منطق بهت میگه اتفاقات خوبی در راه است و مغزت در مورد واکنشی که باید در مواجهه با این اتفاق خوب به نمایش بگذارد فکر می‌کند.

_

امروز صبح چند دقیقه تا ۹ وقت داشتم. رفتم برای خودم ۲ تا تاکو گرفتم. مدت‌ها میشود غذای درست نخورده‌ام. در دو هفته ۳ کیلو کم کرده‌ام. رفتم روبروی ساختمان نشستم. هوا سرد بود. یکی از بهترین جاکت‌هایم که رنگ دانشگاهم هم است را پوشیده بودم. کلاه روی سرم بود و موهایم سیاه و لخت روی شانه‌هایم افتاده بودند. ساعت از ۹ گذشته بود. زنگ زدم. جواب نداد. به جانتان زنگ زدم. جواب داد. گفتم "داکتر مکدوال؟" گفت "بلی." خودم را معرفی کردم و دفعتا شناخت. گفت "اها!! برای پروگرام ما اپلکیشن فرستاده بودی! هنوز هم علاقه‌مند پروگرام ما هستی؟" با خنده‌ای که به سختی مهار میشد گفتم "بلی!" گفت "با افتخار و خوشحالی بابت قبول شدن در پروگرام تحقیق تابستانی هاروارد بهت تبریک میگم." و من بلند خندیدم. اینقدر طولانی و پر انرژی که جانتان با خنده صبر کرد تا آرام شوم... در مورد شرایط زندگی در هاروارد گفت. ازش پرسیدم "تا کی وقت دارم که جوابم را در مورد قبولی یا رد پیشنهادتان بدهم؟" گفت " تا ظهر جمعه‌ی هفته‌ی بعد وقت داری که از طریق ایمیل یا تماس تلفنی به ما جواب بفرستی. من درک می‌کنم. مطمئنم از خیلی جاهای دیگه هم پیشنهاد گرفتی. اگر سوالی داشتی به من خبر بده. اگر خواستی در مورد خوبی‌ها و بدی‌های شرایطی که ما داریم حرف بزنی حتما به من ایمیل کن. شاید بتوانیم به نتیجه‌ای که برایت قابل قبول باشد برسیم. ولی فقط بگم که پروگرام ما بهترین است!" و من خندیدم. باز خندیدم. از اعتماد به نفسی که داشت خندیدم.

شب قبل حالت مشابهی داشتم. برایم از دنمارک ایمیل آمده بود. گفته بود میدانم جایی که تو هستی اول مارچ نیست، اما در دنمارک صبح ِاولِ مارچ است و ما نمی‌توانستیم برای دادن این خبر خوش به تو بیشتر از این صبر کنیم :)  

روز خوبی داشتم. اما انکار نمی‌کنم که از سر صبح یادم بود که عاشق هاروارد بودی. انکار نمی‌کنم که دلم میخواهد میدانستی و با من جیغ میزدی و بغلم میکردی.