ملکوت در آسمان ها جیغ می کشید. تخت ها روی تخته ها خوابیده بودند. فیل زرد پیانو ها را جویده بود. در ها با آسمان پرواز مرغابی ها را تماشا می کردند. سیاهی و تاریکی روی زردی خورشید دست کشیدند. ماهی ها بچه ها را از دنیا بردند. ماهی ها مادر شدند. کوسه ها در صندق های فلزی لبخند زدند. دل الهه به آفتاب بی‌رمق بعد از ظهری گرم شد. الهه یکبار دیگر از پوچی همه چیز ترسید. الهه یکبار دیگر تنهایی خواست. اما صورفلکی هنوز پشت روشنایی افتاب پنهان بودند و خرس های قطبی از دوری آفتاب جان به لب شده بودند.