۹ مطلب در مارس ۲۰۱۹ ثبت شده است

‌جیغ و داد آیینه

قبل از اینکه وارد گفتگو با کسی شوی گفتگو را اول در ذهن خودت مرور می‌کنی. میدانی قرار است چه بگویی و میدانی قرار است چه بشنوی. اما نمی‌دانی قرار است چه بشنوی. احمق استی که فکر میکنی می‌دانی. کسی که دارد حرفهای تو را میشنود به اینکه تو انتظار داری چه جوابی بگیری فکر نمی‌کند. اگر به تو نزدیک باشد، به تو ارزش قایل باشد، به انتظارات تو فکر نمی‌کند. عکس‌العمل مخصوص خودش را نشان می‌دهد. جواب خودش را می‌دهد. برای همین تو دستپاچه میشوی. ناراحت میشوی. حرکات حساب شده‌ی قبلت دیگر رنگی ندارند و باید عکس‌العمل مخصوص خودت را نشان بدهی. از این لحظه به بعد آخرش معلوم نیست. نتیجه معلوم نیست. ممکن است عالی باشد. ممکن است افتضاح باشد. 

تازه منظورش را می‌فهمم. میگفت یاد گرفته است به پیش‌بینی‌ها اعتماد نکند. اگر حرفی برای زدن دارد و فکر می‌کند اگر به فلانی بگوید فلانی عصبانی میشود، تصمیم گرفته به اینکه چه فکر می‌کند اهمیت ندهد. تصمیم گرفته بدون اینکه بخاطر انتظاری که از عکس‌العمل او دارد حالت دفاعی بگیرد، برود و با آرامش حرفش را بزند. 

  • //][//-/
  • شنبه ۳۰ مارس ۱۹

چگونه فروغ باشیم و به پایان دگر نیندیشیم؟

زنگ زدم. نشناخت. بعد به حالت سوالی اسمم را صدا زد و در کسری از ثانیه که طول کشید تا از حرف اول اسمم به حرف آخرش برسد، صدایش خش گرفت و گریه کرد. اینبار نخندیدم. حرف زدیم. گریه کرد. وقتی میخواستم قطع کنم با گریه و التماس گفت: "نه. نه. نه. قطع نکن." قطع کردم. التماس صدایش دلم را لرزانده بود. از بلاک درش آوردم و بهش پیام دادم. تمام روز منتظر بودم حالا که بلاک نیست پیام بدهد. تمام روز از خودم پرسیدم "یعنی حالا چیکار میشه؟ آخرش چیکار میشه؟ چیکار کردی الهه؟ " 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۷ مارس ۱۹

ببخشید

قرار بود به دانشگاه که برگشتیم یک شب برویم بیرون و من مثل یک دوست ِخوب ازش بپرسم‌ "حالت خوب است؟" قرار بود در لحنم آرامش و درک باشد که اگر مشکلی دارد بتواند به من اعتماد کند و حرف بزند. قرار بود بگوید که چرا چند وقتی است کم انرژی و بی‌انگیزه‌ است. در عوض امشب بهش گفتم "ازت خوشم نمیاد. با من حرف نزن."

اینهمه تمرین ِخوش‌زبانی و "مواظب قدرت کلمات بودن" انجام دادم، آخرش هم به آدمی که ممکن است افسردگی و Anxiety داشته باشد گفتم ازش خوشم نمیاید. خاک بر سرم. 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۲۶ مارس ۱۹

مرفه بی‌درد

غمگینیم بخاطر شروع دانشگاه نیست. بخاطر این است که سه‌شنبه باید برم سر کار ... دانشجوهایی که کار نمی‌کنید، خوشا به حالتان! 

یکبار به سرم زد که تمام خرج‌ها را قطع کنم، استعفا بدم و با حسابی که مطلقا خالی است تا آخر سمستر برم. بعد یادم آمد که در دنیای واقعی پول اختیاری نیست. فقط برای خریدن ساعت‌ و ۱۲ جفت کفش نیست. ادم برای راه انداختن موتر پول نیاز دارد. برای خورد و خوراک پول نیاز دارد. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۲۴ مارس ۱۹

Elaha is weird like that some times

در دو روزی که مامان و بابا رفته بودند مسافرت ما یک وعده در یک رستوران گران غذا خوردیم و پولمان تمام شد. بعد از رستورانت به بچه‌ها گفتم برویم قبرستان. با مخالفت شدید بعضی‌ها روبرو شدیم و پی‌دی به طرفداری از من گفت:

"it is ok guys. Elaha is weird like that some times. دلش برای random people میسوزد. it's ok. it'll be fine."

در قبرستان کسی روی قبر یک دختر ۸ ساله یک بوتل کوکاکولا گذاشته بود و پی‌دی گفت وقتی مُرد خوشحال میشود اگر ما برایش کوکاکولا بیاوریم و روی قبرش خالی کنیم. روی قبر یک دختر ۳ ساله نوشته شده بود here lies our little girl. خیلی از زن و شوهرها کنار همدیگر دفن شده بودند. قبر یک زنی که در جنگ نمیدانم چی جنگیده بود تاریخ وفات نداشت. تای میگه احتمالا مفقودالاثر بوده. دوتا از قبرهایی که دیدیم عکس داشتند. یکی از یک زوج مکزیکی که با هم به دوربین لبخند می‌زدند و دیگری از یک پسر جوان ِ بیست و چند ساله‌ای که موهای قشنگی داشت. پی‌دی گفت میخواهد قبرش عکس داشته باشد و عکسش قشنگ باشد. وقتی بهش گفتم اینقدر از مردنش حرف نزند گفت "مرگ حق است. باهاش کنار بیا" و من با حماقت گفتم "من نمی‌گذارم تو هیچوقت بمیری".

وقتی پولمان بعد از اولین وعده تمام شد، شبش را میوه خوردیم و یک وعده‌ی دیگرش را من آشپزی کردم. پی‌دی بعد از اینکه مامان و بابا برگشتند گله کرد و گفت به اندازه‌ی دو روز گرسنه است چون گیاهخوار است و این کمبود پول بیشتر از همه به او سخت گذشته که نمیتواند بیشتر چیزها را بخورد.

دیشب برگشتند و من امروز بلاخره آزادی‌ام را به دست آوردم و صبح ساعت ۱۰ از خانه زدم بیرون. وقتی رسیدم، روبروی خانه‌اش بلاتکلیف با دست‌های آویزان ایستاده بود. لعنتی این بیکاری دست‌ها و ایستادنش کنار خیابان خلوت ِفرانکلین به شدت غیرنرمال بود. نرمال نبودنش از یادم رفته بود. پنجره را پایین دادم و صدایش زدم. آمد نشست. لبخند زدم. تمیز بود. ریش‌هایش قشنگ اصلاح شده بود. چاق شده بود کمی. موها و لباس‌هایش مرتب بودند. تا Arcade از دوست‌دخترش برایم حرف زد. از اینکه فکر نمی‌کند به این زودی‌ها رابطه‌اش قطع شود و این خیلی عالی است چون عاشق دوست‌دخترش است. بعدا سر غذا در برابر قیافه‌ی غافلگیر شده‌ی من گفت یکسال است دوست‌دخترش را ندیده. از آهنگی که گوش می‌دادم تعریف کرد. از موترم تعریف کرد. از همه چیز تعریف کرد. چرا آدم‌های متفاوت بیشتر از باقی آدم‌ها مهربان‌اند؟ بیشتر اوقات شبیه مرد ِجوان ِبرنامه‌نویسِ با ادبِ مهربانی است که نمیشود تفاوتش را با بقیه حس کرد. بعد حرفی میزند شبیه به اینکه دوست‌دخترش را یکسال است ندیده‌ست یا اینکه ۲۲ سالش است ولی پدر و مادرش اجازه نمی‌دهند در خانه تنها باشد. 

تا ساعت ۲ با باقی بچه‌ها بازی کردیم. ماریو و بازی‌های دیگری که نامشان را نمی‌دانم. غذا خوردیم. بردمش خانه. رفتم که به کار خودم برسم. نیم ساعت وقت داشتم و رفتم فروشگاه لوازم انتیک. برای خودم یکی از این کره‌هایی که کوک می‌کنی و موزیک پخش می‌کنند خریدم. از لحظه‌ای که خریدمش تا حالا تقریبا یکسره دارم کوک می‌کنم و گوش می‌کنم. ملودی‌ای که پخش می‌کند fly me to the moon است. 

رفتم laser hair removal. خانه آمدم و رفتم آن فروشگاهی که او همیشه ازش خرید می‌کرد. حالم کم کم بد شد. انقدری که از شدت استرس تهوع گرفتم. پاهایم می‌لرزیدند و سرم درد می‌کرد. احساس آشغال بودن می‌کردم. از آدم‌هایی که از خودشان بدشان می‌آید متنفرم. ولی حس آشغال بودن می‌کنم. خانه آمدم و ساعت ۱۰ شب رفتم بیرون تا بدوم. خوابیدم. بیدار شدم. حس می‌کنم یک تیکه آشغال ِ بی‌ارزشم. شخصیتم، قیافه‌ام، کارهایم، رفتارم، زندگی‌ام منزجرکننده‌ست. 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۱۹ مارس ۱۹

مامان میگه

سه روز است که ندیدمت. دیشب ساعت ۴ صبح بیدار شدم. از پنجره بیرون را نگاه کردم که دیدم موترت است. گفتم صدقه موترت شوم. تو نباشی ما چیکار کنیم؟

  • //][//-/
  • جمعه ۱۵ مارس ۱۹

it's my fault. i had it coming

آیا در دو ساعت گذشته دوتا امتحان داده‌ام؟ بلی.

آیا از در ۲۴ ساعت گذشته ۳ تا امتحان داده‌ام؟ بلی.

آیا از یکی از این امتحان‌ها راضی‌ام؟ بلی.

آیا از دوتا از این امتحان‌ها راضی‌ام؟ خیر. 

آیا امتحانی که همین الان تمام شد بدترین امتحان عمرم بود؟ بلی.

آیا مثل خر ترسیده‌ام که آخرش نمی‌توانم دکترا بگیرم؟ بلی.

آیا من احساس حماقت می‌کنم؟ بلی.

آیا احساس می‌کنم باید یکی مرا دار بزند؟ نخیر. 

آیا فکر می‌کنم گندی که به کلاسیک زدم جمع شدنی است؟ بلی. 

چطور ممکن است گند کلاسیک را جمع کنم؟ برو با پروفسور حرف بزن. ازش بپرس که اگر برگردی تمام کارخانگی هایی که تا حالا کردی را دوباره انجام بدی، اگر هر هفته کارخانگی را انجام بدی و دو روز پیش از تحویل دادن ازش بپرسی که جواب‌هایت درست هستند یا نه، اگر هر روز قبل از صنف کتاب را بخوانی، اگر تمام این موارد بالا را در هفته‌ی امتحان فاینل هم روی دور تند انجام بدی که در فاینل ۱۰۰ بگیری، آیا جمع شدنی است یا نه. وقتی گفت بلی، شروع کن. 

آیا واقعا واقعا واقعا واقعا صادقانه و از ته دل فکر می‌کنم خرابی‌ای به ایییییین ابعاد قابل تعمیر است؟ ... است؟؟ قابل تعمیر است؟؟ خیر. 

آیا باید سرم را به کوبم به دیوار؟ خیر. actually, maybe. 

آیا با این امتحانات رخصتی‌های هفته‌ی آینده از همین حالا برایم زهر مار شده‌اند؟ بلی. 

آیا این نیز بگذرد؟ بلی. ولی تبعات اعمال ما تا همیش زندگی ما را تحت تاثیر قرار میدهند. هیچ اشتباه کوچکی زندگی کسی را خراب نمی‌کند. اما قطره قطره دریا شود. برعلاوه، اشتباهات در عرصه‌های مختلف زندگی اثرات مختلفی دارند. اگر من دو سال بعد امتحانی را خراب کنم مهم نخواهد بود. اما الان مهم است. 

آیا جک از عصبانیت امروز با لگد زد به دیوار؟ بلی. 

آیا من دیشب گفتم میخواهم لباس‌های طاها (my cosmology TA) را به آتش بکشم؟ بلی. 

آیا باید مرا دار بزنند که این پروفسور ِنابغه‌ی سختگیر را دوباره گرفته‌ام؟ خیر. 

آیا باید کم کم بروم که کایل چند دقیقه‌ی دیگر میرسد؟ بلی. 

آیا دلم میخواهد تایر‌های شپیرو (استاد کیهان‌شناسی/cosmology) را پنچر کنم؟ بلی. بسیار. 

آیا دلم می‌خواهد تایر‌های پروفسور داینامیک را پنچر کنم؟ خیر.

چرا؟ چون تقصیر خودم بود. نخواندم. 

آیا it is ok? 

  • //][//-/
  • جمعه ۱۵ مارس ۱۹

بلی. توهم شکست‌ناپذیری یک دختر ۱۹ ساله را دارم

مامان روی صندلی لهستانی‌اش با مبایل مشغول بود. من پیش پایش روی زمین نشسته بودم. با ناز گفت "ما را تنها میگذاری و میری." طوری حرف میزد انگار در این مسافرت قرار است بمیرم.

سیزده ساله که بودم، یک بعد از ظهر بابا گفت مادر ام‌الهدی فوت شده. ام‌الهدی همسن من بود. هیچوقت ندیده بودمش. اما پدرش خوش‌خط‌ترین آدمی بود که دیده بودم. پدرش شاعر بود. شعر نوشته بود که "ام‌الهدی ام‌الهدی نور هدایت هدیه‌ات." بابا گفت باید برویم خانه‌ خاله‌ی ام‌الهدی که بهش خبر بدهیم خواهرش مُرده. رفتیم. چند نفر دیگر هم آمدند. زن‌ انگار فهمیده بود اتفاق بدی در راه است. چیزی نمی‌گفت اما رفت چادر بزرگتری سر کرد. به زن گفتند خواهرش فوت شده. زن و خواهر کوچکترش چیزی نگفتند. فقط چادرهای بزرگ‌شان را به صورت‌شان کشیدند و ساعت‌ها گریه کردند. آسمان تاریک شد. برق رفت. غذا آوردند. زن‌ و خواهرش فقط گریه کردند. حتی روی زمین دراز نکشیدند که راحت گریه کنند. همینطور نشسته، ساعت‌ها گریه کردند. بچه‌های کوچک‌شان حیران به فضای شوم مانده بودند. من نفهمیدم. هنوز هم نمی‌فهمم. دردی که داشتند فرای تجربیات من است. نمی‌توانم درک کنم. اما اینکه هیچ چیزی نگفتند را از یادم نمی‌رود. اینکه از خانه نزدند بیرون تا تنها باشند، انکار نکردند، نپرسیدند چطور، نپرسیدند کی، نپرسیدند چرا، نپرسیدند مطمئن هستیم یا نه، هیچ چیزی نگفتند و فقط چادر به صورت کشیدند و گریه کردند را یادم نمی‌رود. اینکه در تاریک‌ترین و شوم‌ترین اوضاع یادشان بود که زن خوبی باشند یادم نمی‌رود. مظلومیت‌شان از یادم نمی‌رود. 

مامان روی صندلی لهستانی‌اش با مبایل مشغول بود. من پیش پایش روی زمین نشسته بودم. بهش گفتم "مامان من نمیخواهم زن مظلومی باشم." 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۳ مارس ۱۹

هاروراد، دنمارک، کالیفرنیا. تازه امروز روز اول است :)

منطق بهت میگه اتفاقات خوبی در راه است و مغزت در مورد واکنشی که باید در مواجهه با این اتفاق خوب به نمایش بگذارد فکر می‌کند.

_

امروز صبح چند دقیقه تا ۹ وقت داشتم. رفتم برای خودم ۲ تا تاکو گرفتم. مدت‌ها میشود غذای درست نخورده‌ام. در دو هفته ۳ کیلو کم کرده‌ام. رفتم روبروی ساختمان نشستم. هوا سرد بود. یکی از بهترین جاکت‌هایم که رنگ دانشگاهم هم است را پوشیده بودم. کلاه روی سرم بود و موهایم سیاه و لخت روی شانه‌هایم افتاده بودند. ساعت از ۹ گذشته بود. زنگ زدم. جواب نداد. به جانتان زنگ زدم. جواب داد. گفتم "داکتر مکدوال؟" گفت "بلی." خودم را معرفی کردم و دفعتا شناخت. گفت "اها!! برای پروگرام ما اپلکیشن فرستاده بودی! هنوز هم علاقه‌مند پروگرام ما هستی؟" با خنده‌ای که به سختی مهار میشد گفتم "بلی!" گفت "با افتخار و خوشحالی بابت قبول شدن در پروگرام تحقیق تابستانی هاروارد بهت تبریک میگم." و من بلند خندیدم. اینقدر طولانی و پر انرژی که جانتان با خنده صبر کرد تا آرام شوم... در مورد شرایط زندگی در هاروارد گفت. ازش پرسیدم "تا کی وقت دارم که جوابم را در مورد قبولی یا رد پیشنهادتان بدهم؟" گفت " تا ظهر جمعه‌ی هفته‌ی بعد وقت داری که از طریق ایمیل یا تماس تلفنی به ما جواب بفرستی. من درک می‌کنم. مطمئنم از خیلی جاهای دیگه هم پیشنهاد گرفتی. اگر سوالی داشتی به من خبر بده. اگر خواستی در مورد خوبی‌ها و بدی‌های شرایطی که ما داریم حرف بزنی حتما به من ایمیل کن. شاید بتوانیم به نتیجه‌ای که برایت قابل قبول باشد برسیم. ولی فقط بگم که پروگرام ما بهترین است!" و من خندیدم. باز خندیدم. از اعتماد به نفسی که داشت خندیدم.

شب قبل حالت مشابهی داشتم. برایم از دنمارک ایمیل آمده بود. گفته بود میدانم جایی که تو هستی اول مارچ نیست، اما در دنمارک صبح ِاولِ مارچ است و ما نمی‌توانستیم برای دادن این خبر خوش به تو بیشتر از این صبر کنیم :)  

روز خوبی داشتم. اما انکار نمی‌کنم که از سر صبح یادم بود که عاشق هاروارد بودی. انکار نمی‌کنم که دلم میخواهد میدانستی و با من جیغ میزدی و بغلم میکردی. 

  • //][//-/
  • جمعه ۱ مارس ۱۹
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب