۵ مطلب در مارس ۲۰۲۳ ثبت شده است

من در هوا معلق، وآن ریسمان گسسته

نمی‌توانم خودم را قانع کنم که با کسی در این مورد حرف بزنم. مضطربم. نفس‌هایم سطحی است و به خودم یادآوری می‌کنم احساس خفگی‌م از استرس است و مغزم برخلاف چیزی که فکر می‌کند در حقیقت غرق در آکسیجن است. گره افتاده در کارهای بازپرداختم و من واقعا نمی‌دانم دو روز دیگر کرایه‌ی اتاقم را چطور بپردازم. بخشی از من میخواهد به بابا زنگ بزنم و شرایطم را توضیح بدهم. بخشی از من حتی از نوشتن این جمله هم شرمسار است. 

میدانی، فکر می‌کنم حالم وقتی بد میشود که به آینده نگاه می‌کنم و نمی‌توانم امیدوار باشم. من سه/چهار سال دیگر را در این شهری که ۹ ماه در سال را یخبندان است چطور دوام بیاورم؟ وقتی تگزاس بودم، وقتی هوا زیر ۲۰ درجه بود عصبانی بودم. اینجا تازه بعد از ماه‌ها یخبندان هوا گاهی به ۱۰ یا ۱۲ درجه می‌رسد و من از خوشحالی می‌خواهم پرواز کنم.

سه چهار سال دیگر را چطور با مردمان بیگانه زیر یک سقف هم‌زیستی کنم؟ نمیتوانم. هیچ امکانش نیست. من برای کسانی که دوستشان دارم به زور انرژی پیدا می‌کنم. حس می‌کنم دو سال است که استراحت نکرده‌ام. دو سال است که در کار استرس کار را داشته‌ام و در آپارتمان استرس هم‌خانه‌ام را. باید بعد از اینکه این قرارداد تمام شد، آپارتمان مستقل بگیرم. ولی چطور؟ من این آپارتمان را با دو نفر شریکم و با این حال امکان دارد نتوانم کرایه‌ی این ماه را سر وقت بپردازم. چطور میخواهم سه/چهار سال کرایه‌ی آپارتمان یک اتاقه را بپردازم؟ 

احساس بی‌عرضگی می‌کنم. از فکر اینکه مجبور شوم از بابا پول قرض بگیرم گریه‌ام می‌گیرد. هر چند فقط برای ۱۵ روز باشد. 

احساس بی‌عرضگی می‌کنم. برای دانشجوهایم دستیار بدی استم. کارخانگی‌هایشان را سر وقت تصحیح نمی‌کنم. برای استادم دانشجوی بدی استم. نمی‌توانم مشکلات پروژه‌ام را برطرف کنم. برای پدر و مادرم فرزند بدی استم. نمی‌توانم مستقل باشم. برای جورج پارتنر بدی استم. نمی‌توانم زیبا باشم. برای خودم خودِ بدی استم. نمی‌توانم خودم را دوست داشته باشم. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۲۶ مارس ۲۳

حالا نه اینکه من تجربه‌ی فقر را داشته باشم، ولی تحمل همین وضع هم سخت است. جورج تعریف می‌کند که در دوره‌ی لیسانس معمولا برای بیرون رفتن با دوست‌هایش بهانه میاورده چون نمی‌خواسته پول خرج کند. این خیلی سخت است. ولی مثلا پی‌دی، وقتی پانزده سالش بود هر روز ساعت ۵ بیدار میشد و می‌رفت تا ۱ بعد از ظهر در قنادی کار می‌کرد. هر روز وقتی خانه میامد از خستگی بغض داشت. دلم میخواست بمیرم برایش. من؟ من در دوره‌ی لیسانس کار می‌کردم. همیشه‌ی خدا در آن کافیشاپ لعنتی استرس این را داشتم که کدام آشنا بیاید و مرا در حال کار شاقه ببیند. گذشت و گذشت و رسیده‌ام به اینجا که بعد از پنجاه ساعت کار در هفته، بیایم ۲۰ ساعت دیگر را در این فروشگاه کار کنم و دلم بخواهد بمیرم. تف به هاروارد که از خروار خروار پولش، به ما گَردش رسیده. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۳ مارس ۲۳

ای کاش ای عشق! ای عشق! ما را ز ما می‌رهاندی

میفامی، فکر می‌کنم آخرش نمیشه از خودم، از قهر و عصبانیت همیشگی‌ایی که تمام صفحات زندگیم داخلش غوطه شدند، فرار کنم. خودم هم خودم را به سختی تحمل می‌کنم، عزیزم. شبی که پیراهن مینی سیاهم را با کفش‌های بی‌نظیر و پاشنه بلندم مَچ کرده بودم را یادت است؟ تمام شب با تکیه به بازوهای تو راه رفتم و بیشتر از همیشه احساس زن بودن کردم. وقتی خسته شدم کفش‌های راحتت را به من دادی و در آن هوای سرد، پا برهنه، در یک دست کفش‌های بی‌نظیر من و در دست دیگر دست مرا گرفته، شانه به شانه‌ام میامدی. یادم نیست چی گفتم که حالت بد شد. حوصله‌ی حال بدت را نداشتم. موترم را سوار شدم و گاز دادم. دنبالم دویدی. اگر چراغ سرخ نبود من ِاحمق رهایت کرده بودم و آمده بودم خانه. قبل از اینکه چرا سبز شود خودت را داخل موتر انداختی. گریه کردی. گفتی «من از تو چیز زیادی نمی‌خواهم. فقط نصف شب، وسط جاده رهایم نکن.» و من به حیث کسی که دوستت دارد از ظلمی که در حقت شده بود گریه‌ام گرفت و نمی‌توانستم از خودم فرار کنم. نمی‌توانستم بد نباشم. نمی‌توانستم ظالم نباشم. نمی‌توانستم الهه نباشم. نمی‌توانستم خودم نباشم. 

  • //][//-/
  • شنبه ۱۸ مارس ۲۳

دلم جز تو نمی‌خواهد کسی را. وفا و مهر خود را بیشتر کن.

بزرگسالی خسته‌ام کرده. رسم و رسوم زندگی را نمی‌دانم و منظورم اصلا از مهارت‌های نرم مثل دوست پیدا کردن، کار پیدا کردن و غیره نیست. نمی‌دانم وقتی آدرسم را تغییر میدهم به کدام اداره‌ها باید خبر بدهم. نمی‌دانم مالیات‌ را چطور بپردازم. نمی‌دانم باید هر چند وقت یکبار برای موترم گواهی سلامت بگیرم. بلی. ظاهرا من خودم می‌توانم بروم سرطان بگیرم و بمیرم ولی موترم حتما باید گواهی سلامت داشته باشد. خودم می‌توانم بدون بیمه دندان روی جگر بگذارم ولی موترم حتما باید بیمه داشته باشد. دیروز رفتم که جواز پارک جدید برای سال ۲۰۲۳ بگیرم (چون در شهر مزخرفی که من زندگی می‌کنم برای پارک کردن کنار جاده هم جواز لازم است) و گفتند موترم دیگر در سیستم ثبت نیست. موترم پارسال دو ماه بیمه نداشت و برای همین زدن از هستی ساقطش کردن تا من جریمه‌اش را بپردازم.‌ آخ ... تگزاس عزیزم! دلتنگت استم. خاک بر سر ماساچوست و هوای همیشه سرد و قوانین بی‌معنایش. حالا از صف ادراه حمل و نقل (RMV) می‌نویسم. وسط روز کاری آمده‌ام RMV (که در تمام ایالت‌های دیگر DMV است ولی ماساچوست باید از تمام ایالت‌های دیگر متفاوت باشد وگرنه می‌میرد) که موترم را دوباره در سیستم ضبط کنم و خدا میداند خرجش چقدر باشد.

 

بزرگسالی خسته‌ام کرده. ولی تماما ناامیدی و بی‌کفایتی نیست. یک روز نیم ساعت وقت گذاشتم و به چندتا کار اپلای کردم که شب‌ها و یا آخرهفته‌هایم را پوشش دهد تا بلکم خدایی من یک کمی درآمدم برود بالا و بتوانم به تنهایی زندگی کنم. سریع دوتا مصاحبه دعوت شدم. جورج فکر می‌کند برای این است که مردم وقتی نام هاروارد را در رزومه‌ام می‌بینند هیچ چیز دیگر برایشان مهم نیست. ولی من دوست دارم فکر کنم واقعا از من خوششان آمده که سریع به مصاحبه دعوتم کرده‌اند. اولیش امروز بود. خوب پیش رفت و قرار است این تابستان روزانه سه ساعت به بچه‌های مکتب برنامه‌نویسی، ساینس و نمی‌دانم چی درس بدهم. برنامه‌ی کارم را خودم می‌چینم. هر هفته‌یی که دلم خواست درس می‌دهم و هر وقت دلم خواست درس نمی‌دهم. معاشش هم خوب است. فردا یک مصاحبه‌ی دیگه دارم. اینطور پیش برود بخیر این خزان آپارتمان خودم را میداشته باشم.

 

بابا بعد از ده سال رفته دیدن خانواده‌اش. مادر با دیدن ویدیوی بابا وقتی خانواده‌اش در میدان‌هوایی دورش جمع شده‌اند گریه کرده خودش را کور کرده. میگه حتی وقتی میدان‌هوایی میرود و بیگانه‌ها را می‌بیند که دور کسی که تازه رسیده جمع شده‌اند و خوشحالی می‌کنند، گریه‌اش می‌گیرد. مادرکم رقیق‌القب است. دختر ِمادرم، یعنی خاله‌ام، ۱۹ روز دیگر پرواز دارد که برای زندگی بیاید آمریکا. شیرین، خاله‌ام، تگزاس پیش مامانم می‌رود. من تا تابستان نمی‌بینمشان. به مادر می‌گفتم ترجیح میدهم برای تعطیلاتم بروم پرتگال که مادر را ببینم، ولی مادر ازم خواهش کرد برایش ویزه بگیرم که بتواند بیاید تگزاس و هر دو دخترش را ببیند. کاش که بتوانم کارهایش را زود پیش ببرم. بعد بیاید اینجا و ما همه با گل به استقبالش برویم میدان‌هوایی :)

 

یادم است عرشیا می‌گفت بعد از طلاق، از تنهایی حس می‌کند از لحاظ عاطفی کرخت شده. نمی‌فهمیدم. من اولین رابطه‌ام را در ۲۱ سالگی داشتم و قبلش و بعدش حس تنهایی نمی‌کردم. ولی میدانید چرا؟ چون هر شب که خانه میامدم تمام خانواده‌ام منتظرم بود. وقتی چند شب دیر خانه می‌رسیدم و بابا را نمی‌دیدم صبح‌ها قبل از رفتن میامد و مرا می‌بوسید و میرفت. مامان هر شب برایم غذا کنار می‌گذاشت. در بوستون اگر کسی را نداشته باشم که دوستم داشته باشد از تنهایی حتما افسرده میشوم. از اقرار کردن به این حقیقت نفرت دارم، ولی انگار بشر واقعا نیاز دارد که دوست داشته شود. نیاز دارد که بوسیده شود، لمس شود، و کسی را داشته باشد که خوشحالی را در چهره‌اش ببیند وقتی که بعد از یک روز طولانی به خانه برمی‌گردد. چقدر رقت‌انگیز است.

 

 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۸ مارس ۲۳

بی‌مهری زمانه

صبح که بیدار شدم از بیرون صدای پرنده‌ها میامد و از پشت پرده‌های افتاده میتوانستم زردی نور خورشید را ببینم. با لبخند بلند گفتم «امروز قرار است روز خوبی باشد. من میدانم.» با همان لبخند بزرگ آماده شدم. به بی‌بی زنگ زدم. صدای بی‌رمق و کشیده‌ حرف زدنش دلم را کمی لرزاند. گریه‌ی از سر دلتنگیش به محض اینکه مرا شناخت دلم را لرزاند. بعد وقتی که حالش را پرسیدم خیلی عادی، انگار که دارد خبر میدهد که دستش زیر در شده، یا غذایش سوخته، یا دستمالش را گم کرده، یا یادش رفته شکر بخرد، گفت «الهه جان سرطان گرفتم.» 

بیشتر از هر چیز دیگری عصبانی‌ام. میدانم که چرخه‌ی زندگی است. میدانم. میترسم مظلوم بمیرد. میترسم که کسی نباشد یادش بیاورد که دوست داشته شده. میترسم که یادش برود که عشق ورزیده... به من... به من ِاحمق عشق ورزیده. میترسم یادش برود که دوست داشته شده. وقت خداحافظی، باز با همان لحن با آرامش، گفت «دیگه هیچ نمی‌بینم شما ره.» و من باورم نمیشد که قرار است بعد از ده سال، بدون اینکه دانشگاه رفتن مرا، قد کشیدن مصطفی را، مکتب رفتن سیتا را، لیسنس گرفتن پی‌دی را ببیند قرار است برود. برود و دیگر هیچ نبیند ما را. عصبانی‌ام که معلوم نیست تا ویزه گرفتن من دوام بیاورد یا نه. عصبانی‌ام که باید ویزه بگیرم. عصبانی‌ام که پاسپورت افغانیم تگزاس است و پاسپورت آمریکاییم را دزد برده. عصبانی‌ام که خبر نداشتم که سرطان دارد. عصبانی‌ام که دلم نمی‌خواهد ببینمش که نحیف‌تر از آنچه بود شده باشد. نمی‌خواهم ببینمش که استوار نباشد. نمی‌خواهم ببینمش که در حال مرگ باشد. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱ مارس ۲۳
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب