان بر می دارم. اما حقیقت این است که ما تمام شدیم. هر بار که من میخواهم بیایم بشینم کنارت و چیزی بگویم این موضوع مشخص‌تر میشود. هربار کس دیگری به تو یادآوری می‌کند که "چیکار داری میکنی؟ با الهه‌ی خودت اینطوری دعوا میکنی؟" مشخص‌تر میشود که من دیگه "الهه‌ی تو" نیستم. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۵ آگوست ۱۸

در تمام این آهنگ یک جمله نیست که حرف دل من باشد

روزی از نیوجرسی با موتر حرکت می‌کنم سمت خانه. من نمی‌دانم اما شاید کسی برود با خودش محاسبه کند و ببیند ۲۷ ساعت طول میکشد تا برسم. من نمی‌دانم اما کسی شاید دعا کند زودتر برسم. من نمی‌دانم اما کسی شاید با خودش برنامه بریزد که کنارم رو به روی ساختمان اصلی دانشگاه، روی چمن ها دراز بکشد و به من بگوید "تا حالا شده با خودت فکر کنی خیلی حرف برای زدن داری که کسی نشنیده؟ فقط برای اینکه از کشور دیگری، از زبان دیگری، و از ادبیات دیگری ریشه می‌گیری؟" 

پ.ن. پنج صفحه مقاله‌ی سیاسی نوشتم، پنجاه سال از عمرم کم شد. مدتها بود اینقدر احساس بیچارگی نکرده بودم. مغزم خسته ست. مغزم پژمرده‌ست. 

پ.ن. غزنی را طالبان گرفته. جرات نمیکنم بروم اخبار را در موردش بخوانم. 

پ.ن. برادرش مرده. الان حتما در هوا داخل هواپیما است. منتظر تا برسد و برادرش را دفن کند. از این سخت‌تر هم میشه؟ روزی که از کارولینای شمالی داشتم برمیگشتم زنی کنارم نشسته بود، قاب عکس دختربچه‌ای را از کیفش در آورد و تمام طول پرواز از پشت عینک های دودیش اشک می‌ریخت. 

+ به جواب کامنت خصوصی: جناب س. اگر وبلاگ می‌داشتین شاید در کامنتی جوابتان را می‌دادم. اما واقعا حس خوبی به ایمیل دادن ندارم. امیدوارم عفو کنید. ممنون که اجازه دادین جواب ندم. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۲ آگوست ۱۸

شجاعِ درمانده

آدم احساسات مختلفی را در زندگی تجربه می کنند. من خیلی از این احساسات را میشناسم. میدانم که داشتن حس گناه و خوشحالی همزمان یعنی چه. میدانم رنجیدن و عشق ورزیدن همزمان یعنی چه. اما نمی دانمکه آدم چطور میتواند چیزی را خیــــــلی زیاد بخواهد! و نمی شناسم حسی را که آدم بعد از رسیدن به آن چیز دارد. احساسات گاهی میتوانند مغلق باشند. حسی که تازه و برای اولین تجربه کرده‌ام، "درد و افتخار توآمان" است. من به خودم برای انجام کاری چنان جسورانه افتخار می کنم و من دارم از دردِ آن کار جسورانه می میرم.

اگر مهم است که بدانید، اگر زمان دوباره بر می گشت به سه هفته قبل، من باز هم این کار را انجام می دادم. باز هم زنگ می زدم. باز هم رفتار یک آدم شجاعِ درمانده را از خودم نشان می دادم.  

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۵ سپتامبر ۱۷

زیادی فکر کرده ام

هنر دستش به هر زندگی ای برسد، آن زندگی را عوض می کند. بهتر است بگویم، دست هنر به هر زندگی ای بخورد، آن زندگی عوض میشود. یا شاید باید طور دیگری بنویسم. اما خلاصه اینکه دست هنر تا به زندگی من خورد و مرا مجبور کرد برای نمره بروم موزیم، زندگی ام عوض شد. به طرز خیلی مرموزی. فقط با این جمله که :"تصور کن که هزاران سال قبل مردم مصر در مقابل این تابوت ایستاده بودند." جمله ی مهمی به نظر شما نمی آید؟ این جمله در ذهنِ من شکوه یک خوشه ستاره ی قدیـــمی را دارد. شکوه یک کهکشان خیلی خیلی کوچکِ خیلی خیلی دور.

  • //][//-/
  • جمعه ۲۲ سپتامبر ۱۷
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب