۷ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

نفس ِآرام

پیش پارک کنار آن خیابان بزرگ صندوق کتاب امانتی گذاشته‌اند. صندوقی شبیه صندوق پستی، اما پر از کتاب برای مردم که بیایند کتابی را به امانت بگیرند و بعد از اینکه خواندند برگردانند. پی‌دی دیده بودش و به ما نشان داد. از دیدنش همه هیجان زده شده بودیم. دوتا کتاب برداشتیم و آمدیم خانه. درس ریاضی و نجومم را که تمام کردم داشتم می‌گفتم "دلم کتاب خواسته. میفهمی؟ بشینم کتاب بخوانم! میفهمی چی میگم؟ دلم هوس کتاب کرده." خندید و گفت "خب بخوان." درس داشتم. گفتم بهش. اما لعنتی به درس و فزیک گفتم و آمدم در اتاقم و کتاب رمانی را برداشتم. ۳۰ دقیقه پیش تمام شد. حس خوبی دارم :) امشب بابا مهمان بود. مامان هم که نیست. ما چندتا کتابی که دیگر نیاز نداشتیم را برداشتیم. غذاها را گرم کردیم. رفتیم در پارک غذا خوردیم و چندتا کتاب به کتابهای صندوق اضافه کردیم. نمی‌دانم اسم موسسه‌ی پشت این صندوق چیست ولی حرکت‌های اینچنینی آدم را به بشریت امیدوار می‌کند :)‌

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۴ اکتبر ۱۸

هر دو ۱۰۰ گرفتیم

ساعت از ۱ ِ شب گذشته. من تب دارم. گلودردم. اما به زور بیدارم و دارم درسم را تمام می‌کنم. بهم پیام می‌فرستیم. او هم بیدار است و روی همین درس کار می‌کند. ازش سوال می‌پرسم. جوک می‌گم. درس می‌خوانیم و از همه چیز حرف می‌زنیم. ساعت از ۱ گذشته و نمره‌های کارخانگی فزیک در سایت آپلود میشود. تعجب می‌کنیم. همین امروز کارخانگی را تحویل داده بودیم! این TAی جدید برق است!‌ هفته‌ی پیش هم نمره‌ها را در کمتر از ۲۴ ساعت وارد کرده بود. می‌نویسم "i need to find this guy and marry him" میگه "من فکر نمی‌کنم سریع بودن معیار مناسبی برای ازدواج باشه". میخوام بگم آقای جذاب ِباهوشِ هنرمندِ پیانو و گیتار نوازِ فزیک‌دانِ خوش‌اخلاق، بگو معیار شما برای ازدواج چیه؟ میگم "عه پس چه خوب که نگفتم تو باید باهاش ازدواج کنی :/ "

  • //][//-/
  • جمعه ۱۲ اکتبر ۱۸

New York!! I'm coming!

 به بابا میگم پاسپورتم را بدهد که تمدید کنم که اگر خواستم جایی بروم معطل نشوم. مامان و بابا هر دو میگن نهههه تو پاسپورت داشته باشی دیگه کسی جلودارت نیست. چه تصوری از من دارن؟ حالا خودشان به زبان خود اجازه داده‌اند با شیلا هر جا خواستم برم. قرار است من و شیلا با هم برویم کانادا این زمستان. اما اول به نظر من باید بریم نیویورک. چون آهنگی که میگه to be young and in love in the New York City خیلی قشنگ است. عاشق که نیستیم،‌ حداقل جوان و در نیویورک که باشیم. 

پ.ن. نیکی میگه پدر و مادر‌ ها همینطوری میگن. ولی وقتی زمان انجام دادن کاری که قبلا اجازه‌ش را صادر کرده بودن برسه میگن نههههه. من که گوش شنوا ندارم. فقط باید شیلا را راضی کنم که با من بیاید. همین. 

  • //][//-/
  • شنبه ۲۹ سپتامبر ۱۸

دوستی با مردم دانا

نیکی همیشه سوالهای درست را می‌پرسد. امروز امتحان modern physics داشتم. مبحثی که تا حالا پوشش دادیم فقط نسبیت ِخاص بوده. امتحان نمی‌دانم چطور بود. ۵ سوال بود و حتی اگر یکی را اشتباه کرده بوده باشم ۸۰ شده‌ام. همانا دانشجویان فزیک از خاک بر سر شده‌گانند. روزی نیست که یکی از بچه ها نگوید "... دانشجوهای احمق ارتباطات حرف که می‌زنند میخواهم خودم را بکشم. ما هفت نفر روی ۴ سوال ۳ روز است کار می‌کنیم و هنوز حل نشدن، بعد اونا..." فزیک رشته‌ی سختی است. اما فزیک است. جان است. امروز به نیکی توضیح می‌دادم که بنابر قانون نسبیت انشتین، دو اتفاقی که در یک frame of refrence همزمان می‌افتند الزاما در frame دیگری همزمان نیستند. حتی ممکن است از دو اتفاقی که اینجا با فاصله می‌افتد هم، اتفاقی که اینجا اول می افتد، آنجا دوم بیافتد. بهش گفتم نور جرم ندارد. بهش گفتم نور هیچوقت ثابت نیست. همیشه در حرکت است. پرسید "نور وقتی از تلویزیون میخورد به دستم چه اتفاقی می افتد؟ ثابت نمیشه؟" مغزم لبخند زد از این سوال قشنگش. گفتم حرارت. 

  • //][//-/
  • شنبه ۲۹ سپتامبر ۱۸

زبان روان را فلکم رایگان نداد

میگه تو به محضی که اینجا آمدی رفتی دانشگاه؟ میگم نه. یک‌سال رفتم مکتب. بعد دانشگاه. سال اول دانشگاه اینجا نبودم. انتقالی گرفتم آمدم اینجا. میگه تو انگلیسی را مثل کسی که زبان مادریش انگلیسی باشه حرف میزنی. از بچگی انگلیسی حرف میزدی؟ میگم AWWW do i really? چون آمریکایی ها وقتی از حرفی تحت تاثیر قرار میگیرند میگن Awww. صدایی مثل میو میو کردن ولی بدون میم. هر چه تاثیری که حرف رویشان گذاشته بیشتر، تعداد دبلیو های اَوووو هم بیشتر! میگه بلی. خیلی از پروفسورها با اینکه سالهاست اینجا تدریس می‌کنند در افهام و تفهیم مشکل دارند. تو نداری. روان صحبت میکنی. میگم نه. از وقتی اینجا آمدم انگلیسی یادگرفتم. بخاطر محیط مجبور بودم که زود یاد بگیرم. وگرنه چطور دانشگاه میرفتم و چطور مکتب را تاب میآوردم؟ میخوام بگم خیلی زحمت کشیدم. نمیگم ولی. از اینکه با مردم در مورد زندگی شخصیم حرف بزنم خوشم نمیاد. میگم بریم.

  • //][//-/
  • شنبه ۲۹ سپتامبر ۱۸

‌‌‌

به من که پیام مینویسه میگه "بیا برایش دعا کنیم" و من هم میگم باشه. طرز جمله‌بندیش معصومانه‌ست. کودکانه‌ست. دلم میگیرد از اینطور حرف زدنش. جمله‌بندی مهم است. مثلا همین سه شنبه، روز بعد از تولدم، هریتیه به من مسج داد و گفت i have missed you. ازم خواست بریم بیرون. من ِخسته‌ی درمانده قبول کردم. میدانی چرا؟ چون هیچکس نمیگه i have missed you. همه میگن i miss you. وقتی کسی have missed you کرده، یعنی خیلی دلش تنگ شده حتما. الان که کامنت معین را دیدم‌‌ یادش افتادم. معین هم حتما از من عصبانیست. 

  • //][//-/
  • شنبه ۲۹ سپتامبر ۱۸

‌‌

میگه "من همیشه هر چی از خدا خواستم بهم داده." یک لحظه دلم پر از نفرت میشه. میخوام سرش داد بزنم و بپرسم چرا از خدا نخواستی نمیره؟ چرا نخواستی؟ چرا؟

به سادگیش دلم میسوزه. سکوت می‌کنم. گریه‌ام میگیره. میگم "نذر کن حالش خوب شود مامان"

  • //][//-/
  • سه شنبه ۲۵ سپتامبر ۱۸
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب