با چشم‌هایی که از اشک دیده نمیتانستند ساندویچی که شب قبل با خنده نصفش را خورده بودیم را کاغذپیچ کردم و داخل پلاستیک انداختم. بردم به دستش دادم. بغلش کردم و هق زدم. برای آخرین بار بوسیدمش. نگاهش کردم که از پله‌ها پایین رفت. قلبم ریخت که دیگر قرار نیست ببینمش. تمام شد.