در دو روزی که مامان و بابا رفته بودند مسافرت ما یک وعده در یک رستوران گران غذا خوردیم و پولمان تمام شد. بعد از رستورانت به بچه‌ها گفتم برویم قبرستان. با مخالفت شدید بعضی‌ها روبرو شدیم و پی‌دی به طرفداری از من گفت:

"it is ok guys. Elaha is weird like that some times. دلش برای random people میسوزد. it's ok. it'll be fine."

در قبرستان کسی روی قبر یک دختر ۸ ساله یک بوتل کوکاکولا گذاشته بود و پی‌دی گفت وقتی مُرد خوشحال میشود اگر ما برایش کوکاکولا بیاوریم و روی قبرش خالی کنیم. روی قبر یک دختر ۳ ساله نوشته شده بود here lies our little girl. خیلی از زن و شوهرها کنار همدیگر دفن شده بودند. قبر یک زنی که در جنگ نمیدانم چی جنگیده بود تاریخ وفات نداشت. تای میگه احتمالا مفقودالاثر بوده. دوتا از قبرهایی که دیدیم عکس داشتند. یکی از یک زوج مکزیکی که با هم به دوربین لبخند می‌زدند و دیگری از یک پسر جوان ِ بیست و چند ساله‌ای که موهای قشنگی داشت. پی‌دی گفت میخواهد قبرش عکس داشته باشد و عکسش قشنگ باشد. وقتی بهش گفتم اینقدر از مردنش حرف نزند گفت "مرگ حق است. باهاش کنار بیا" و من با حماقت گفتم "من نمی‌گذارم تو هیچوقت بمیری".

وقتی پولمان بعد از اولین وعده تمام شد، شبش را میوه خوردیم و یک وعده‌ی دیگرش را من آشپزی کردم. پی‌دی بعد از اینکه مامان و بابا برگشتند گله کرد و گفت به اندازه‌ی دو روز گرسنه است چون گیاهخوار است و این کمبود پول بیشتر از همه به او سخت گذشته که نمیتواند بیشتر چیزها را بخورد.

دیشب برگشتند و من امروز بلاخره آزادی‌ام را به دست آوردم و صبح ساعت ۱۰ از خانه زدم بیرون. وقتی رسیدم، روبروی خانه‌اش بلاتکلیف با دست‌های آویزان ایستاده بود. لعنتی این بیکاری دست‌ها و ایستادنش کنار خیابان خلوت ِفرانکلین به شدت غیرنرمال بود. نرمال نبودنش از یادم رفته بود. پنجره را پایین دادم و صدایش زدم. آمد نشست. لبخند زدم. تمیز بود. ریش‌هایش قشنگ اصلاح شده بود. چاق شده بود کمی. موها و لباس‌هایش مرتب بودند. تا Arcade از دوست‌دخترش برایم حرف زد. از اینکه فکر نمی‌کند به این زودی‌ها رابطه‌اش قطع شود و این خیلی عالی است چون عاشق دوست‌دخترش است. بعدا سر غذا در برابر قیافه‌ی غافلگیر شده‌ی من گفت یکسال است دوست‌دخترش را ندیده. از آهنگی که گوش می‌دادم تعریف کرد. از موترم تعریف کرد. از همه چیز تعریف کرد. چرا آدم‌های متفاوت بیشتر از باقی آدم‌ها مهربان‌اند؟ بیشتر اوقات شبیه مرد ِجوان ِبرنامه‌نویسِ با ادبِ مهربانی است که نمیشود تفاوتش را با بقیه حس کرد. بعد حرفی میزند شبیه به اینکه دوست‌دخترش را یکسال است ندیده‌ست یا اینکه ۲۲ سالش است ولی پدر و مادرش اجازه نمی‌دهند در خانه تنها باشد. 

تا ساعت ۲ با باقی بچه‌ها بازی کردیم. ماریو و بازی‌های دیگری که نامشان را نمی‌دانم. غذا خوردیم. بردمش خانه. رفتم که به کار خودم برسم. نیم ساعت وقت داشتم و رفتم فروشگاه لوازم انتیک. برای خودم یکی از این کره‌هایی که کوک می‌کنی و موزیک پخش می‌کنند خریدم. از لحظه‌ای که خریدمش تا حالا تقریبا یکسره دارم کوک می‌کنم و گوش می‌کنم. ملودی‌ای که پخش می‌کند fly me to the moon است. 

رفتم laser hair removal. خانه آمدم و رفتم آن فروشگاهی که او همیشه ازش خرید می‌کرد. حالم کم کم بد شد. انقدری که از شدت استرس تهوع گرفتم. پاهایم می‌لرزیدند و سرم درد می‌کرد. احساس آشغال بودن می‌کردم. از آدم‌هایی که از خودشان بدشان می‌آید متنفرم. ولی حس آشغال بودن می‌کنم. خانه آمدم و ساعت ۱۰ شب رفتم بیرون تا بدوم. خوابیدم. بیدار شدم. حس می‌کنم یک تیکه آشغال ِ بی‌ارزشم. شخصیتم، قیافه‌ام، کارهایم، رفتارم، زندگی‌ام منزجرکننده‌ست.