بعد از تماسش، قشنگ قسمتی از استرسش به من منتقل شد. روی تخت الکسیا زیر پتویش مچاله شدم. فایده نکرد. خم شدم کف تشناب و دل و روده‌ام را بالا آوردم. برگشتم به اتاقم. مبایلم دوباره زنگ خورد و اینبار دوست دیگرم بود. عزیزک دلم پشت تلفن، به خاطر فشار کار داشت گریه می‌کرد. حالش را میفهمم. تا همین هفته‌ی پیش منم همینطور بودم. آوردمش کافیشاپ و کنارش نشسته‌ام تا کارش را تمام کند. یکبار سام بعد از یک روز بد بهم پیام داد و گفت «امروز از من هیچی نمانده بود و مردم باز بردند و بردند.» امروز از من هیچی نمانده و مردم هنوز دارند می‌برند. دست‌هایم به لرزه افتاده‌. میخواهم که کسی محکم بغلم کند. احتمالا برگردم پیش دوستی که استرسش مرا به تهوع انداخت و ازش بخواهم آنقدر طولانی در آغوشم بگیرد که ضربان قلبم به حالت عادی برگردد. در آخر ماها که غیر از همدیگر کسی را نداریم.