روی تختم افتاده بودم و فقط گوش می‌دادم. جمله‌ای که آن روزها در ذهنم مدام چرخ می‌زد این بود: «زمانه زمانه‌ای بود که ساعت‌های مُچی در کف استخر‌ها غرق می‌شدند.» یعنی اینکه آدم‌ها اینقدر آسوده خاطر بودند که مهم نبود ساعت چند است. کاری پشت دل‌شان نبود. می‌رفتند شنا، هر وقت گرسنه می‌شدند غذا می‌خوردند، هر وقت خواب‌آلود بودند می‌خوابیدند. زندگی بی‌ساعت خوشایند‌ترین نوع زندگی‌ست. % تصمیم گرفته‌ام بایستم. نه اینکه کلیشه‌ای باشم، ولی واقعا، به کجا چنین شتابان؟‌ هنوز کلی کار نکرده دارم اینجا. چرا باید بروم؟ چرا باید قبل از تمام شدن کارم بروم؟ به کجا بروم؟ تصمیم گرفته‌ام در ۲۱ سالگی از دانشگاه فارغ شوم. این تصمیم درستی است که طبق برنامه‌هایی که داشتم نیست. تصمیم درستی‌ست که خوشحالم می‌کند و کمی عصبانی‌ام. % زندگی بی‌ساعت. نور آفتاب کج و با زوایه‌ی مقعر؟ نه مقعر و محدب برای لنز بود. متساوی الاضلاع؟ نه. این برای ضلع بود. obtuse... steep... زاویه‌‌ی حاد؟ حاد... زاویه‌ی حاد کمتر از ۹۰ درجه‌ نیست؟ است؟ نیست؟% زندگی بی‌ساعت. نور آفتاب با زاویه‌ای حاد روی تختم می‌تابید. لعنتی. % زندگی بی‌ساعت. آفتاب نزدیک به افق بود و نورش روی تختم می‌تابید. در رصد‌خانه‌ها پنجره‌ها همیشه پرده‌ی تاریک و ضخیمی دارد که نمی‌گذارد یک قطره نور افتاب به داخل اتاق بیاید. پرده‌ها که بسته باشند  نمیشود فهمید چه زمانی از روز است. در شب، نمیشود فهمید چشم‌هایت بسته‌اند یا باز. تو اتاقت را تاریک دوست داشتی. در دو سال اقامتت در آن اتاق هیچوقت پنجره‌ی اتاقت را باز نکرده بودی. تا من آمدم. عاشق اتاق‌های رصدخانه می‌شدی اگر بودی. ٪  تصمیم گرفته‌ام بایستم. تصمیم گرفته‌ام ندوم. تصمیم گرفته‌ام ۵ سال برای لیسانس بخوانم. یک لیست ساخته‌ام از کارهایی که با این یک‌سال وقت اضافی باید انجام بدم. من وقتی فارغ شدم چقدر قرار است درآمد داشته باشم؟ حتما آنقدری است که برای من کافی باشد. مگر من قرار است چقدر خرج داشته باشم؟ کرایه‌ی آپارتمان، آب و برق، غذا، موتر، لباس. نصف درآمدی که بابا دارد را داشته باشم برایم بیشتر از کافی است. واقعا شاید پول نباید فکتور... لعنتی. ٪ (factor... معیار؟ معیار!)  ٪ واقعا پول نباید معیاری برای انتخاب رشته باشد. میخواهم این را برایت بگویم. میخواهم بگویم روزی که در گوشه‌ی صنف نشسته بودی و من رو به تو، برعکس روی چوکی نشسته بودم و به پیانو نواختنت نگاه می‌کردم، خیلی شوکه شدم وقتی یکدفعه‌ای Turkish march را نواختی. میخواهم بگویم خیلی دوست دارم وقتی بهت کمک می‌کنم آهنگ بنویسی، خیلی. میخواهم بگویم خیلی آهنگ‌هایت جالب می‌شوند وقتی وسط کلمات تماما رمانتیک حرفی از روز و شب مریخ می‌آید. میخواهم بگویم شعری که نوشتی را خیلی دوست داشتم. خیلی مزه داد که مثال شجاعت در شعرت "حیات در مرز کهکشان‌ها" بود. مردم می‌دانند دوست منی. می‌خواهم به کایل بگویم بهت زنگ بزند و بگوید تو در مهندسی می‌میری احمق! موسیقی بخوان. به جهنم که کار گیرت نیامد. آنقدری گیرت میاید که خرج آپارتمان، آب و برق، غذا موتر، لبا...٪ یادم می‌اید که من و تو فرق می‌کنیم. یادم می‌آید که تو تمام پولی که من برای کرایه‌ی اپارتمان حساب می‌کنم را میتوانی بدهی که یک جفت کفش بخری. یک جفت کفش زشتی که بهشان نگاه می‌کنی و میگی «کاش می‌شد با این کفشا ازدواج کرد». ٪ بهش می‌گم «شرمنده‌ی تو و او هستم که اینقدر روی مقاله‌ام زحمت می‌کشید» میگه «we are your cheerleaders». از این حرفش لذت می‌برم. یادت است؟ گفتی وقتی با یعقوب رفته بودی بیرون یک پیرمرد در گوش یعقوب گفته بود « امشب بازیگر اصلی شما هستین. ما فقط تماشاچی هستیم.» و تو، تو... تو لبریز از عشق با این جمله پرواز کرده بودی. یعقوب هم که رفت. ٪ بهش زنگ می‌زنم. مثل همیشه با بغض حرف می‌زند. کلافه می‌شوم از اینقدر غصه‌ای که دارد. میگه «منتظر بودم زنگ بزنی. زنگ نزدی. قریب مرده بودم. خون سرفه می‌کردم. کنج خانه افتاده بودم و می‌گفتم کاش الهه زنگ بزند. رفتم داکتر. نمی‌فهمیدند بخاطر چی است. گفتند توبرکلوز نیست. قبرغه‌ام چرک کرده یا همچین چیزی.»  وحشت می‌کنم. میگم «دواهایت را منظم بخور. یادت نرود. اگر درست نخوری شاید تاثیر نکند و خدای نکرده خوب نشوی.» میگه «خوردم. خلاص شدن. دو نسخه دوا گرفتم و هردویش خلاص شدن. خوب شدم.» میخواهم تف بیاندازم به صورت خودم برای اینکه اینقدر از حال و روزش بی‌خبرم. ٪ من آدم reserved, private... reserved... خوددار؟ نه... شخصی... رازدار... نه نه نه... reserved, private... لعنتی به من کتاب فارسی بفرستید. اووووف. ٪ من دوست ندارم در مورد زندگی شخصی‌ام با مردم حرف بزنم. اما وقتی صدای پر بغضش در گوشم زنگ می‌زند دوست دارم به رفقایی که فکر می‌کنند همه چیز در مورد من می‌دانند بگویم 

oh you have no idea. %

و در آخر، بلی، I rave in my restlessness.