۱. نمیشود آدم چیزی را شدیدا دوست داشته باشد و ازش متنفر نباشد. دوستداشتن یعنی در قید بودن. یعنی حال تو وابستهی حال کس دیگری باشد و این یعنی در بند بودن. انسان از بند و قید متنفر است. به همین سادگی.
۲.اخیرا متوجه شده بودم که تلوزیون زیاد میبیند. دیشب بهش گفتم بابت هر صفحه کتابی که بخواند بهش ۱ نیکل (۵ سٍنت) میدهم. با خودم گفتم حتی اگر ۲۰ صفحه کتاب در یک روز بخواند تازه میشود ۱ دالر. ولی از دیشب تا حالا ۶۲ صفحه کتاب خوانده! برای خودش کیف پول پیدا کرده و برای پولهایش برنامه میریزد. دیشب میگفت " میشه با پولی که از تو میگیرم بیشتر کتاب بخرم. بعد بیشتر بخوانم و بیشتر از تو پول بگیرم." انگار برنامه دارد تمام کتابهایی که دارد را همین روزها تمام کند. به هر حال، منم همین را میخواستم. اگر از ۶ سالگی به کتابخواندن، برنامهریختن برای پول و حساب و کتاب عادت کند ارزشش را را دارد.
۳. دانشگاه سنتاکروز کالیفرنیا گفتهاند میخواهند این تابستان استخدامم کنند :)) که برای ۱۰ هفته برم کالیفرنیا و زیر نظر یکی از فزیکدانهای دانشگاهشان تحقیق کنم. نه تنها بابت کارم پول میگیرم، بلکه خرج سفرم به کالیفرنیا را میپردازند و مدتی که آنجا هستم برایم اتاق رایگان میگیرند. میدانی قسمت بهترش کجاست؟ اینکه من باید جواب بدهم که "خیلی از لطف شما ممنونم ولی اجازه بدهید چند هفته برای جواب قطعی در مورد قبول کردن یا رد کردن این فرصت وقت داشته باشم. " چون به خیلی جاهای دیگر هم برای پروژههای تابستانی درخواست فرستادهام و اگر جای بهتری از دانشگاه سنتاکروز قبول شده بودم ترجیح میدهم آنجا بروم. یکی از جاهایی که درخواست فرستاده بودم آمستردام است. کاش بشود بروم امستردام... ولی همین که بدانم حداقل تابستان اینجا نمیمانم و اگر جای دیگری نشد میروم کالیفرنیا عالی است. عالی!
۴. اعداد... اعداد... اعداد خیلی جادویی هستند. اینکه من گفتم سیتا از دیشب تا حالا ۶۲ صفحه کتاب خوانده را شما درک میکنید. من درک میکنم. رفقای آفریقایی و آمریکاییام هم درک میکنند. چطور شد که یک پدیده تا این حد جهانی شد؟ چرا ما همه میدانیم که ۳۸ از ۱۲ بزرگتر است؟ چطور؟
۵. پریروز دندانش عمل شد. شب که آمدم خانه خواب بود. پیدی گفت "من بهش پیام دادم. گفتم good luck with the surgery و قلبک فرستادم" گفتم "حالا به نظر ما خیلی مهم نیست. یک پیام بوده. ولی او با همین یک پیامت خدا میداند چقدر خوشحال شده. از بس احساساتیست." بعد در مورد احساساتی بودنش حرف زدیم. یادم است یکبار فیلم میدیدیم و در اواسط فیلم پدری دخترش را از دست داد. بعد از صحنهی مرگ دختر اینقدر حالش بد شد که مجبور شد برود بیرون اشکهایش را پاک کند. به من خیلی وابسته است. پیدی گفت "همین چند وقت پیش با تو دعوا کرده بود. پشت همین میز نشسته بود. چندبار گفت 'نباید با الهه دعوا میکردم' بعد دیدیم دارد گریه میکند." من واقعا فکر نمیکنم هیچکسی در این دنیا بتواند مرا بیشتر از بابا دوست داشته باشد.
۶.
میشه در باغ دو چشمایت بشینم
میشه در چشم تو خورشیده ببینم
میشه از زلف عروسانهی تو دانه دانه گل بارانه بچینم
میشه یک روز که این پنجره را سوی خورشید رخت وا بکنم
میشه یک روز در آیینهی نور تو ره من خوب تماشا بکنم
میشه گلهای زمستان زده را نفس گرم کسی وا بکند
میشه ابرا همه باران بگیرن چشمه ها را همه دریا بکنن
۷. کاش زنها یاد بگیرند که خودشان زندگیشان را جمع کنند. کاش زنها از مردها توقع پول نداشته باشند. کاش آرزوی دخترها مردهای پولدار نباشد.