• یادم است بعد از خواندن سه‌شنبه‌ها با موری به اهمیت اجتماع فکر می‌کردم. نه همیشه، ولی در بعضی لحظات‌ فرق بین احساس ِتعلق و خوشبختی را نمی‌بینم. مثلا این هفته‌ایی که گذشت، استرس داشتم. نگران کرستینا بودم و پی‌دی پشت تلفن گریه کرده بود. اما حس می‌کردم جزئی از جمع پدیز استم و این حالم را خوب کرد. در پدیز با لکسی آشنا شدم، کریس برایم یک بلوز پدیز هدیه داد، یک شب تا دیر وقت با لوک دارت بازی کردم و با جانی حرف زدم. شنبه‌شب را با اورتیز، هیرین و کوری گذراندم. جمعه‌شب با شلی بودم. پنجشنبه با جورج. یکشنبه شب بعد از فیلم دیدن با جورج رفتم پدیز و فرانک برایم نوشیدنی خرید. هفته‌ی خوبی بود. 
  • به اِم تعریف می‌کردم که هنری برخورد مزخرفی با من داشت. در فازی از زندگی است که دارد مسیر خودش را پیدا میکند. سعی می‌کند بفهمد به کجای جهان تعلق دارد. از کجا آمده است و امدنش بهر چه است. اما هنوز به سطحی نرسیده که به نادانی خود، به ضعف انسان، به نبود حقیقت مطلق پی برده باشد. خدای من! چقدر غیرقابل تحمل است کسی که فکر می‌کند بهتر از بقیه است. به ۱۴سالگی خودم فکر می‌کنم و دلم میسوزد به آدم‌های اطرافم. البته هنری بدتر از من بود چون در ۲۴ سالگی شبیه ۱۴ ساله‌ها رفتار میکرد. نه تنها فکر می‌کرد فقط او در دنیا به معنای زندگی فکر می‌کند، بلکه واقعا فکر می‌کرد بیشتر از من در زمینه فلسفه اطلاعات دارد. شما باورتان نمی‌شود چون مرا فقط از طریق وبلاگ می‌شناسید و من اینجا احتمالا تُن بدی در نوشته‌هایم دارم، ولی در دنیای واقعی اصلا و ابدا اهل پز دادن و تعریف از خود نیستم (این جمله پاردوکس است چون خودش تعریف از خود است. بگذریم.) من تمام مدت نشسته بودم و سعی می‌کردم نخندم وقتی می‌گفت «تو احتمالا نمی‌شناسیش ولی فیلسوف محبوبم ویتگنشتاین است.» یا وقتی ده دقیقه بعد من در مورد تاثیر ویتگنشتاین در فلسفه چیزی می‌گفتم و می‌گفت «عه؟ تو ویتگنشتاین را میشناسی؟ تحسین‌برانگیز است!» عزیز دلم چی باعث شده فکر کنی من به تحسین تو نیاز دارم؟ :) اِم همیشه از این قصه‌هایم به وجد میاید :) 
  • جورج پرسید که آیا میتواند در رسانه‌های جمعی (!) برایم درخواست دوستی بفرستد یا نه. گفتم به جز یکی، در باقی پلتفرم‌ها حساب ندارم و آن یکی را هم خیلی استفاده نمی‌کنم. بعد با خودم گفتم این بیچاره اینقدر ادب به خرج داده که دارد از من اجازه می‌گیرد، نباید نه بگویم. گفتم درست است. بفرستد و همان شب لینک پروفایلم را برایش فرستادم. در کنار نامم به فارسی الهه نوشته است و او از مصر است. دیشب پرسید که آیا میتواند الهه صدایم بزند؟ گفتم فقط خانواده و دوست‌های فارسی زبانم الهه صدایم می‌زنند. 
  • جک از من تصوری دارد که درک نمی‌کنم. یکبار در پیام گفته بود «تو غیر از نفرت به بشریت، مشکل دیگری نداری که.» یکبار وقتی گفتم نمی‌توانم فلان کار را بکنم چون طرف اعتماد به نفسش آسیب می‌بیند گفت «از کی تا حالا تو به احساسات بقیه فکر میکنی؟» یا وقتی یک پیام قشنگ برای حسنین نوشتم و گفتم دیگر نمی‌خواهم ببینمش، گفت نوشتن این پیام مهربانیم را میرساند. ولی من نتوانستم آن پیام قشنگ را خالی بفرستم و یک پانوشت کوچک نوشتم و توضیح دادم که در فلان مورد اشتباه می‌کند. به جک پیام و پانوشت را نشان دادم. بعد از خواندن پانوشت گفت «آها! الهه‌ی تلخی که من میشناسم و دوست دارم!»

  • به جک گفتم «من دوستت دارم. بی‌منظور.» گفت «منم دوستت دارم. با حدود دو درصد منظور.» اوایل که گفته بود قبلاها از من خوشش میامده کمی ناراحت شده بودم. اینبار فقط خنده‌ام گرفت. 

  • پنجشنبه‌شب از جورج پرسیدم «بیشتر از همه دلت برای چه چیزی از مصر تنگ شده؟» و به خدا فکر میکردم قرار است بگوید غذای مصر. همیشه، از هر کسی بپرسی دلش برای چه چیزی از خانه‌اش تنگ شده، جواب غذا است. این پسر با صورتی که از شدت غصه منقبض شده بود گفت «مادرم در دسامبر فوت شد. بیشتر از همه دلم برای مادرم در مصر تنگ شده ولی خب، دیگر در مصر هم نمی‌توانم ببینمش.» جو اینقدر سنگین شد که همبرگر به جانم زهر شد. به خودم لعنت فرستادم با سوال پرسیدنم.

  • ایستون همیشه میگه «تا امتحانش نکردی نمی‌توانی نظری در موردش داشته باشی.» مثلا من می‌گفتم سنگ‌نوردی را دوست ندارم ولی او میگفت تا امتحانش نکنم نمی‌توانم نظری در موردش داشته باشم. یکبار بابا همراه کسی در مورد آینده‌ی من در آکادمیا حرف میزد. می‌گفت «من پژوهشگر نیستم ولی به نظر من پژوهش بسیار هیجان‌انگیز است.» و با عشق از پژوهش حرف می‌زد. من خیلی خفیف داشتم عصبانی می‌شدم و سعی می‌کردم نشان ندهم. بعدا با ایستون حرف می‌زدم و گفتم که بابا چی گفته. گفت «به پدرت بگو برو روی یک پروژه سه سال کار کن و بی‌نتیجه رهایش کن، بعد بیا بگو در مورد پژوهش چه حسی داری. برو یک ماه هفته را صرف فهمیدن دوتا مقاله علمی کن، بعد بیا بگو پژوهش را دوست داری. برو ماه‌ها را صرف نوشتن یک مقاله ۶ صفحه‌یی کن، بعد بگو پژوهش را دوست داری. به پدرت بگو تا امتحانش نکردی نمی‌توانی نظری داشته باشی.» 

  • به جانی در مورد یکباری که در نوشیدن زیاده‌روی کرده بودم گفتم. سریع گفت «That doesn't make you a bad kid.» و خب، این مهم است. که یادم باشد من در نهایت فقط یک «کودک» نادان استم که ازش انتظار میرود اشتباه کند. 
  • ترسم گرفته که عشقم به پیشرفت را از دست بدهم. بیافتم یک گوشه و بمیرم بدون اینکه زندگی کرده باشم، پیشرفت کرده باشم. جک میگفت محال است پیشرفت نکنم. میگفت مگر اینکه سعی کنم زندگیم را خراب کنم، در مسیر فعلی زندگیم قرار است خیلی خیلی خوب پیش برود. 
  • اِم گفت «تعریف شجاعت برای تو زندگی است و برای من مرگ.» اشاره به داستان کیتو داشت که در نبرد وقتی شکست می‌خورد خودش را می‌کشد. من می‌گفتم کیتو بزدلی کرده و او می‌گفت کیتو قهرمان است. گفت «بخاطر این است که من از مرگ می‌ترسم و تو از زندگی خسته‌ایی. این اذیتم می‌کند که اینهمه تلاش داری که با زندگی بسازی و پشت سر هم سیلی می‌خوری.»
  • یکی از دوست‌هایم می‌گفت «اگر من با پارتنری که انتخاب می‌کنم چند نفر را از خودم ناامید نکنم که پارتنر درست انتخاب نکرده‌ام.» فکر کنم حال و روز من است. در مصر از هر ۱۰ نفر فقط یکیش مسیحی است. طرف یکی از مسیحی‌هاست :)