۴ مطلب در ژوئن ۲۰۱۹ ثبت شده است

برای ما ضمیر دیگری باید بسازند

خیلی دوست دارم جواب ندی. یکی از هدفن‌ها را از گوشم بیرون می‌کنم. میخواهم قطع کنم. نمی‌دانم چرا دوست ندارم جواب بدی و از این دلیل نداشتن کلافه میشم اما قطع نمی‌کنم. بدون دلیل قطع نمی‌کنم. برخلاف دیروز و پریروز اینبار جواب میدی. من اما همین امروز نمی‌دانم چرا نمیخواستم جواب بدی. صدای بچه از پشت تلفن میآید. حالم را می‌پرسی میگم خوبم و حالش را میپرسم. میگی چه خبر ولی من توجه نمی‌کنم. حال بچه‌ را میپرسم. می‌خندی. من کم‌کم صدای خنده‌هایت یادم میآید. میگی «هی از او می‌پرسی نمیگذاری حال تو ر بپرسم» و من کم‌کم لهجه‌ات یادم میآید. بعد بی‌هوا، بی‌دلیل، بی‌مقدمه میگی «او ر بیشتر از تو دوست دارم. حسودی تو که نمیشه؟» من با لب‌های صاف و چشمهای خمار به در و دیوار نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم منی که به هیچکسی هیچوقت تا حالا حسودی نکردم به چی ِ یک فسقلی ۷ ماهه حسودی کنم؟ میگم «نه خب. من و اولادت؟ مقایسه‌ی درستی نیست.» میگی دوست داری می‌بودم و بغلش می‌کردم. دوست داری می‌بودم و می‌دیدم. کمی غافل‌گیر میشم. حرفت غیرمنتظره بود. هر چی فکر می‌کنم یادم نمی‌آید شنیده باشم کسی چنین چیزی به کس دیگری گفته باشد. نمی‌دانم جواب مناسب در این شرایط چی است. برای همین نمی‌دانم چی بگم. یادم نیست چی گفتم. میگی «اصلا تو بچه دوست داری؟» ندارم. دوست دارم ببینم سینا بزرگ شود اما بچه دوست ندارم. میگم «بچه‌ دوست داشته باشم یا نداشته باشم بچه‌ی تو ره که دوست دارم.» تو میگی وقتی خوابم را می‌بینی تمام روز پریشانی. من باز غافل‌گیر میشم. تو هنوز خواب مرا می‌بینی؟ باز بی‌مقدمه میگی تو می‌نویسی؟ اینبار خیلی بیشتر غافل‌گیر میشم و از لحنم پیداست. نمی‌دانم از کجا میدانی. اما میدانی. میگم می‌نویسم.

میگی «افغانستان بیایی کجا میری؟» میگم کابل و هرات. میخندی میگی «میای پیشم؟ هرات بیایی پیشم میمانی؟» میگم «هرات؟ به جز تو که کسی نیست. پیش تو میایم.» میگی یکی از آرزوهایت دوباره دیدن من است. میگی رزاق به دوستی من و تو حسودی میکند. میگی دوست داری من حرف بزنم و گوش کنی. میگی دوست داری بی‌نگرانی و بی‌قید با من ساعت‌ها حرف بزنی. میگی وقتی کسی با لهجه‌ی من حرف می‌زند دلت برایم تنگ میشود. میگی خوشحالی که من و تو بخشی از زندگی هم هستیم. تو حرف می‌زنی و من کم‌کم انگار از یخ‌زدگی بیرون بیایم. چشم‌هایم هشیارند. روی تخت می‌شینم. به در و دیوار نگاه نمی‌کنم. تمام حواسم پیش توست. تو را تصور می‌کنم. میگم اینطوری که حرف میزنی قلبم سنگین میشه. تو فکر میکنی مسخره‌ات میکنم. اما من مسخره نمی‌کنم. حتما متوجه‌ی کرختی، بی‌حسی، یخ‌زدگی‌م شدی. تو همیشه متوجه میشی. من متاسفم. میگم مسخره نمی‌کنم.

چرا نزدیک یک سال است که بهت زنگ نزده‌ام؟ تو مهربانی. تو نمی‌پرسی که چرا زنگ نزده‌ام. یادم میاید که گفته بودم من که وقتی برم دلم به هیچکسی اینجا بند نیست. گفته بودم اگر او نمی‌بود هیچوقت برنمی‌گشتم به افغانستان. گفته بودم تو مرا به اینجا وصل میکنی. گفته بودم اگر قرار بود تا آخر عمرم با یک نفر در یک جزیره تنها باشم تو را انتخاب می‌کردم. بعد خیلی بارها فکر کرده بودم که زندگی در آن جزیره ایده‌آل‌ترین نوع زندگی باید باشد. از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم. دیشب باران باریده. با خودم فکر می‌کنم من هیچوقت هیچوقت هیچوقت نباید فکر کنم که دوست داشته نشده‌ام. 

خیلی از حرفها را نمیشود زد. بیشتر از نیم ساعت حرف می‌زنیم اما فرصت نمی‌کنی که ببینی من هم بلاخره با شنیدن صدایت دلم تنگ شود. فرصت نمی‌کنم که بگویم برای موهایم رنگ بنفش خریده‌ام. فرصت نمی‌کنم که بگویم دیشب تصمیم گرفتم که فردا برم نیویورک. فرصت نمی‌کنم که بگویم من هنوز هم دوستت دارم. تو فقط وقت داری که بیایی، مرا با صدایت کم کم و نفس به نفس زنده کنی، به یادم بیاری که برای من کی هستی، و به یادم بیاری که دوستم داری. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۷ ژوئن ۱۹

من اما مهربان‌تر

امروز پولمان به حساب واریز شد. به حساب آمازونم سر زدم و چیزهایی که از چند وقت قبل میخواستم بخرم را خریدم. بیشتر از یک ماه پیش مامان خواسته بود چیزی برایش بخرم و تا همین امروز در سبد خریدم بود. خریدم و به آدرس خانه فرستادم. گزینه‌ی "هدیه" را تیک زدم و به جای یادداشت نوشتم:

الهه به مامان:) دل‌آراما..نگارا..چون تو هستی، همه چیزی که باید هست مارا

الان نمیدانم سر صبح چطور چنین تصمیمات رمانتیکی گرفتم. انگار که خریدن این هدیه کافی نباشد، آنلاین به یک گل‌فروشی سفارش دادم که روز جمعه ۱۲ شاخه گل رُز رنگارنگ ببرند دم خانه! این گل‌فروشی پیام فارسی را قبول نمی‌کرد و برای یادداشت نوشتم:

I miss you. 

love, 

Elaha 

 خودم را درک نمی‌کنم. من تا حالا حتی پشت تلفن هم بهش نگفته‌ام دلم برایش تنگ شده. اصلا کم پیش میآید... بگذریم... طبق یک قانون که در سیزده‌ سالگی برای خودم وضع کردم دارم سعی می‌کنم به خود ِصبحم اعتماد کنم. حماقت‌ها، اشتباهات، لحظات زیبا، خاطره‌های خوب و رابطه‌ها از همین لحظات بی‌فکر و بی‌منطق نشأت می‌گیرند و من این تصمیمات از قبل برنامه‌ریزی نشده‌ را دوست دارم. 

  • //][//-/
  • شنبه ۲۲ ژوئن ۱۹

من اما من‌تر، من اما شدیدتر!

اوج ِدیشب همان قسمتی بود که رو به دریا نشسته بودم. کشتی‌های مقابلم نمیگذاشتند آخر دنیا را ببینم. آسمان ابری بود و من اینقدر شکل در آسمان پیدا کردم که آخرش فهمیدم چرا هنرمندها به تجربیات از این دست علاقه دارند. باد ملایمی که می‌وزید را روی تمام اجزا صورتم حس می‌کردم. دکوتا با فرید در مورد چیزی حرف می‌زد و من اینقدر به این مکالمه خندیدم که نمی‌توانستم نفس بکشم. تمام شب حرف نزدم. آرام بودم. به ابرها نگاه می‌کردم و به مکالمه‌ی بچه‌ها گوش می‌دادم. برایم مهم نبود که جزئی از مکالمه نیستم. گلویم خشک بود. سرم سنگین. آسمان ابری. دریا در مقابلم. ماه پشت ابرها. جیا و دکوتا در کنارم. میدانستم که حالم خوب است. بعد حرف کیلب یادم آمد. آدم بعد از مصرف هنوز خودش است، فقط با کمی اغراق. 

  • //][//-/
  • شنبه ۱۵ ژوئن ۱۹

هرچند او هرگز مرا نخواهد دید

"All the stuff you think will never happen, will happen. you just gotta be ready for it"

Bones-

"تمام چیزهایی که فکر میکنی هیچوقت اتفاق نمیافتند، اتفاق میافتند. فقط باید آماده‌ی افتادن‌شان باشی." من هیچوقت به این فکر نکرده بودم که در حقیقت احتمال افتادن تمام اتفاقاتی که به نظر من دست‌نیافتنی میرسند، هست. یکبار بعد از اینکه با حسرت در مورد یکی از پروفسورها و زندگی شخصیش حرف میزدم کایل گفت: «طوری حرف میزنی انگار قرار نیست تو هم مثل او باشی.» من از حرفش تعجب کرده بودم اما جوابی به ذهنم نمی‌رسید. حقیقت این است که من ممکن است یک روزی با کفش‌های پاشنه بلند، پیراهن بلند، موهای تزئین شده، مثل فیلم‌های قدیمی از پله‌ها بدوم پایین. ممکن است ایستون، جک، جرمی، اندرو و جو و بقیه را در خانه‌ام مهمان کنم. ممکن است روزی برقصم. ممکن است آفتاب‌گرفتگی‌ کامل را ببینم. ممکن است روزی محمد را دوباره ببینم. و من نمیدانستم. تا قبل از شنیدن دیالوگ بالا نمیدانستم که تمام اینها و خیلی بیشتر از اینها هم ممکن است. ۱


گفتم: نگفتی نامت چی است.

گفت: معمولی‌ترین و معروف‌ترین نامی که تا حالا شنیدی. منظورم جان اسمیت نیست، منظورم در فرهنگ ماست. 

گفتم: محمد؟

گفت: بلی.


۱. احتمال اتفاق افتادن تمام این اتفاقات نادر کم است. اما حداقل یکی دوتایشان ممکن است برایم اتفاق بیافتد و غافلگیرم کند. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۹ ژوئن ۱۹
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب