۷ مطلب در سپتامبر ۲۰۲۳ ثبت شده است

به زیبایی جوخه‌ی آتش

دیروز، ۳۰ سپتامبر:

الهه یادت است رئیس می‌گفت تصمیم داشته به علاوه فزیک در ریاضی هم لیسانس بگیرد ولی نتوانسته چون هندسه‌ی مدرن را یاد نمی‌گرفته؟ یادت است باورت نمیشد که چطور امکان دارد کسی اجازه بدهد یک صنف مزخرف ریاضی نگذارد لیسانس لعنتی خود را بگیرد؟ 

الهه حسینی اگر بگذاری این صنف پیش‌پاافتاده‌ی Applied Math دلیل شود که ماستری کمپیوتر ساینس نگیری، تا آخر عمر سرت از شرم خم خواهد بود. به خودت بیا. 

در بوتل آب زردی که برایم خریده بودی شکست.  این بوتل یک در اضافه دارد. خیر است. ولی یادت است که وقتی کوله‌پشتی‌م را دزد برد من چقدر بخاطر بوتل آبی که برایم خریده بودی گریه کردم؟ یادت است لپتاپ نداشتم، آی‌پد نداشتم، دواهایم را نداشتم و فقط برای بوتل آبم گریه می‌کردم؟

الکسیا میگه پست‌داک گروهشان حالش خوب نیست چون رابطه‌اش در تنش است. از ته دل احساس آزادی می‌کنم و بخاطر سینگل بودنم لبخند می‌زنم. چارلز بوکوفسکی پرسید: و وقتی هیچکسی نیست که صبح‌ها بیدارت کند، و وقتی هیچکسی شب‌ها منتظرت نیست، و وقتی تو هرکاری که دلت خواست می‌کنی؛ نام این وضعیت را چی میگذاری؟ تنهایی یا آزادی؟ 

چارلز عزیزم، من امروز فکر می‌کنم این آزادی است. کریس میگه دو روز بعد از تنهایی و بی‌کسی به تنگ میایم و از این وضعیت خسته میشم. ولی فعلا حالم خوب است. 

------------------------

امروز، اول اکتبر

حالم امروز اصلا شبیه دیروز نیست. دیشب به مرور حس می‌کردم که دارم غمگین‌تر و غمگین‌تر میشم. با الکسیا رفتیم خرید. تمام مدت فکرم پیش جورج بود. در راه برگشت از الکسیا خواستم کریس را دعوت کند. شب تا دیر وقت به خوش و بش نشستیم و من حالم بهتر شد. صبح بیدار شدم و غمی که دیشب به تعویق انداخته بودم یقه‌ام را گرفت. یادم میاید پارسال با یک زن مهاجر گپ می‌زدم، گفت «زړه می دومره تنگ دی.» قلبم بسیار تنگ است. و در نظر من این جمله‌ی ساده بی‌نهایت غم‌انگیز و زیبا آمده بود. امروز قلبم بسیار تنگ است. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۹ سپتامبر ۲۳

گر کنی یاری و گر آزار بر من بگذرد

سام میگه بنویس. الکسیا میگه بنویس. آمدم که بنویسم. 

دیشب زیبا بود. امیلیو پیام داد که «زنگ بزنم؟» زنگ زد. من آمدم کفش‌های اسکیتم را از دفترم گرفتم و همینطور که حرف می‌زدیم، در میدان تنیس رو به روی دفتر اسکیت می‌کردم. بیشتر از دو ساعت حرف زدیم. فرشته‌ی نجات من، شبی که ۳۰ درصد آرامش داشت را به ۹۰ درصد آرامش رساند. خانه رفتم و خوابم برد. 

طوری خودم را غرق کار کرده‌ام که حتی نمیتوانی تصورش را بکنی. با این حال از همه چیز عقبم. صنف applied mathematics دقیقا حوزه‌یی از ریاضی و کامپیوترساینس را پوشش می‌دهد که من هیچ سررشته‌یی درش ندارم. بعد از دو هفته‌ی اول لکچر استاد یک پرسشنامه را در صنف پخش کرد که همه پیشنهادات و انتقاداتشان را بنویسند. جلسه‌ی بعد آمد گفت «همگی گفتن تو خیلی سریع حرف می‌زنی و سریع از مباحث عبور می‌کنی. من تصمیم ندارم سرعتم را خیلی عوض کنم. به هر حال شما دانشجوهای دکترای بهترین دانشگاه جهان استین. یاد بگیرین که سرعت یادگیریتان را زیاد کنید.» باقی پیشنهادات را ولی عملی کرد. به هر حال، داشتم می‌گفتم که اینقدر کار می‌کنم که حس می‌کنم دیگر بیشتر از این نمی‌توانم و هنوز از همه چیز عقبم. در درس‌های صنفم عقبم. در نوشتن مقاله‌ام عقبم. 

پریشب بخاطر کنترل استرس شدیدم رفتم که بدوم. دویدم و زنگ زدم به بابا. من با وحشت گفتم که از متوسط بودن واهمه دارم. او به انگلیسی گفت «اینکه میخواهی بهترین باشی خیلی خوشحالم میکنه.» و اتفاقا یاد روزهایی افتادم که من تنها و شکسته بودم. او دستم را در دستش گرفت و گفت «من تو را مثل کف دستم میشناسم. با من درنیفت که می‌بازی.» چطور نمی‌دانست که من همیشه خواسته‌ام که بهترین باشم؟ دویدم و دویدم. فایده نکرد. آخرش داخل سطل آشغال روبه‌روی مک‌دونالد بالا آوردم و آرام شدم. بعد از اینکه خوابیدم، نمی‌دانم ساعت چند بود که بیدار شدم و از اینکه تنها بودم شوکه شدم. بعضی شب‌ها فوق‌العاده‌ام و بعضی شب‌ها اینطوری. 

دیروز از دفتر زدم بیرون که برای ماوس وایرلس‌م از خانه باطری بیارم. وسط راه بدون دلیل قانع‌کننده‌یی زدم زیر گریه. خانه که رسیدم هق می‌زدم. سام زنگ زد. گفتم «من نمی‌دانم چرا خوشحال نیستم. اصلا خوش نیستم.» یک عالمه حرف زد که من نمی‌توانم عملی‌شان کنم؛ مثلا ازم خواست که کمتر کار کنم و بیشتر استراحت کنم. بعد یک عالمه حرف زد که من می‌توانستم عملی کنم. گفت «دو ساعت تا جلسه‌ات با اودی وقت داری. آلارم بگذار و بنویس.» قطع کردم. آلارم گذاشتم ولی به جای نوشتن، روی تختم، زیر نور آفتاب دراز کشیدم. گریه کردم و گریه کردم. خوابم برد. قبل از آلارم بیدار شدم و وقتی بیدار شدم به مراتب بهتر بودم. بعضی روزها فوق‌العاده‌ام و بعضی روزها اینطوری. 

برای تولدم سه‌تا کیک داشتم. یکی از مریسا، یکی از الکسیا، یکی از سام. دوست‌هایم مرا زنده نگه می‌دارند. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۷ سپتامبر ۲۳

من از آوارگان جاودانم

ناتوانی را نظر کن، بردباری را ببین

من شمردن را از شمردن جاهای زخم روی صورت و بدن مامان یاد گرفتم. پیشانی، چانه، گونه، مچ دست چپ، شکم. بمب به خانه‌اش خورده. زیر خرده‌شیشه‌ها له شده. بعد از تمام این تجربه‌های مرگبار، همیشه کابوس گلوله خوردن را دارد. امروز دلم از این تنگ است که یادم آمده مامان از گلوله خوردن می‌ترسد و من مطلقا هیچکاری از دستم برنمیاید که مطمئن شوم هدف تفنگ هیچکس نشود. 

---------------------------

به جورج پیام دادم و ازش خواستم برای تولدم پیام تبریکی نفرستد. بهترین تولد عمرم را او برایم پارسال تجلیل کرد و برای تولدم امسال پیشم نیست. نمی‌خواهم با پیامش، نبودنش بیشتر پیش چشمم باشد.

زندگی دور از خانواده را بسیار دوست دارم. ولی هر سال روز تولدم دلم برای پی‌دی، مصطفی،‌ تی، سیتا، مامان و بابا تنگ میشود. خانواده‌ی ما تجلیل کردن را بلدند. برای تولد‌ها کیک و تحفه و رقص و خوشحالی داریم. روز تولدم جای تک تک اعضای فامیلم خالی است. 

امسال برای تولدم میخواهم به رستورانت Gordon Ramsay بروم. میدانم که برگرهای فوق‌العاده‌اش تمام غم‌هایم را گُم می‌کند :)

---------------------------

هر روز حداقل یکبار به بی‌بی فکر می‌کنم و بعد از یک ثانیه ناگهان یادم میاید که بی‌بی مرده. 

---------------------------

من هزار الهه در درونم دارم

هر روز زیر نور آفتاب کار می‌کنم و از جلسه‌ها فرار می‌کنم چون لذتم تنهایی و یادگرفتن است. شب‌ها سعی می‌کنم خانه را مرتب کنم و نمی‌رسم. شب‌ها اضطراب کارهای نکرده‌ام را می‌گیرم. در خواب یادم میاید که کسی کنارم نخوابیده. در خواب متوجه میشوم دست هیچکسی دور بدنم نپیچیده. در خواب متوجه میشوم تنهایم. گاهی با غصه و خستگی بیدار میشوم. گاهی با لذتی که از تنهایی شبانه‌ام گرفته‌ام، سرشار از رهایی بیدار میشوم. زیر نور آفتاب کار می‌کنم و هر چه می‌دوم هیچ به نظرم کافی نمیاید. پس از جلسه‌ها فرار می‌کنم که پرکارتر باشم و آرامتر باشم. 

---------------------------

گبریل، تراپیستم، درست هفته‌یی که با جورج بهم زدیم، سه هفته رفت تعطیلات. دوشنبه این هفته برگشت. حالم خیلی بهتر از چیزی بود که انتظارش را داشت. تنهایی و سینگل بودن خودم را به خودم برگشتانده. خوشحالم. راضیم. همه چیز هزار بار بهتر از چیزی است که انتظارش را داشتم. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۲ سپتامبر ۲۳

تا آخر ِعشق با من برقص

تمام روز کار کرده بودم و ساعت ۹ شب مغزم خسته بود ولی از تکاپو نمی‌افتاد. میخواستم کارم را فراموش کنم و استراحت کنم ولی ذهنم آرام نمی‌شد و یکسره به سوالهایی که سعی داشتم حل کنم فکر می‌کرد. اضطراب ولم نمی‌کرد و تهوع گرفته بودم. یادم رفته بود که وقتی غرق کار می‌شوم چقدر بیرون آمدن ازش برایم سخت است. به جایی میرسم که عملا بدنم دیگر نمی‌کشد ولی ذهنم آرام نمی‌گیرد. تمام سالهای لیسانس همینطور بودم و چون هیچوقت تجربه‌ی آرامش را نداشتم اصلا نمی‌دانستم که اینطور بودن سالم نیست. به لیزا پیام دادم. رفتم دنبالش و با هم رفتیم آیسکریم بخوریم. همین که کنارم نشست و شروع کرد به حرف زدن، ذره ذره آرام گرفتم. تمام مدتی که با هم بودیم بیشتر از ۳۰ دقیقه نبود و در همین مدت کم به حالت نرمال رسیدم. خانه که رفتم آماده بودم که بخوابم. امیلیو زنگ زد. حالم را برایش توضیح دادم و کمی از همه چیز گپ زدیم. وقتی شب‌بخیر گفتم، در مورد گفتن چیزی تردید داشت. بلاخره گفت «میخواهی برایت کتاب بخوانم تا بخوابی؟ کتاب سقوط آلبرت کامو را خریده‌ام.» برایم کامو خواند تا خوابم برد. بی‌اندازه احساس خوش‌شانسی می‌کنم. دوست‌هایم فرشته‌هایم استند. 

---------------------------

فرانسیس به کیوان چسپیده بود و با هم آواز می‌خواندند. کیوان آمد سمتم. دستم را کشید و از روی مبل بلندم کرد. من رقصیدن بلد نیستم و نمی‌توانستم ریتم کیوان را دنبال کنم. گفت «قدم‌های مرا دنبال کن» و با هم چند دقیقه‌ رقصیدیم. خنده‌ام بند نمی‌آمد. الکسیا را هم بلند کردیم. برای آهنگ بعدی دوباره و دوباره بلندم کرد که برقصیم. وقتی مهمانی تمام شد به الکسیا گفتم «من تا قبل از امشب اصلا کیوان را به چشم یک مرد ندیده بودم. همیشه در ذهنم فقط کیوان بود.» 

---------------------------

به هر کسی که گوش کند فریاد می‌زنم که آتش ِدرونم برگشته. بی‌وقفه کار می‌کنم. اینقدر که مغزم از خستگی تهوع می‌گیرد و از بس ذهنم فعال است خوابم نمی‌برد. تا باد چنین بادا!

---------------------------

میخواست به من رقص عربی یاد بدهد. خودش هم چندان یاد نداشت و مردانه می‌رقصید. ولی ماه‌ها بود که کوشش می‌کرد من یاد بگیرم و نمیشد. نه علاقه‌اش را داشتم و نه او معلم خوبی بود. یکی از شب‌هایی که هر کاری می‌کردم، حرکاتم بیشتر شبیه تشنج بود تا رقص عربی، با ناامیدی نگاهم کرد و گفت «میدانی چی اذیتم می‌کند؟ اینکه بدنت پتانسیلش را دارد.» حسرت صدایش به خنده‌ام انداخت و از خنده‌ی من او هم شروع به خندیدن کرد. امیدوارم پارتنر آینده‌اش بتواند بهتر از من برقصد :) 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱۸ سپتامبر ۲۳

بالجمله ز من هر آنچه چیز است تویی

در ذهنم هزار گپ می‌گردد. هر روز با یک فکر تازه بیدار میشوم. دیروز به تنهایی فکر می‌کردم و دلم از زندگی سیاه بود. امروز به موفقیت فکر می‌کنم و هیجان‌زده میشوم. دلم برای سالهای لیسانسم تنگ شده. برای وقت‌هایی که فزیک تمام زندگیم بود و در زندگی موفق بودم. میخواهم دوباره غرق باشم؛ غرق تلاش و یادگرفتن. میخواهم فزیک بخورم و بنوشم. خوابم میاید و نمی‌توانم زیاد بنویسم. ولی میخواهم بگویم که:

من واقعا واقعا فکر می‌کنم میتوانم تنهای تنها، فقط با یادگرفتن خوشحال باشم و زندگی کنم.

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۴ سپتامبر ۲۳

صدقه‌ی این دستگیری‌ها و یاری‌ات شوم

زنگ زد. گفت «سلام! چی حال داری؟» و من اینقدر سینه‌ام زیر بار حس‌های مختلف له بود که نمی‌توانستم لب از لب باز کنم. آب دهانم را قورت دادم. بغض داشت عضلات گلویم را پاره می‌کرد. اشک‌هایم را پاک کردم. با زحمت گفتم «از غصه نمی‌توانم نفس بکشم.» گفت «you're gonna be ok» لحاف را روی دهنم فشار دادم که صدای گریه‌ام کسی را بیدار نکند. نمی‌توانستم جواب سوالهایش را بدهم. با هق هق گفتم «تو میدانستی من اذیت میشم و عمدا آزارم دادی. تو قصدا نیامدی که اذیتم کنی.» محکم و با آرامش گفت «نه. نه.» میدانستم که آخرین کسی که در دنیا ممکن است عمدا اذیتم کند اوست ولی دنبال کسی بودم که برای حال بدم ملامتش کنم. هر قدر دنیا روی سر و سینه‌ی من آوار بود، او آرامشش را تا آخر حفظ کرد. در مورد روزم پرسید. در مورد لپتاپ جدیدش گفت. حرف زد و به حرفم آورد تا گریه‌ام بند آمد. آرام گرفتم. خوابم میامد. گفتم «سه ساعت است که کوشش دارم بخوابم و نمی‌توانم.» گفت «چیکار کنم که بهتر شوی؟» تا همینجا هم از جنون مرا به آرامش رسانده بود. با چشم‌های بسته گفتم «قطع نکن.» نمی‌دانم چند دقیقه بود که ساکت بودیم. داشت خوابم می‌برد. گفت « You're so nice» من یکساعت پیش ازش شکایت کرده بودم که به قصد آزارم داده و او هنوز مرا مهربان می‌دید. از ته دل گفتم «you're so good» و خوابم برد. 


وقت‌هایی که نوشتنم بخاطر خلوت کردن ذهنم نیست، معمولا از لحظه‌های ناب زندگیم اینجا مینویسم. دارم متوجه میشوم که گاهی... شاید خیلی بیشتر از گاهی، این لحظه‌های نابِ خالص و زیبا، اندوهگینند. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۰ سپتامبر ۲۳

من از پایان دنیا، از تو، از تقدیر می‌ترسم

هر بار سوگ را تجربه می‌کنم از همان لحظه‌ی اول ِمرگ، از همان اولین نفس ِبعد از دست دادن، پر از وحشت روزهای جهنمی و شب‌های پر کابوسی استم که حداقل تا چند ماه آینده «زندگی» من است. به هر کسی که حالم را بلد باشد گوش می‌کنم و سعی می‌کنم از تجربه‌هایش درس بگیرم. در مجله‌های علمی دنبال نتیجه تحقیقات درباره سوگ می‌گردم. از دکترها نظر می‌خواهم. از پیرها و جوان‌ها نظر میخواهم. در برنامه‌ام وقت برای عملی کردن توصیه‌هایشان می‌گذارم و مثل امری که از طرف خدا آمده باشد به برنامه‌ام پایبند میباشم. 

به جایی نمی‌رسم. 

مدت‌هاست میگم که عشق من یادگرفتن است. هیچ چیزی به اندازه‌ی آموختن مرا هیجان‌زده نمی‌کند. حالا که توجه می‌کنم، من فقط از نفهمیدن متنفرم. وقتی چیزی را یاد می‌گیرم هیجانم بخاطر به زنجیر کشیدن غول ِنفهمیدن است. از کانفرانس‌ها متنفرم. از صنف‌هایی که از سطحم بالا استند متنفرم. از خواندن مقاله‌های علمی متنفرم. نمی‌فهمم. هیچکدام این‌ها را نمی‌فهمم. 

زندگی را هم نمی‌فهمم.

سالهای سال کیوان به من میگفت باید بگذارم زندگی رود باشد و من داخلش شناور. میگفت باید اجازه بدهم زندگی مرا با خودش ببرد هر جا که خواست. من دست و پا نزدن را همسان ِمرگ می‌بینم. همیشه در تکاپوی بهتر کردن شرایط استم. ولی این رویکرد مرا به کجا رسانده؟ هنوز نمی‌فهمم. هنوز درد سوگ هر روز استخوان‌هایم را می‌سوزاند. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۷ سپتامبر ۲۳
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب