میدانی، تمام سالهایی که وقتی نوشته‌های روی تخته دستخطی غیر از من و تو را داشت، یا کسی میامد که -برخلاف تو- نمی‌دانست من با نور آفتاب زنده‌ام و پرده را می‌انداخت، یا دست میزد به کتابها، غذاها، میوه‌ها، قلم‌ها، کفش‌ها، کیف، هدفن، لپتاپ، جاکت و هزار وسیله‌ی دیگر ِمن که در تمام صنف پخش شده بود، من بی‌حرف کتابهایم را جمع می‌کردم و بی‌صدا میزدم بیرون. تو همیشه بدون استثنا، قبل از اینکه از در بروم بیرون وسیله‌هایت را جمع کرده بودی و دقیقا پشت سرم بودی. میرفتیم به جایی که تخته‌ها فقط برای من و تو باشند. وسیله‌های من روی ۱۰ میز پخش باشند و حتی اگر افتاب نیست،‌ حداقل صدای نحس کسی به گوشمان نخورد. حتی یکبار هم اقرار نکردم که حضورت برایم مهم است. به پشتم نگاه نکردم که ببینم اینبار هم دنبالم آمدی یا نه. با یک غرور ساختگی آماده بودم که اگر تنهایم گذاشتی با قامت راست راه بروم. بین خودمان باشد، اگر تو مثلا استنفورد قبول شوی من واقعا واقعا ممکن است جدی به اینکه هاروارد را رها کنم و بیایم پیش تو فکر کنم. 

هیچ حاجت به دعا نیست تو که خوش باشی
بی‌تو من در به درم با تو دلم آرام است

ابراهیم امینی