۷ مطلب در آوریل ۲۰۱۹ ثبت شده است

از شما دعوت می‌کنم در شادی من شریک باشید :)

شب قبلش تا ساعت ۳ صبح بیدار بودم و کار می‌کردم. تصمیم گرفتم صبح دیر برم دانشگاه. ساعت ۱۰ پیراهن مردانه‌ی زردم را پوشیدم و حرکت کردم. سر صنف کلاسیک مبایلم را چک کردم و دیدم نوشتن:

Congratulations! on behlaf of Board of Trustees of Barry Goldwater Scholarship and Excellence in Education Foundation and the Department of Defense National Defense Education Programs, I am please to infrom you that you have been slected as a 2019 Barry Goldwater Scholar. 

بورسیه‌ی گولدواتر باپرستیژترین بورسیه‌ی ساینس در آمریکاست. بورسیه در سطح ملی است و فقط به ‍‍‍~۳۰۰ نفر از هزاران نفری که اپلای می‌کنند داده میشه. من نوامبر سال قبل کار کردن روی اپلیکیشن را شروع کردم.  مرحله‌ی اولش را در دسامبر قبول شدم و در جنوری برای مرحله‌ی دوم اپلای کردم و دیروز خبر شدم که بردم :) 

من به بردنش فکر نکرده بودم. آماده بودم که نبرم. ایمیل را که خواندم هیع کشیدم و نمی‌دانستم چیکار کنم. سر صنف کلاسیک بودیم. جرمی کنار دستم نشسته بود. بغلش کردم. بعد دویدم بیرون. پیش آسانسور بودم که پیام آلدو را گرفتم. گفته بود "We are awesome!" او هم برنده شده بود :) منتها من میدانستم که او برنده میشود و نمیدانستم که من برنده میشوم. بهش تبریک گفتم. به مامان و بابا پیام دادم. رفتم طبقه‌ی شانزده تا به کیسی خبر بدم. نبود. داشتم میدویدم که بروم رئیسم را پیدا کنم. سر راه Maddie را دیدم. بخاطر دویدن از نفس افتاده بودم. گفتم "I won the Goldwater" گفت نمی‌داند چی است ولی مبارک باشه! گفتم گوگل کن خب! و دویدم. رئیسم نبود. ایمیل را به او و کیسی فرستادم. وقتی برمی‌گشتم Maddie از آنطرف سالن صدا زد "همین الان گوگل کردم. خیلی خیلی فوق‌العاده‌ست. مبارک باشه." خندیدم. تشکر کردم. جک پیام داد که "خوبی؟!" بخاطر از صنف بیرون رفتنم می‌گفت. برگشتم به صنف. تنها کسی که از بورسیه خبر داشت بن بود. واقعا فکر نمی‌کردم برنده شوم. به هیچکس نگفته بودم. به بن گفتم که برنده شدم. تبریک گفت و های‌فایو داد. به جرمی و ایستون توضیح دادم که موضوع از چی قرار است. تبریک گفتند. بیست دقیقه‌ی بعد را به جواب دادن به ایمیل تبریکی کیسی، پیام‌های آلدو، تای و بقیه اختصاص دادم. ده دقیقه به ختم صنف مانده بود که به کریستینا گفتم "برویم؟" در طول مسیر بهش در مورد بورسیه توضیح دادم. به ساختمان مورد نظر رسیدیم و منتظر ماندیم. به کایل زنگ زدم. صدایش خسته بود. گفتم ساعت دو بریم بیرون. گفت بچه‌ها را خبر کنم. تلفن را قطع کردم. کریستینا داشت به بچه‌ها پیام می‌داد که دیدیم از آنطرف سالن دارد می‌آید. رفتیم پیشش. کریستینا گفت "داکتر وایز؟" گفت "خودمم!" خودمان را معرفی کردیم. گفتیم سخنرانی روز قبلش بسیار عالی بود. بعد گفتیم "Can we have a picture with you?" و کنار کسی که جایزه‌ی نوبل فزیک را برده عکس گرفتیم :))))))))

با کریستینا رفتم سر صنفش. استادی که قرار است در هاروارد با من کار کند ایمیل داده بود و گفته بود اسم من را در لیست برنده‌ها دیده و برایم خوشحال است! کیسی گفته بود این بورسیه چیزی است که تمام آمریکا برنده‌هایش را دنبال می‌کنند و من برای اولین‌بار حرفش را باور کردم. بعد رفتیم به آپارتمان کریستینا تا او پولش را بردارد و من وسایلی که آنجا جا مانده بودم را. وقتی برگشتیم پسر‌ها منتظرمان بودند. کایل با دیدن‌ ما هارن زد و جرمی دست تکان داد. سوار شدم و کایل گفت "تبریک باشه! امروز روز توست! بگو کجا بریم. مهمان من" :) رفتیم Domain. غذا خوردیم. بعد رفتیم در آپارتمان کایل و گیم بازی کردیم. من خیلی بی‌خواب بودم. روی تشک دراز کشیده بودم و داشت خوابم می‌برد. یکی بهم یک پُف ماریجوانا داد و که راحت‌تر خوابم ببرد. اثری نداشت. تا ساعت شش گاهی با چشم‌های بسته دراز می‌کشیدم و گاهی بازی می‌کردم. ساعت شش خداحافظی کردم و کریستینا با من آمد بیرون. قدم‌زنان می‌رفتیم که گفت " چه هفته‌ی جالبی داشتی. اول هفته مریض بودی. تا همین دیشب که بلاخره تمامش کردی استرس کارخانگی را داشتی. زیر باران گیر کردی و تمام وسایلت تَر شدند. ولی چه پایان خوبی داشت :) چه روز خوبی بود امروز. بورسیه را بردی و با کسی که نوبل برده عکس گرفتی :)" 

  • //][//-/
  • شنبه ۲۷ آوریل ۱۹

چنان که شیطنت‌های کودکی را می‌پذیریم

... و بعضی اوقات، برای تنوع، بپذیریم خودمان را... 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۲ آوریل ۱۹

از تجربیات جدید

دیشب بعد از سالها، شاید حتی برای اولین‌ بار، به جشن تولد کسی رفتم. رانی ۲۱ ساله شد. فقط ۱۰ نفر بودیم. نکته‌ی جالبش این بود که هر کدام ما از یک گوشه از دنیا بودیم! السالوادور، مکزیک، اکوادر، هند، افغانستان، کره‌جنوبی و اوکراین. یکی از بچه‌ها هم یهودی بود و ما همه گفتیم همین امشب را مثلا از اسرائیل باشد. ۸۰٪ بچه‌ها فزیک بودند. دو نفر دیگه ارتباطات و اسپانیایی، و انجینیری بودن. جمع جالبی بود. یکی از دخترا وسطای شب به من و آپارنا گفت "حس می‌کنم همه از من بدشان آمده. حس می‌کنم بلندتر از همه میخندم." دلم از اینهمه زلال بودنش گرفت. من و آپارنا بهش اطمینان دادیم که اینطور نیست. بعد من و آپارنا را بغل کرد. جدا از این دختر ِ روراست و خوش‌خنده، چند نفر جالب دیگر هم بودند. یکی از پسرا مثل کتاب‌ها حرف می‌زد، حتی وقتی فحش می‌داد. اینقدر که یکی ازش پرسید که چرا مثل شکسپیر حرف می‌زند. گفت برای اینکه او یک جنتلمن است. رانی خودش آدم جالبی است. رانی به قول خودش از "مردانگی" خود مطمئن است! نمی‌دانم در جامعه‌ی شرقی این موضوع تا چه حدی آشناست. اما یک تئوری (!) است که میگه مردها دایما در حال ثبوت مردانگی‌شان هستند. طوری که حس می‌کنند حرکات کوچکی مثل پوشیدن تی‌شرت صورتی، نظر دادن در مورد ظاهر مرد دیگری، خرید کردن وسایل زنانه برای خانوم‌شان، حمل کردن کیف خانومشان و ... مردانگی‌شان را تهدید می‌کند. بعد کسانی هم هستند که معتقدند مردی که چیز احمقانه‌ای مثل رنگ لباسش از مردانگیش کم کند مرد نیست. مردی که نتواند برای زنش خرید کند مرد نیست. مرد واقعی مردی است که اینقدر به مردانگی خود اطمینان دارد که با خیال راحت کیف همسرش را برایش نگه می‌دارد بدون اینکه حس کند چیزی از مردانگیش کم شده. رانی از دسته‌ی دوم است. اگر دلش خواسته باشد تی‌شرت صورتی می‌پوشد و اگر مردی را ببیند که به نظرش زیبا برسد از اظهار نظر کردن در مورد ظاهر مرد دیگری نمی‌ترسد. حالا من فکر می‌کردم رانی تنها پسری است که اینطوری است. نگو که بعضی از دوست‌هایش هم مثل خودش هستند. دیشب برای اولین‌بار بود که می‌دیدم دوتا پسر همدیگر را بغل کنند، صورت همدیگر را ببوسند و در مورد مردهای دیگر نظر بدهند. سباستین دیشب ده دقیقه داشت به من و یک پسر به نام ابی توضیح می‌داد که چرا فکر می‌کند متیو مک کانهی جذاب است!

حالا از این پدیده‌ی نو که بگذریم، میرسیم به ابی. من تا حالا در جمعی نبودم که پسرها در مورد مردهای دیگر صادقانه و راحت نظر بدهند. یا حتی از رابطه با دخترا زیاد حرف بزنند. اما در تجربه‌ی من مردها وقتی دور هم جمع میشوند و از دخترا حرف می‌زنند رقابتِ خفیفی روی این که کی بیشتر از همه تجربه دارد در جمع جریان پیدا می‌کند. اما دیشب ابی حداقل ده بار گفت که هیـــــــــچ تجربه‌ای ندارد. به نظرش این حقیقت بسیار پیش پا افتاده و بدیهی بود.

با هم Cards against Humanity  بازی کردیم. من برنده شدم. بعد جرات یا حقیقت. در جرات یا حقیقت من و ابی افتادیم. ابی جرات را انتخاب کرد. گفتم "جرات داری برای همه‌ی ما آیسکریم بخری؟" و جمع منفجر شد. وقتی تای آمد، ساعت ۱۱ شب وسط پارکینگ ِمقابل دوکان نشستیم و آیسکریم خوردیم. دختر ِ خوش‌خنده از صورتم و چشم‌هایم تعریف کرد. تای مثل همیشه بود. با محبت و دوست‌داشتنی. وقتی برگشتیم بی‌هوا مبایلش را درآورد و گفت عکس بگیریم! من و تای عکس گرفتیم. چند ساعت بعد دختر خوش‌خنده مبایلش را روی کمد گذاشت و تنظیم کرد و ما همه با نظم قابل تحسینی بدون هیچ حرفی از گوشه‌های اتاق دور هم جمع شدیم و عکس دسته جمعی گرفتیم. من یادم نمی‌اید آخرین باری که با کسی عکس گرفتم کی بود. آخرین باری که عکس دسته‌جمعی گرفتم شب یلدا بود. بعد وقتی رفتیم در بالکن و دیدیم منظره‌ی قشنگی دارد تای باز با من عکس گرفت. من اصلا یادم رفته بود که آدم‌ها در موقعیت‌های خاص عکس می‌گیرند. 

ساعت دو و نیم من، تای و آپارنا خداحافظی کردیم. تای آپارنا را تا آپارتمانش رساند و مرا تا موترم. قرار شد ۲۹ام با هم برویم خرید :) 

پ.ن. Never have I ever بازی کردیم و من، همه را، از جمله ابـی ِ‌بی‌تجربه‌ی بودییست را که در طول عمرش گوشت، املت و مشروب نخورده و چیزی کم از قدیس بودن ندارد را بردم. بلی. من قدیس‌ترین قدیسم! 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۲۱ آوریل ۱۹

مریضم... :(

دوستای خوب به دو گروه تقسیم میشن. گروه اول وقتی می‌بینند مریضی سعی میکنند قانعت کنند که بروی خانه. خیلی نرم در مقابل در می‌ایستند و میگن "تو که خانه میری. آسانسور! من از نوت‌های امروز عکس می‌گیرم و میفرستم بهت. استراحت کن. باشه؟ فردا می‌بینمت؟" و بعد میرن. اینطوری حق انتخاب ازت سلب نشده ولی خیلی شدید تشویق شدی که بروی خانه. دوست دیگری می‌بیند دیر آمدی. میگی مریضم. میگه "you don't look sick to me" که یعنی غصه‌ی اینکه بی‌انرژی و زشت معلوم میشوی را نخور. یعنی تو از پس امروز برمیایی. یعنی که تو قوی‌تر از مریضی هستی. من دوست‌های اول را بیشتر دوست دارم. اما دوست‌های دوم بهترند. 

فرض کنید شما از کسی خوشتان می‌آید. عکس معشوق ِ کسی که دوست‌ دارید را به دوستتان نشان میدهید. دوست‌دختر/دوست‌پسر ِ کسی که دوست دارید به شدت به شدت به شدت زیبا است. گروه اول میگه "خب تو که این آدم را از نزدیک ندیدی. شاید این فقط عکس خیلی خوبی باشه. امیدت را از دست نده." گروه دوم میگه "یا خدا! تو از اولش هم هیچ شانسی در مقابل اینهمه زیبایی نداشتی! منم نداشتم! هیچکس ندارد! چطور ممکن است یکی اینــــقدر زیبا باشد؟" باز هم، من گروه اول را بیشتر دوست دارم. اما گروه دوم بهترند. 


آدم وقتی به قسمتی از زندگی میرسد که به داشتن بچه فکر می‌کند آیا رفتارش با پدر و مادر خودش عوض میشود؟ آدم از چه سنی به بچه داشتن فکر می‌کند؟ اگر آدم نخواهد بچه داشته باشد هیچوقت رفتارش و دیدگاهش نسبت به پدر و مادرش عوض نمیشود؟ آهنگ winter از AJR را در نظر بگیرید. برای بچه‌ی آینده‌اش خوانده. یک قسمتش میگه: 

And please don't say I'm hovering
When I text you to ask about your day
I wanna hear about your day

این یعنی الان وقتی پدر و مادر خودش بهش پیام میدن دیگه نمی‌گه حوصله ندارم؟ 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۸ آوریل ۱۹

تیغ را از گردنت بردار

ده سال بعد به عقب که نگاه کنم، چه فکر می‌کنم؟

۱. در ۱۹ سالگی بود که همه چیز عوض شد. بلاخره با زندگی به تنهایی و تمام قد رو به رو شدم. سخت بود. شک داشتم. اما انتخاب درستی بود. باید پایش می‌ماندم. باید دل می‌کندم. اما الهه‌ی ۱۹ ساله هر قدر هم که خودش را بزرگ ببیند فقط ۱۹ سالش است. با این حال، فقط یک قدم فاصله داشتم. یک قدم تا تغییر فاصله داشتم. اولین ارائه‌ی علمی‌ام را با بلوزی که لکه داشت و با کتی که قرض کرده بودم دادم. از دنیا و عالم بریده بودم اما هنوز هر روز صبح بیدار میشدم، صورتم را میشستم، مسواک می‌زدم، لباس می‌پوشیدم، ساعت مچی‌ام را می‌بستم و میرفتم سراغ زندگیم. رو به روی قامت بلند زندگی با گردن بلند و اعتماد کاذب ایستاده بودم و بعد، انتخاب کردم که برگردم. نه که مجبور شده باشم، نه که نتوانم از پس زندگی بربیایم، "انتخاب" کردم که برگردم.

۲. در ۱۹ سالگی بود که عمق فاجعه را متوجه شدم. وقتی ساعت‌ها گذشت و زنگ نزد، وقتی شب اول، شب دوم، شب سوم و چهارم گذشت و زنگ نزد کم کم متوجه شدم که باید با زندگی به تنهایی و تمام قد رو به رو شوم. قرار نبود اینطوری باشد. درد داشت. اما شده بود. من یکبار دیگر به خودم ثابت کردم برنامه‌ای که من نریخته باشم را قبول نمی‌کنم و این نهایت ضعف است. ۱۹ ساله‌ی احمقی بودم که احمق بودنش را نمی‌دانست. ضعفش را نمی‌دید. متوجه نشد که اینکه نرفت بخاطر این بود که "نتوانست." هر وقت به خودش شک کرد به گریه‌ها و التماس‌های او فکر کرد و به اینکه خب، نمیخواست کسی جز خودش در این ماجرا زجر بکشد. اینطور خودش را توجیه کرد. اینطور بود که برگشت. اینطور بود که احمق بودنش را ندید گرفت. اینطور بود که به خودش گفت تصمیم درستی گرفته. اینطور بود که ندید که از ضعفش بود که برگشت.

۳. در ۱۹ سالگی بود که حماقتم به اوجش رسید. معلوم نبود چه غلطی داشتم می‌کردم. اصلا نمیتوانم بفهمم چه فکری در سرم بود. 


الان چه فکر می‌کنم؟

سالها با شرایطی که مثل آب و هوا عوض می‌شد کنار آمدم. هر روز ماجرای جدیدی اتفاق میافتاد. یکی می‌مرد. یکی به دنیا میآمد. یکی حجاب می‌پوشید. یکی برهنه بود. یکی گرسنه بود. یکی موتر هَمَر داشت. یکی جیغ می‌زد. یکی لبخند می‌زد. یکی سرطان می‌گرفت. یکی آتش می‌گرفت. یکی جنازه‌ش در پشت بام خانه پیدا میشد. یکی اشتباهی تیر میخورد. یکی سرش با موهای بافته‌ از سرش جدا میشد. یکی نماز شب میخواند. یکی تا صبح مشروب میخورد. یکی برنامه‌ی ده ساله‌ی زندگیش مشخص بود. یکی صبح سمنگان بود و شب فاریاب.

من، من هیچکدام اینها نبودم. اما با تمام اینها کنار آمدم. شاهکار نکرده‌ام، می‌دانم. زندگی همین است. اما میخواهم به خودم بگویم که من ۱۹ سال خوب زندگی کردم. میدانم. میدانم. ۱۹ ساله‌ام و مثل روز برایم روشن است که مشکلی با عصبانیت دارم. همیشه عصبانی‌ام. میدانم که نمی‌دانم با آدم‌ها چطور رفتار کنم. می‌دانم که مغزم هر چند ماه یک موضوع لعنتی جدید پیدا می‌کند که بهش وسواس‌گونه فکر کند -موضوع این روزهایش بی‌ارزش بودن است. الهه، نکند برای همه بی‌ارزش باشی و یک روزی ببینی بودن و نبودت برای همه یکی است؟- میدانم که در روابط انسانی از همسن و سالهایم عقبم. میدانم که وقتی مشکلی برایم پیش میآید گنگ میشوم و این خوب نیست. میدانم که مثل آب‌خوردن همه زندگی‌ام را یک شبه رها می‌کنم (میدانم که این اتفاق دوباره و دوباره و دوباره میافتد چون دلم از سنگ است). میدانم که در ۱۹ سالگی تا حالا باید احساسات بیشتری را تجربه می‌کردم. میدانم که باید دلم بیشتر میلرزید. میدانم که باید بیشتر زندگی می‌کردم. اما ۱۹ سال را بدون ننگ زندگی کرده‌ام. مواد نمی‌کشم و مشروب نمی‌نوشم. همه‌ی مشکلاتم را نه، اما بعضی از مشکلاتم را میشناسم و سعی می‌کنم عوض شوم. برای همین مهم نیست که من ِ۱۰ سال بعد چه فکری میکند. من ِ ۱۰ سال بعد ۱۹ ساله نیست. نمیفهمد. من میفهمم. من میفهمم که آدم درستی نیستم و سعی می‌کنم بهتر باشم. چه چیز بیشتری میشود از آدم توقع داشت؟ 

تو تبرئه شدی الهه‌. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۴ آوریل ۱۹

بی‌خانمانی

دو شب گذشته. من تا ۶ هفته‌ی دیگه در این شهر هستم. عمق فاجعه معلوم نیست. مصمم‌ام که برنگردم. ۶ هفته تا رفتنم به بوستون مانده. دنبال خانه می‌گردم.

هر کس به من از عکس سیاهچاله میگه بهش میگم "رصدخانه‌ی x را دیدی که یک سهم بزرگ در گرفتن این عکس داشته؟ من تابستان قرار است انجا باشم D:"

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۱ آوریل ۱۹

اتاق کوچک آیینه را سپند کنیم

داشتم با احتیاط کیف اندرو را باز می‌کردم. جک از پشت زد روی شانه‌ام و بعد صدایش را شنیدم که میگفت "الهه! ادب! ادبت‌ کجا رفته؟" من مواظب بودم اندرو خبر نشود. زیپ را باز کردم. رو به جک گفتم "هیسسسس! اندرو نشنود. خفه شو یک لحظه!" ولی دست بر نمی‌داشت. ماهی ِاوریگامی را داخل کیف انداختم. صدای زر زدنش هنوز بیخ گوشم بود. گفتم "خفه بمیر یک لحظه!" زیپش را بستم. جک کیف را به سمت خودش کشید. این کارش عصبانی‌ام کرد. گفتم "اصلا به تو چه مربوط؟" گفت "دارم از مال رفیقم محافظت می‌کنم." حالا با اندرو رفیق شده! همین امروز باید ادعای صمیمیتش با اندرو را به رخ من بکشد. چندتا حرف عصبانی از طرف من و خنده‌دار از سمت او گفته شد و برگشتیم به درس. بعد از صنف بهش پیام دادم "داشتم یک ماهی اوریگامی را داخل کیف اندرو قایم می‌کردم. ظاهرا رسم فرانسوی‌ها برای اول آپریل است. پواسون به فرانسوی یعنی ماهی. وقتی در مورد احتمالات پواسون یاد می‌گرفتیم اندرو بهم در مورد این رسم گفت." 


آدمی، کتابی،‌ کفشی، لباسی، چیزی که در زندگیت تو را از چیزی که هستی بهتر نسازد، نباید در زندگیت باشد. نباید. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱ آوریل ۱۹
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب