یک حسی هست٫ که من قبلا تجربه‌اش کرده‌ام. نمیدانم کجا اینقدر شدید اینطور حس کرده‌ام. اما اینقدر قشنگ درکش می کنم که امکان ندارد قبلا تجربه نکرده‌ باشمش. گاهی پیش میآید که از کسی ناراحتی٫‌از کسی که برایت خیلی مهم است. دوستش داری. ناراحتی. اما دوست نداری ضعیف به نظر برسی٫‌ دوست نداری بچه به نظر برسی٫ یا رایج‌تر از همه اینکه دوست نداری ناراحت شود. پس ناراحتی خودت را قورت می‌دهی. بهش لبخند می‌زنی٫ وقت دلت نمیخواهد نگاهش کنی. دستش را میفشاری٫ وقتی دوست نداری نزدیکش باشی. با تمام این‌ کارها چیزی در درونت ابراز انزجار می کند و تو را در درون زخمی می کند. چون واقعا فکر می‌کنی با هر حرکتت یک قدم بیشتر خودت را نادیده میگیری. یک ذره بیشتر در حق خودت ظلم می‌کنی. 

از سر جای خودش بلند شد. کیف و وسایلش را برداشته بود. فکر کردم میرود. ناراحت شدم. این بی‌خیالی‌ش نسبت به درس وقتی در دانشگاهی به این خوبی درس میخواند٫‌ و ذهنی به این فعالیت دارد ناراحتم می کند. نرفت. آمد کنار من نشست. آرام گفت"با من قهری؟" به اسکرین نگاه کردم. لبخند زدم. گفتم: "نه"

شاید همینجا تجربه‌اش کردم. نمی‌خواستم بچه به نظر برسم. ۸ سال پیش صبح عید قربان با بابا قهر بودم. گفت دیگه بزرگ شدم. نباید قهر کنم. قهر مال بچه‌هاست. بعد از ان روز هر وقت خیلی دلم می خواست با کسی قهر کنم٫ از پیشش رفتم تا قهرم نشست. یا اگر آمد کنارم حسم را قورت دادم و سعی کردم قهر نباشم.