شروع دکترا برای من و بسیاری از دوست‌هایم آغاز تغییرات درونی خیلی شگرفی بود. ربه‌کا در مسیر تغییر جنسیت است. جیا بچه‌دار شد. من و لیزا برای اولین بار به دور از خانواده دنبال پیدا کردن خودمان درآمدیم و هر دو سخت درگیر التیام دادن زخم‌های بیست ساله، تراپی و درون‌نگری استیم. کیوان رابطه‌ی چهار ساله‌اش را تمام کرد و تقریبا هر ماه در سفر است. مریسا همراه پارتنرش،‌ سایمون، هم‌خانه شد و این همزیستی آنها را تا مرز جدا شدن برد و پس‌شان آورد. حالا میدانی به چی فکر می‌کنم؟ به اینکه اگر این دغدغه‌های شخصی بزرگ را نمی‌داشتیم، تجربه‌ی علمی‌مان چگونه بود؟ اگر امسال اولین سال دکترایم می‌بود، یا حتی اگر ده سال بعد دکترا را شروع می‌کردم،‌ آیا میتوانستم بازدهی بهتری داشته باشم؟ امکانات و منابعی که در دسترسم استند تقریبا بی‌انتها است. پر سرعت‌ترین کمپیوترها، نخبه‌ترین آدم‌ها، بزرگترین کتابخانه‌ها در دسترسم استند و من حتی اگر از همین امروز شروع به قدر دانستن کنم، سه سال را هدر داده‌ام کمتر از حدی که مرا راضی کند تلاش کرده‌ام. نمی‌توانست طور دیگری باشد. من باید دنبال درمان دردهایم می‌رفتم یا نمی‌توانستم به زندگی ادامه بدهم. اینبار درستش این بود که از بین خودم و کار، خودم را انتخاب کنم. صحیح است. ولی نمی‌توانم به این فکر نکنم که لعنتی اگر من شکسته نمی‌بودم، اگر زخم‌خورده نمی‌بودم، می‌توانستم از همان روز اولی که پا به این دانشگاه شگفت‌انگیز گذاشتم شروع به شگفت‌انگیزشدن کنم.