۱. برای مدتی یادم رفته بود بعضی حرف‌ها را نباید زد. اولش فقط سعی می‌کردم شبیه او باشم که به همه اعتماد می‌کرد و با هر کس از یکی بودن انرژی و ماده می‌گفت. فزیکدان نبود. نیست. E=mcدین اوست. به نظر او ما درختیم و درخت ماست. به نظر او سنگ، گل و آفتاب فرق زیادی با ماهی، انرژی و آب ندارد. به نظر او ما همه یکی هستیم. من هیچوقت در مورد باور‌هایش با کسی حرف نمی‌زنم. بحث کردن با بقیه در دفاع از باور‌های کس دیگری را ارزشمند نمی‌دانم. مهمترین چیزی که ازش یاد گرفتم همین باورش به «یکی بودن» است. یکبار گفته بود «طوری حرف می‌زنی انگار حس‌ نمی‌کنی که یکی ‌از آدم‌های همین شهری. انگار با بقیه فرق داری.» ما فرق داشتیم. ما با بقیه فرق داشتیم. این مثل روز برایم روشن بود. رفته بودیم رستورانت شلوغی و او یکباره و بی‌مقدمه گفته بود «حس خوبی از این مکان نمی‌گیرم. برویم؟» هیچکس اینقدر با اطرافیانش روراست نیست. من هم از شلوغی رستورانت خوشم نیامده بود. اما هیچوقت این اعتراض را طوری که او صادقانه جمله‌بندی کرده بود جمله‌بندی نمی‌کردم. ما با بقیه فرق داشتیم. سه ساعت زیر آسمان ابری، زیر ماه شب‌‌ِ چهارده راه رفته بودیم و تمام مدت به من گفته بود «هیچ چیز یکباره تغییر نمی‌کند الی. فرصت میخواهد. وقت می‌برد. درد می‌کشی. زمان نیاز است... آدم‌ها نیاز به ارتباط دارند. نیاز دارند که با آدم‌های دیگر گفتگو داشته باشند.» ما با بقیه فرق داشتیم. باورم نمیشد که او این موضوع را قبول نداشته باشد. گفتم «تو... تو فکر نمی‌کنی که با بقیه فرق داری؟» قاطعانه و بی‌تفاوت جواب داده بود «نه. ما همه مثل همیم.»

من هیچوقت هیچکدام از حرفهایش را دفعتا نفهمیدم. قبول نکردم. مثل وقتی که انتگرال را برای اولین بار یاد میگیری. با خودت میگی فایده‌ی اینکه از هفت در جهنم بگذریم تا این انتگرال را حل کنیم چیست دقیقا؟ یک سال طول می‌کشد تا ببینی انتگرال همان خدای نابود کردن ناممکن‌ها است. حرفهایی که می‌زند همیشه شش ماه بعد وقتی وسط گرداب فکر‌هایم دارم غرق میشوم و هیچ نظریه‌ای در مورد اینکه چه خاکی باید به سرم بریزم ندارم، در ذهنم صاعقه میزند و فرضیه‌ای در ذهنم شکل می‌گیرد که: اگر راست گفته باشد... و دنیا آرام میشود. از این قدرتی که رویم دارد می‌ترسم. از اینکه حرفش را قبول می‌کنم می‌ترسم. 

اما ما همه شبیه همیم. این بزرگترین کشف ۱۹ سال زندگی ِمن است. ما بر اساس تئوری‌ها و ارزش‌های مختلف زندگی خود را شکل می‌دهیم اما اساس و پایه‌ی تمام انسان‌ها شبیه هم است. نقطه‌ی آغاز تمام تئوری‌های اساسی از یک‌جاست. با کمی اغراق- احساسات ما برای تمام آدم‌های دنیا قابل درک است. آدم‌های زیبا هم از اینکه کسی زشت صدایشان کند ناراحت میشوند. آدم‌های دانا هم از اینکه کسی بهشان بگوید احمق دلشان میشکند. آدم‌های با اعتماد به نفس هم وقتی اشتباهی ازشان سرمیزند پنهانی از خودشان متنفر میشوند. آدم‌های بی‌احساس هم از اینکه کسی دوستشان داشته باشد احساس آرامش می‌کنند. ما همه شکننده‌ایم. ما همه در نبردیم. ما همه می‌ترسیم. ما همه مهربانی را دوست داریم. ما همه به مرگ فکر کرده‌ایم. ما همه تظاهر می‌کنیم. ما همه شبیه همیم و این هیچ ربطی به سن، نژاد، جنسیت و حتی شاید فرهنگ ندارد. برای همین است که حدیث امام علی (که در انجیل هم در Mathew 7:12 آمده و به نام Golden Rule معروف است) وقتی میگه "آنچه که براى خود دوست می‎داری، برای دیگران هم دوست بدار و آنچه براى خود نمى‏پسندى، براى دیگران هم مپسند." یکی از اعجاز‌انگیزترین گفته‌های دنیاست. 

۲. زی میگه «فایده‌ی اینهمه عمیق در موردش فکر کردن چی است؟» میگم «مطلقا هیچ» اما از فکر کردن به تو دست نمی‌کشم. تو مثل بطری نوشابه‌ای هستی که پر از آب باشد. بطری نوشابه‌ی پرآبی که در یخچال است همیشه وقتی با ذوق میروی دم یخچال و میخواهی نوشابه سربکشی به ذوقت می‌زند. اما بعد از ده باری که این اتفاق افتاد و بطری را انداختی دور، دلت برای دویدن و نوشابه سرکشیدن تنگ میشود. حالا هزاربار با خودت مرور کن چه حسی داشتی وقتی به خیال نوشابه بطری را سر می‌کشیدی و میدیدی آب است، فایده ندارد. دلیل که نمیشود آدم دلش برای از پله‌ها با شور و اشتیاق دویدن به سمت یخچال تنگ نشود. آخرش مهم نیست. همان حس یک بطری نوشابه در یخچال داشتن خودش آنقدری خاص است که از دست رفتنش عذاب باشد. 

تو دوست خوبی نبودی. اما بهترین دوست من بودی. دنیا بدون بهترین دوست ِآدم سخت‌تر است. دلم برای تو نه، برای بهترین دوست داشتن تنگ است. به زی میگم «آدم بخواهد خانه‌ی دوستش برود باید یک هفته برنامه بریزد. دلم برای اینکه غروب‌های شنبه یکدفعه‌ای از اتاقم بزنم بیرون و بروم خانه‌شان تنگ شده.»

۳. اولین فاینلم این ۵ شنبه است. جرمی میگه «هربار در مورد این صنف فکر می‌کنم حالم گرفته میشه» دقیقا حرف دل مرا زده. میگه «برادرم این حس را در مورد تمام صنف‌هایش داشت! سه و نیم‌سال رفت دانشگاه اما آخرش تاب نیاورد. درس‌هایش را دوست نداشت. زندگی برایش زهرمار شده بود.» فکر کن اگر تمام صنف‌هایی که میگیری، همه‌ی‌شان مثل صنف این استاد ِوحشی حالت را بهم بزند. از ته دل میگم «خوب کاری کرد که انصراف داد. تصورش را بکن! تمام زندگیت پر باشد از حسی که ما به این وحشی داریم.»

4. پارسال الیهاندرو یکبار گفته بود «من میدانم که تو فکر میکنی من خودشیفته و مغرورم. چرا هنوزم به من کمک می‌کنی؟ من که همینم که هستم. اما تو میتوانی دوستای بهتری داشته باشی ولی با من وقت می‌گذرانی. چرا؟»

۵. میگه «این مدلی که تو پریود میشی نرمال نیست. به جای اینکه مثل آدم هر ماه باشد هر چند ماه یکبار به حال مرگ میفتی. برو پیش دکتر» لبخند زدم. اما میخواستم بگویم همین چند ماه یکبارش هم از سرم زیاد است. به هم ریختگی هورمون‌ها را همین چندماه یکبار هم نمی‌توانم تحمل کنم. مثلا پیام یک دقیقه‌ایش را گوش میکنم و دلم هوس می‌کند پیامش را پشت سر هم پلی کنم و با تُن نفس‌هایش گریه کنم وقتی میگه «کتاب می‌خوانم. فیلم می‌بینم. تفریح میرم. هفته‌ی پیش برای یک روز رفته بودم جلال‌آباد. دیروز کانفرانس تلفنی داشتم با رئیس‌های دفترم در لندن...» 

۶. مرحله‌ی اول بورسیه را قبول شدم. وقتی ایمیلش را دیدم سر صنف کنار کایل نشسته بودم. ایمیل را دیدم و نزدیک بود فریاد بزنم. مبایلم را بهش نشان دادم. های فایو زدیم و شادی کردیم. دستش را دور گردنم انداخت و به جوزف که کنارم نشسته بود و با تعجب نگاه میکرد گفت "بورسیه قبول شده." گفتم "مرحله‌ی اولش را"

۷. خیلی وقت است با هم حرف نزدیم. سالی یکی دوبار بیشتر حرف نمی‌زنیم. امسال از روز تولدش که زمستان سال قبل بود تا حالا با هم حرف نزده‌ایم. هربار حرف می‌زنیم میگه "من نگران تنهایی‌ت هستم. چرا یک دوست‌پسر نمی‌گیری؟ الان باز میگه وقت ندارم! پس تو کی وقت میکنی؟ اگر دوست‌پسرت هم از دانشگاه باشه مانع کارت که نمیشه هیچ، حتی کمکت میکنه بهتر و با قوت‌تر پیش بری. تو تا کی قراره تنها باشی آخه؟" و من مثل همیشه میگم "هر وقت بزرگتر شدم." ، "هر وقت سرم خلوت‌تر شد." ، "هر وقت فرصتش را داشتم." و با خودم فکر می‌کنم این چطور به کسی که فقط ۱ سال ازش کوچکتر است و چهار سال است ندیده‌تش اینقدر جدی درس زندگی میده؟ 

۸. بعد از ارائه‌ی پروژه‌ی گروهی استاد در مورد یک بخشی از پروژه که من رویش کار کرده بودم گفت "این راهکار اصلا به ذهن من نرسیده بود. خیلی جالب. بسیار عالی بود!" بعد که از دفتر استاد آمدیم بیرون زاک گفت "الی میدانستی که خیلی باهوشی؟" و یاسمین به زاک گفت "من گفته بودم!‌ بهت گفته بودم این دختر خیلی باهوشه! گفتم یا نگفتم؟ نگفتم این دختر معرکه‌ست؟ نگفتم؟؟ دیدی؟؟ دیدی راست گفتم؟"