برای تولدش کارت درست کرده بودم. یک سمتش پر از عکس‌هایش بود و سمت دیگرش را نوشته بودم. در آخر نوشته‌ام گفته بودم «Please don’t fight with me so much.» امروز مهربان بود. نمی‌دانم تاثیر کارتی بود که برایش داده بودم یا ۱۶ سالگیش قرار است مهربان‌تر باشد. وقتی رسیدم سر ِقرار، نبود. زنگ زدم. جواب نداد. دوباره زنگ زدم. گفت چند دقیقه‌ی دیگر می‌آید. ناراحت شدم. اینقدر به من گفت عجله کنم و خودش آماده نبود. بی‌مقدمه قطع کردم. دوباره زنگ زدم. جواب داد و گفت «Yes love?» رفتم دنبالش. از پیش کافه‌تریا سوارش کردم. دربان مکتب از من آی‌دی خواست. گفت فقط شاگردهای صنف ۱۲ اجازه دارند بی‌اجازه مکتب را ترک کنند. معذرت خواستم. گفت: «فقط گفتم بگم که برای دفعه‌ی بعد خبر داشته باشین.» اجازه داد که برویم. بردمش یک رستورانت شیک. به قیمت‌ها نگاه می‌کرد. گفتم «مهمان من.» یک همبرگر ِگوشتِ مصنوعی سفارش داد. میخواستم دست‌هایم را بشویم. گفت «اول عکس بگیریم.»

غذا را خوردیم. از اوضاع سیاسی جهان حرف زدیم. لعنتی باهوش است. لقمه‌ی آخر ساندویچش را نصف کردیم.

دامنی که برای تولدش خریده بودم بزرگ بود. رفتیم عوضش کنیم. دامن را داد و به جایش یک جاکت گرفت. دامن از جاکت گرانتر بود و کمی پول اضافه آمد. گفت «پول را تو بگیر. جاکت هدیه‌ام. باقی پول مال تو.» گفتم «نه. مگر نمی‌خواستی جین پاره پاره بخری؟» تشکر کرد. گفتم «من دوست داشتم پولدار میبودم و برای شما همه چیز می‌خریدم. برای تو یک عالمه لوازم آرایش، یک عالمه کفش می‌خریدم.» گفت «تو همین حالا هم برای ما زیاد می‌خری.» گفتم «اما کافی نیست. کاش پولدار بودم.» گفت «اوهوم. کاش هردویمان پولدار می‌بودیم که هردو برای من کفش و لوازم آرایش می‌خریدیم.» خندیدم. گفتم «تو پولدار میبودی برای من چیزی نمی‌خریدی؟» گفت «تو مثل بودایی. مادی‌گرا نیستی. برای تو که پول مهم نیست. به تو چی بخرم خب؟» خندیدم. میخواستم آیفون XR خودم را بدهم به او و آیفون ۸ او را بگیرم. برای من مدل مبایلم مهم نیست اما برای او است. داخل کتابفروشی شدیم. کتابی که میخواستم را نداشتند. سفارش دادم که بیاورند. داشتیم برمیگشتیم. گفت «Thanks Ellie.» گفتم «yeah of course!» پیش نیامده بود در این موارد از من تشکر کند. معمولا طوری رفتار می‌کند انگار وظیفه‌ام است. گفت «فکر می‌کنم از بین ما تو از همه coolتر میشی. در مراسم‌های خانوادگی ما درگیر بچه‌ها هستیم و تو با موتر مرسدس و عینک‌های گران میآیی. بچه‌های ما دور و برت جمع میشوند. تو را بیشتر از همه دوست دارند. با اینکه تو نصف بقیه محبت خرجشان نمی‌کنی. دوستت دارند چون خیلی cool هستی و برایشان هدیه می‌خری. احتمالا مغز آنها را هم با ترجمه‌ی آهنگ‌های پشتو و فارسی میخوری. بهشان موضوعات علمی ِ مهم را تشریح می‌کنی.» گفتم « چه جالب! این تصوری است که من از آینده‌ی خود دارم. نمی‌دانستم که تو هم با من هم‌فکری.» تا حالا هربار حرف زده بودیم فسقلی به من می‌گفت مرا در ۱۰ کیلومتری بچه‌هایش راه نمی‌دهد چون نمیخواهد بچه‌هایش مثل من باشند. گفت «با ما وقت نمی‌گذرانی. آهنگ دلخواه مرا نمی‌دانی. برنامه‌ی بازی مصطفی را نمی‌دانی. هیچوقت خانه نیستی.» نمی‌دانستم چی بگویم. پیاده شد. گفت «امشب با ما به رستورانت میری؟» گفتم «بلی. حتما.» رفت. هیچوقت تا حالا اینهمه مدت را بدون دعوا، با محبت کنار هم نگذرانده بودیم. دلم برایش تنگ شده بود.