۷ مطلب در فوریه ۲۰۲۴ ثبت شده است

دیر کردی نیمه‌ی عاشق‌ترم را باد برد

به عنوان کسی که مرا رها کرده نمی‌دانم چطور توانست بپرسد که «چطور اینقدر راحت دل می‌کَنی؟» بعد از هفته‌ها خون دل خوردن، حالا که ۶ ماه گذشته و با دیدنش دلم نمی‌خواهد دست بیاندازم در دهنم و قلبم را از حلقم بکشم بیرون، ناراحت بود که بهترم؟ گفتم «آدم‌ها میایند که بروند. اگر دل نکنم چطور زندگی کنم؟» نمونه‌ش همین خود احمقش که آمده بود که بماند ولی رفت. نهایتا دلِ رفتن را هم نداشت و حالا هر دو-سه هفته باز به زندگیم سرک می‌کشد و من باید آرام شوتش کنم بیرون. من ذاتا آدم آرامی نیستم ولی. از هر فرصتی برای اینکه یادآوری کنم که خودش کرده که لعنت بر خودش باد استفاده کردم. گریه‌ش گرفت وقتی گفت فلان رفتارت را درک نمی‌کنم و من گفتم «خوبیش این است که دیگر هرگز نیازی نیست که درکم کنی. می‌توانیم مشکلاتمان را همینطور که هستند، بگذاریم.» گفت «ولی من دوست داشتم وقتی مشکلاتمان را حل می‌کردیم.» قبل از اینکه بتوانم خودم را کنترل کنم گفتم «به اندازه‌ی کافی دوستش نداشتی دیگه. وگرنه نمی‌رفتی که.» حتی وقتی از زیباییم تعریف کرد گفتم «پس به خاطر شخصیتم ولم کردی؟» با این حال، آخر شب نمی‌خواست برگردد. هوا برای اولین بار در ماه‌های اخیر، قابل تحمل بود و سرد نبود. رفتیم آیسکریم خوردیم. با تمام تلخی‌های دیدارمان، وقتی کنارش دراز کشیده بودم امتحانم مهم نبود،‌ جلسه‌ام با اودی مهم نبود، مقاله‌ی نصفه نیمه‌م مهم نبود، امن بودم و هیچ چیز مهم نبود. با تمام اینها، آخر شب وقتی رساندمش خانه و دلش به خداحافظی راضی نمی‌شد، گریه‌ام گرفت.

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۹ فوریه ۲۴

غم آخرم نباشد

من می‌گفتم زندگیم به هیجان نیاز دارد. مثلا یک عشق پنهان، یا یک رازی که از درون مرا بسوزاند و همه چیز را برایم بی‌معنا کند. امیلیو گفت «تو طاقت بار احساسی این هیجانات را نداری.» فکر کردم راست گفته. مگم باور به خدا کن که معتاد وقت‌هایی استم که از درد ِدوری، از لذت صمیمیت، از داشتن و نداشتن توأمانش وقتی ساعت دو صبح تلفن را قطع می‌کنم «چون برگ سپیدار به چنگ پاییز» تمامم می‌لرزد. 

احساس جوانی می‌کنم.

درد دارم. بند بند وجودم درد ِندانستن را دارد. استخوان‌هایم از نتوانستن می‌سوزند. مگر مثل اینکه زندگی همین است. شکایتی ندارم. حرف از عقل و تجربه آمد. تمام عقل دنیا را هم اگر داشته باشم دلم برای ضعف زانوهایم وقتی با نفوذ نگاهم می‌کند تنگ خواهد شد. گپ به عقل نیست. گپ به این است که آدم بودن سراسر ضعف است و بعد از بیست سال من تازه دارم حس می‌کنم که این ضعف لعنتی که سالهای سال است همراهش در جنگ استم، زیباست. سرسخت بودن زیباست. هر بار آغوشت را به روی زندگی باز می‌کنی، به بال‌هایت تیر می‌زنند و تو باز با لبخند و بال‌های خونی به استقبال زندگی می‌روی. این ضعف، این انتخاب، این درد زیباست. تو درد بیست و چهار سالگی‌ منی. تو تیر این روزهای زندگی در بال‌های منی.

---------------


یادم آمد از شبی که اینقدر با ایمیلیو گپ زدیم که صدایش دیگر در نمیامد. آدم‌های زیادی کسی را ندارند که اینقدر پیش‌شان گپ بزنند تا دیگر صدایشان در نیاید. دردها را بودنش آسان‌تر می‌کند. با بودنش احساس جوانی و خوشبختی می‌کنم.

  • //][//-/
  • شنبه ۲۴ فوریه ۲۴

کو شور دماغی که به سودای تو افتم؟

یادت است وقت‌هایی که خیلی افسرده می‌شدم، میامدی و کنارم روی تخت می‌نشستی؟ بلندم می‌کردی که دوش بگیرم، آب و نان بخورم؟ یادت است در روزهای بد برایم glimmer/کورسوی خوشی بودی؟ امروز رنجور نشستم پیش داکتر که تومور فکر تو را از سرم بردارد. حتی قبل از رفتنت دلم برایت تنگ شد. اشک ریختم. دکتر حالم را پرسید. گفتم «نمی‌خواهم رهایش کنم،‌ ولی درستش همین است.» و تو را با درد، با تیغ، با خون، از خودم جدا کردم.

+ دیوان حافظ ندارم. فال بیدل گرفتم. بیدل میگه: مپسند که امروز من گمشده فرصت/ در کشمکش وعده‌ی فردای تو افتم

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۱ فوریه ۲۴

سایکوپتِ ناکام

گفت «تو با حیوان‌ها نمی‌توانی ارتباط برقرار کنی. غیر از آن پیشک زردی که در پارک پیدا کرده بودی و مامانت نگذاشت بیاری خانه.» گفتم « او پیشک احتمالا مُرده. همان چهار سال پیش هم مریض و کثیف بود.» فکر کرد بابتش ناراحتم. سعی داشت سناریو بچیند که نه معلوم نیست که مُرده باشد. گفتم «خیر است اگر مُرده باشد. برایم مهم نیست.» خنده‌اش گرفت. گفت «بعد می‌گی نمی‌دانم چرا مردم به من می‌گن سایکوپت. ببین ده دقیقه با من گپ زدی به شناخت بهتری نسبت به خودت رسیدی. دیگه چی در مورد خودت یاد گرفتی این روزها؟» گفتم «امشب با ربه‌کا بودم و به این فکر می‌کردم که من دوست‌های فوق‌العاده‌یی دارم. احتمالا دوست بدی نیستم که اینهمه آدم خوب با من دوستند.» گفت «تو همیشه گفتی من آدم عوضی استم و دوست بدی استم. چرا از بین اینهمه آدم خوب من یکی از نزدیک‌ترین دوست‌هایت استم؟» میخواستم بگم به قرآن حاضرم یک سال از عمرم کم شود ولی جواب این سوال را بدانم. حاضرم بچه‌ی اولم را بدهم به جادوگر شهر و جواب این سوال را بدانم. حاضرم ده سال نوشابه نخورم و جواب این سوال را بدانم. حاضرم پنج سال کتاب ترموداینامیک شرودر را در کتابخانه‌ام نداشته باشم و جواب این سوال را بدانم. حاضرم شش ماه رانندگی نکنم ولی جواب این سوال را بدانم. بعد از یک نفس عمیق نامحسوس، گفتم «تو آدم عوضی نیستی. من هیچوقت نگفتم تو آدم بدی استی. دوست خیلی بدی هم نیستی. فقط بی‌ثباتی. میایی و میروی. تابستان ۲۰۱۹ رفتی. بعد از فراغت رفتی. پارسال رفتی. حالا کی گفته تو نزدیکترین دوست منی؟» گفت « خودت دو هفته پیش وقتی از پدیز تا مترو پیاده می‌رفتیم گفتی.» گفتم «از دو هفته پیش تا حالا خیلی چیزها عوض شده.» و خبیثانه خندیدم. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱۹ فوریه ۲۴

?If our love ended, would that be a bad thing

یکبار به امیلیو گفتم «امیلیو من یک رازی دارم که نمی‌خواهم بهت بگویم. می‌ترسم وقتی خبر شوی ناراحت شوی.» سریع گفت «فدای سرت. نگو.» خیالم راحت شد. گفتم «تشکر که درک می‌کنی.» گفت «مگر چاره دارم؟ اصرار کنم که کنارم بگذاری؟» گفتم «تو فکر می‌کنی من چقدر سرد و بی‌احساسم؟» گفت «خیلی. دست از پا خطا کنم دورم می‌اندازی. همراهم گپ نمی‌زنی.» چیزی نگفتم چون یادم آمد که پ. که با بی‌احترامیش قلبم را شکست، دفعتا از همه جا بلاکش کردم و سالها گپ نزدیم. 

سام روز سه‌شنبه به من یک پیام زشت فرستاد. اینقدر ناراحت و عصبانی شدم که مثل ماهی در کرایی می‌تپیدم. قرار شد رو در رو، پنجشنبه‌شب گپ بزنیم. میرفتیم به کافه‌ی همیشگی. گفت «بیایم دنبالت؟» و من فکر می‌کردم احتمالا نخواهم در راه برگشت وقتی مسیرمان از هم جدا شده کنارش بشینم تا مرا خانه برساند. من با موتر خودم رفتم و او با موتر خودش. شب قبلش از عصبانیت نمی‌توانستم روی کارم تمرکز کنم. بعد از وقت گذراندن با دوست‌هایم و دوتا بیر، اینقدر آرام شدم که کار کنم ولی باز از عصبانیت خوابم نمی‌برد. طرف کافه که می‌رفتم فکر اینکه ممکن است امشب برای آخرین بار ببینمش حتی یک ذره اذیتم نمی‌کرد. آمد. کنارم نشست. بهش گفتم «هیچکس نباید با کسی آنطور که تو با من حرف زدی، حرف بزند. فرق نمی‌کند که چقدر حال تو بد بوده، یا چقدر کاری که من کرده‌ام بد بوده.» معذرت خواست. توجیه نکرد. اشتباهش را قبول کرد. گفتم «فکر می‌کنم شاید ما در قسمت‌های مختلفی از زندگی استیم. رشد من در مسیر تعیین کردن معیارها و خواسته‌هایم در پارتنر آینده‌ام است،‌ و جواب دادن این سوال که آیا اصلا پارتنری میخواهم یا نه. تو این مسیر را در ۱۶ سالگی رفتی. تو دنبال پیدا کردن اعتماد به‌ نفس و تعیین اولویت‌هایت استی. مسیری که من در ۱۹ سالگی طی کردم. شاید بهتر است وقتی مسیرهایمان اینهمه از هم متفاوت است از هم دوری کنیم.» وحشت کرد. گفت دوری را نمی‌خواهد. از جدایی منصرفم کرد. ولی لعنتی، چرا رها کردن و رفتن اینهمه از ماندن آسانتر است؟

  • //][//-/
  • جمعه ۹ فوریه ۲۴

یاد ناگرفته شنا را به دریا فتادیم

 ربه‌کا که شش ماه پیش هورمون‌تراپی و تغییر جنسیتش را شروع کرد، هفته‌ی پیش بهم گفت «Tina loved him but not me.» تینا کسی که بودم را دوست داشت ولی مرا دوست ندارد. دلم برای تنهاییش، برای حس ناامنیش، برای بی‌چارگی شرایطش سوخت. پارمیدا از سر دلتنگی وویس‌های پر از گریه در مورد مردی که دوستش داشت برایم می‌فرستد. لیزا پنجشنبه‌ با گریه آمد و از عشق ممنوعه به همکارش گفت. جک، شبی که نیویورک را ترک می‌کرد برای دختری که دو سال دوستش داشت نامه نوشت و به عشقش اعتراف کرد. عکس نامه را برایم فرستاد. تلخی این خداحافظی و اعتراف مرا پر از حسرت ساخت. قلبم از خواندنش فشرده شد، خون شد، منسجم شد. دلم برای جک گرفت. دلم برای جوانی‌های پر از دردمان گرفت.

تنهاییم را می‌پرستم. باور کن که تنهاییم را می‌پرستم. احساس رهایی می‌کنم. پنج ماه است که هیچ اثری از افسردگی در من نیست و این یک معجزه است. خوبم. آزادم. گوشه‌ی ذهنم ولی، حسرت تو را دارد. می‌ترسم این حسرت از یادم نرود. می‌دانم که همه چیز را پیچیده می‌کنیم. می‌دانم که حتی در ذهن خودم معلوم نیست که دوستت دارم یا ندارم. میدانم که معلوم نیست که دوستم داری یا نداری. میدانم که حتی اگر عشق ما را در آسمان‌ها نوشته باشند هم زمین و فاصله‌ها نمی‌گذارند با هم باشیم. میدانم که شرایط پیچیده است؛ ولی خوبم، آرامم، رهایم. با این حال می‌خواستم بنویسم و بگویم که اگر می‌توانستم یک گره از تمام گره‌های زندگیم باز کنم، تو را انتخاب می‌کردم. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۷ فوریه ۲۴

جهان ترانه‌ی شیرین مهر می‌خواند

اتاقم، آشپزخانه و سالن را تمیز کردم. همه جا را جارو کشیدم. میز دفترم را مرتب کردم. ظرف‌های کثیفی که در دفترم بودند را شستم. رابرت را برای اولین بار از وقتی که خریده‌ام کارواش/موترشویی بردم. آشغالهای داخلش را دور انداختم و همه جایش را جاروبرقی کشیدم. برایت نوشیدنی دلخواهت را خریدم. در رستورانت گوردون رمزی برای شام‌مان وقت رزو کردم. ناخن‌هایم را رنگ ِناخن زدم. با وسواس زیاد لباسم را انتخاب کردم. منتظرم. منتظرم که بیایی. 


نوشیدنی‌ش را بلند کرد و گفت «با چهار ماه تاخیر…»حیران بودم که چی میخواهد بگوید. گفت «تولدت مبارک.» گفتم «باید همان روز بهم تبریکی میدادی.» گفت «۲۴ سپتامبر، درست است؟ به یادم بود. ببخشید که پیام ندادم. »


از سرما می‌لرزیدم و با اینکه از این کارها به شدت متنفرم، به اعتراضاتم گوش ندادی و کت زمستانی‌ت را دورم پیچیدی. حرف زدیم و من شجاع و احمق بودم. یک ساعت بعد داشتی می‌گفتی «حس بد نداشته باش.» با اعتماد به نفسی که فقط از یک الهه برمیاید گفتم «ندارم. چرا حس بد داشته باشم؟» دم هتل محکم بغلم کردی. محکمتر از وقت آمدنت. در مسیر برگشت، در موتر تنها بودم. یادم از وقتی آمد که بابا با من گپ نمی‌زد و افسرده بودم. هر هفته که خانه به دیدنش می‌رفتم، هر لحظه آرزو می‌کردم که تصادف کنم. باز دلم خواست. دلم خواست یک تریلی بزرگ بزند به رابرت، موترم.


ایستون: از کجای بوستون بیشتر از همه خوشت میاید؟

من: دفترم.

ایستون: نه. خارج از محل کارت.

من: آپارتمانم. 

ایستون: واو!‌ فکر می‌کردم من گوشه‌گیرم. 


بهش گفتم «میخواهی فردا شب وید بخریم بکشی؟» با مهربانی دستش را روی زانویم گذاشته گفت «این سفر یک سفر کاری است. باش برگردم. مثلا برای رخصتی‌های بهاری شاید برای دو سه روز بیایم. اگر آمدم وید بکشیم.»


به قول شاعر: دامن مرا از گل سرخ آرزو‌ها پر کدی. 

به قول من: دامن گل سرخ آرزوهایم لای چرخ‌های مغزم گیر کرد و پاره شد. حتی قریب بود خودم لای چرخ‌ها کشیده شده و تکه تکه شوم. خدا رحم کرد که زنده استم. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲ فوریه ۲۴
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب