هیچوقت گم شدی؟ ترسناک گم شدی؟ در پنج سالگی یکبار گم شده بودم. با مامان و خاله رفته بودیم بازار. مامان را از روی کفش‌هایش دنبال می‌کردم. یک لحظه متوجه شدم زنی که دنبالش می‌کردم فقط کفش‌های مامان را داشته. مامان نبود. مضطرب شدم. اوضاع را با خودم بررسی می‌کردم. شماره‌ی بابا را با خودم مرور کردم. نهایتش کسی را پیدا می‌کنم که به بابا زنگ بزند و بابا میاید دنبالم. فقط باید شانس بیارم کسی که به بابا زنگ می‌زند دزد نباشد. مرا ندزدد. مرا از مرز‌ها بیرون نکند و اعضای بدنم را نفروشد. فقط باید همین‌جایش را شانس بیاورم. فقط باید تا زنگ زدن به بابا کسی مرا اختطاف نکند. فعلا باید برگردم به آخرین جایی که مطمئن بودم مامان را دیده بودم. احتمالا او هم برمیگردد به دوکان‌هایی که رفته بودیم. مدت زیادی از آخرین باری که دیدمش نمی‌گذرد. فقط باید شانس بیاورم و زود متوجه شود که کنارش نیستم. هر چه زودتر متوجه شود احتمال پیدا شدنم بیشتر است. خدا کند عصبانی نباشد... وقتی برگشتم به آخرین دوکانی که دیده بودمش فروشنده متوجه تنهایی‌ام شد. دلداری‌ام میداد. میگفت مادرت پیدایت میکند. اگر پیدایت نکرد زنگ می‌زنیم بهش. گفتم «شما مبایل دارین؟ که اگر مادرم پیدایم نکرد زنگ بزنیم به پدرم؟ شماره‌ی پدرم را از بر استم.» فروشنده خنده‌اش گرفت. من متوجه شدم که نمیدانست من شماره‌ی بابا را حفظ هستم. به خیال خودش به من امید واهی میداد. مامان پیدا شد. دوکان‌دار کلی به مامان از باهوشی‌ام تعریف کرد و من تعجب کرده بودم که مامان عصبانی نیست، مامان با حوصله به فروشنده گوش می‌کند، مامان آرام است. نمیدانم مامانم هم به اندازه‌ی من از گم شدنم ترسیده بود یا نه، اما مطمئنا تو به اندازه‌ی من گم شدنم برایت مهم نیست. لعنتی. من تمام امیدم این روزها به این بوده که نهایتش یک تاکسی تا میدان‌هوایی، یک تکت به تو و بوووووم! روز بعد در مقابلت نشسته‌ام. ازت می‌پرسم «ورژن کوتاه ماجرا را میخواهی یا درازش؟» و تو مثل همیشه میگی «درازش» که در دلم چیزی نماند. اما لعنتی، تو که برای من نترسیدی. تو که به فکر من نبودی. تو که متوجه نیستی گم شده‌ام. تو که برای من نترسیدی.