۴ مطلب در جولای ۲۰۱۹ ثبت شده است

به فکر من باش لعنتی

هیچوقت گم شدی؟ ترسناک گم شدی؟ در پنج سالگی یکبار گم شده بودم. با مامان و خاله رفته بودیم بازار. مامان را از روی کفش‌هایش دنبال می‌کردم. یک لحظه متوجه شدم زنی که دنبالش می‌کردم فقط کفش‌های مامان را داشته. مامان نبود. مضطرب شدم. اوضاع را با خودم بررسی می‌کردم. شماره‌ی بابا را با خودم مرور کردم. نهایتش کسی را پیدا می‌کنم که به بابا زنگ بزند و بابا میاید دنبالم. فقط باید شانس بیارم کسی که به بابا زنگ می‌زند دزد نباشد. مرا ندزدد. مرا از مرز‌ها بیرون نکند و اعضای بدنم را نفروشد. فقط باید همین‌جایش را شانس بیاورم. فقط باید تا زنگ زدن به بابا کسی مرا اختطاف نکند. فعلا باید برگردم به آخرین جایی که مطمئن بودم مامان را دیده بودم. احتمالا او هم برمیگردد به دوکان‌هایی که رفته بودیم. مدت زیادی از آخرین باری که دیدمش نمی‌گذرد. فقط باید شانس بیاورم و زود متوجه شود که کنارش نیستم. هر چه زودتر متوجه شود احتمال پیدا شدنم بیشتر است. خدا کند عصبانی نباشد... وقتی برگشتم به آخرین دوکانی که دیده بودمش فروشنده متوجه تنهایی‌ام شد. دلداری‌ام میداد. میگفت مادرت پیدایت میکند. اگر پیدایت نکرد زنگ می‌زنیم بهش. گفتم «شما مبایل دارین؟ که اگر مادرم پیدایم نکرد زنگ بزنیم به پدرم؟ شماره‌ی پدرم را از بر استم.» فروشنده خنده‌اش گرفت. من متوجه شدم که نمیدانست من شماره‌ی بابا را حفظ هستم. به خیال خودش به من امید واهی میداد. مامان پیدا شد. دوکان‌دار کلی به مامان از باهوشی‌ام تعریف کرد و من تعجب کرده بودم که مامان عصبانی نیست، مامان با حوصله به فروشنده گوش می‌کند، مامان آرام است. نمیدانم مامانم هم به اندازه‌ی من از گم شدنم ترسیده بود یا نه، اما مطمئنا تو به اندازه‌ی من گم شدنم برایت مهم نیست. لعنتی. من تمام امیدم این روزها به این بوده که نهایتش یک تاکسی تا میدان‌هوایی، یک تکت به تو و بوووووم! روز بعد در مقابلت نشسته‌ام. ازت می‌پرسم «ورژن کوتاه ماجرا را میخواهی یا درازش؟» و تو مثل همیشه میگی «درازش» که در دلم چیزی نماند. اما لعنتی، تو که برای من نترسیدی. تو که به فکر من نبودی. تو که متوجه نیستی گم شده‌ام. تو که برای من نترسیدی. 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۳۰ جولای ۱۹

میرم به زیارت سخی بهر دعا - بی‌قراری‌های دلم آرام شود

امروز عروسیش است. دلم آنجاست. خودم نیستم.

  • //][//-/
  • شنبه ۲۷ جولای ۱۹

نور ِآخر ِتونل

Dear Elaha, I miss you so so much. I [wonder] [when] you are coming home. [every] morning the first thing I think [about] is you. I love you very much. so you have to know I will never forget you ever. you know we [aren't] friends we are BFL's (Best Friends for Life). I made [poem] for you too:

[roses] are red [violets] are blue your hair is black and so is mine [too]

you like to eat and I do [too]! I love you and you love me [too]!

Love, 

Setayesh 

Babe's letter

دیشب کریستینا بهم گفت love and thank you. کریستینا وقتی دوست‌پسرش بهش گفته بود دوستش دارد، یک و نیم ماه صبر کرد تا بهش بگوید او هم دوستش دارد. چون مطمئن نبود واقعا دوستش داشته باشد. این نامه دومین دوستت دارم صادقانه‌ی ۲۴ ساعت گذشته‌ام بود :) 

کلمات داخل براکت [] غلط‌های املایی بودن که اصلاح کردم. املایش بهتر شده. تازه پیش‌دبستانی را تمام کرده. امسال قرار است برود صنف اول. خودش باور دارد یک نابغه است :) 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۸ جولای ۱۹

بمیری تو

احساس مریضی می‌کنم. مثل وقتایی که غم بزرگی درگیرم کرده باشد. دلم میخواهد بخوابم. سنگینم. گرمم. انگار که مریض باشم. احساس خامی می‌کنم. نمی‌دانم دفعه‌ی قبلی که این اتفاق برایم افتاد کی بوده. نمیدانم آخرش چطور شد. اما این شرایط برایم سخت است. آستانه‌ی تحملم در برابر اتفاقاتی که خارج از برنامه میافتند و برنامه‌ام را خراب می‌کنند قریب به صفر است. زندگی دارد یادم میدهد آدم باشم. بفهمم که همه چیز همیشه طبق برنامه پیش نمی‌رود. دارد یادم میدهد همیشه آخر کار آن چیزی نیست که من میخواستم. درس ساده‌ای نیست. هی مجبور میشوم وسط روز از شدت کلافگی، حس مریضی و غم، از پشت کامپیوتر بلند شوم و بروم روی مبل دراز بکشم. باعث میشود برای کنترل خودم بارها و بارها در ذهنم تا ده بشمارم ... یک دو سه چهار ... پنج شش هفت هشت نه ده... یک دو سه چهار پنج شش... وقتی متیو حرف می‌زند، وقتی گرمم میشود، وقتی یادم میافتد که برنامه‌ام عملی نمی‌شود، وقتی دارم به اتاقم برمیگردم و یادم میاید که برنامه‌ام عملی نمیشود، وقتی خییییییلی دلم میخواهد حالا که هدفی از ماندن در اینجا ندارم بروم میدان‌هوایی و با اولین پرواز به آستن برگردم، وقتی کار می‌کنم و یادم میآید برنامه‌ام عملی نمیشود، وقتی یادم میآید که چه برنامه‌های هیجان‌انگیزی برای این تابستان داشتم، وقتی در دستشویی احساس مریضی می‌کنم، وقتی دلم میخواهد به مامان زنگ بزنم و غر بزنم، وقتی یادم میآید که برنامه‌ام عملی نمیشود، در ذهنم میشمرم یک دو سه چهار پنج شش هفت هشت نه ده یک دو سه چهار پنج... 

آدم قوی‌ای بودن یعنی بفهمی که به عنوان یک مخلوق ذات ضعیفی داری،‌ ولی این ضعف را بپذیری. وقتی این ضعف را بپذیری، قبول کنی و باهاش کنار بیایی، مخلوقی هستی که ذات ضعیفی دارد، اما قوی است. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۷ جولای ۱۹
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب