خیلی دوست دارم جواب ندی. یکی از هدفن‌ها را از گوشم بیرون می‌کنم. میخواهم قطع کنم. نمی‌دانم چرا دوست ندارم جواب بدی و از این دلیل نداشتن کلافه میشم اما قطع نمی‌کنم. بدون دلیل قطع نمی‌کنم. برخلاف دیروز و پریروز اینبار جواب میدی. من اما همین امروز نمی‌دانم چرا نمیخواستم جواب بدی. صدای بچه از پشت تلفن میآید. حالم را می‌پرسی میگم خوبم و حالش را میپرسم. میگی چه خبر ولی من توجه نمی‌کنم. حال بچه‌ را میپرسم. می‌خندی. من کم‌کم صدای خنده‌هایت یادم میآید. میگی «هی از او می‌پرسی نمیگذاری حال تو ر بپرسم» و من کم‌کم لهجه‌ات یادم میآید. بعد بی‌هوا، بی‌دلیل، بی‌مقدمه میگی «او ر بیشتر از تو دوست دارم. حسودی تو که نمیشه؟» من با لب‌های صاف و چشمهای خمار به در و دیوار نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم منی که به هیچکسی هیچوقت تا حالا حسودی نکردم به چی ِ یک فسقلی ۷ ماهه حسودی کنم؟ میگم «نه خب. من و اولادت؟ مقایسه‌ی درستی نیست.» میگی دوست داری می‌بودم و بغلش می‌کردم. دوست داری می‌بودم و می‌دیدم. کمی غافل‌گیر میشم. حرفت غیرمنتظره بود. هر چی فکر می‌کنم یادم نمی‌آید شنیده باشم کسی چنین چیزی به کس دیگری گفته باشد. نمی‌دانم جواب مناسب در این شرایط چی است. برای همین نمی‌دانم چی بگم. یادم نیست چی گفتم. میگی «اصلا تو بچه دوست داری؟» ندارم. دوست دارم ببینم سینا بزرگ شود اما بچه دوست ندارم. میگم «بچه‌ دوست داشته باشم یا نداشته باشم بچه‌ی تو ره که دوست دارم.» تو میگی وقتی خوابم را می‌بینی تمام روز پریشانی. من باز غافل‌گیر میشم. تو هنوز خواب مرا می‌بینی؟ باز بی‌مقدمه میگی تو می‌نویسی؟ اینبار خیلی بیشتر غافل‌گیر میشم و از لحنم پیداست. نمی‌دانم از کجا میدانی. اما میدانی. میگم می‌نویسم.

میگی «افغانستان بیایی کجا میری؟» میگم کابل و هرات. میخندی میگی «میای پیشم؟ هرات بیایی پیشم میمانی؟» میگم «هرات؟ به جز تو که کسی نیست. پیش تو میایم.» میگی یکی از آرزوهایت دوباره دیدن من است. میگی رزاق به دوستی من و تو حسودی میکند. میگی دوست داری من حرف بزنم و گوش کنی. میگی دوست داری بی‌نگرانی و بی‌قید با من ساعت‌ها حرف بزنی. میگی وقتی کسی با لهجه‌ی من حرف می‌زند دلت برایم تنگ میشود. میگی خوشحالی که من و تو بخشی از زندگی هم هستیم. تو حرف می‌زنی و من کم‌کم انگار از یخ‌زدگی بیرون بیایم. چشم‌هایم هشیارند. روی تخت می‌شینم. به در و دیوار نگاه نمی‌کنم. تمام حواسم پیش توست. تو را تصور می‌کنم. میگم اینطوری که حرف میزنی قلبم سنگین میشه. تو فکر میکنی مسخره‌ات میکنم. اما من مسخره نمی‌کنم. حتما متوجه‌ی کرختی، بی‌حسی، یخ‌زدگی‌م شدی. تو همیشه متوجه میشی. من متاسفم. میگم مسخره نمی‌کنم.

چرا نزدیک یک سال است که بهت زنگ نزده‌ام؟ تو مهربانی. تو نمی‌پرسی که چرا زنگ نزده‌ام. یادم میاید که گفته بودم من که وقتی برم دلم به هیچکسی اینجا بند نیست. گفته بودم اگر او نمی‌بود هیچوقت برنمی‌گشتم به افغانستان. گفته بودم تو مرا به اینجا وصل میکنی. گفته بودم اگر قرار بود تا آخر عمرم با یک نفر در یک جزیره تنها باشم تو را انتخاب می‌کردم. بعد خیلی بارها فکر کرده بودم که زندگی در آن جزیره ایده‌آل‌ترین نوع زندگی باید باشد. از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم. دیشب باران باریده. با خودم فکر می‌کنم من هیچوقت هیچوقت هیچوقت نباید فکر کنم که دوست داشته نشده‌ام. 

خیلی از حرفها را نمیشود زد. بیشتر از نیم ساعت حرف می‌زنیم اما فرصت نمی‌کنی که ببینی من هم بلاخره با شنیدن صدایت دلم تنگ شود. فرصت نمی‌کنم که بگویم برای موهایم رنگ بنفش خریده‌ام. فرصت نمی‌کنم که بگویم دیشب تصمیم گرفتم که فردا برم نیویورک. فرصت نمی‌کنم که بگویم من هنوز هم دوستت دارم. تو فقط وقت داری که بیایی، مرا با صدایت کم کم و نفس به نفس زنده کنی، به یادم بیاری که برای من کی هستی، و به یادم بیاری که دوستم داری.