ساعت نزدیک یک بود که رسیدم. تازه از خواب بیدار شده بود. منتظرش ماندم تا لباس بپوشد و بیاید دنبالم. گفت باید برویم در آپارتمانش تا وسایلش را بگیرد. آپارتمانش شبیه تمام آپارتمان‌های مجردی دیگه بود. سرد و خالی. فقط یک پوستر stellar evolution بالای مبلش زده بود. رفتم بهش brown dwarf را نشان دادم و گفتم "میدانی که شعاع تقریبا تمام brown dwarf ها یک اندازه است؟ به نظرت هیجان انگیز نیست؟ که یک گروه از ستاره‌ها وجود دارد که همه هم اندازه‌اند؟" خندید. گفت "چقدر خوبه که تو می‌فهمی! تا حالا هیچکس جز من به این پوستر توجه نکرده بود."

روی مبل منتظر نشستم. چشمم خورد به بطری مشروبی که روی کانتر آشپرخانه‌ش بود. نمی‌دانستم می‌نوشد. حتما هر صد سال یکبار یک قطره می‌نوشد. i took a shot!! مثل زهرمار تلخ بود. از گلو تا معده فقط سوختم! آب آورد برایم. کمتر از حدی بود که اثری حس کنم. بهش گفتم "من نمی‌دانستم طعم چندشی دارد. شکر خدا که من مسلمانم! خیلی مزخرف بود." خندید.

لپتاپش را آورد که نتیجه‌ی تحقیق این تابستانش را برای من ارائه کند. قشنگ پاورپوینت را باز کرد و شروع کرد به توضیح دادن. دوست نداشتم که در آپارتمانش با هم تنها بودیم. تمام که شد گفتم برویم. یک رستورانت مکزیکی را انتخاب کردیم. در طول مسیر از تحقیق خودم و از رئیسم بهش گفتم. بعد گفتم "خوشحالم که دیدنت آمدم. دیشب مبایلم را برداشتم که ببینم کی را در این شهر می‌شناسم. بعد از یکسال به همه زنگ زدم. دیه‌گو دیگه دانشگاه نمی‌ره و داره ارتش ثبت‌نام میکنه. لزلی دیگه دانشگاه نمی‌ره ولی هنوز با جان هست. جنی با تِم بهم زده اما دوست‌پسر جدید پیدا کرده. کریستال دوست‌پسر پیدا کرده. کیوان هنوز مجرده. همه هنوز پرستاری می‌خوانند. کسی از ایمیلو خبر ندارد اما دیشب بهش پیام دادم و قرار است بهم زنگ بزند تعریف کند چرا دانشگاه را ول کرده. جان راسل دیگه دانشگاه نمی‌ره." خندید. گفت "اینهمه آدم دانشگاه را ول کردند! من و تو هنوز سخت تلاش می‌کنیم،ها؟"

ربه‌کا آمد دنبالم. پیاده رفتیم همان آیسکریم فروشی‌ای که من یکبار وقتی منتظر اتوبوس بودم دلم خواسته بود بروم ازش آیسکریم بخرم اما ترسیده بودم از اتوبوس جا بمانم. آیسکریم فروشی کارت نمی‌گرفت و من مجبور شدم باATM از حسابم پول بگیرم. آیسکریم وانیل پسته‌ای و وانیل با خُرده‌های چاکلت گرفتم. پسته‌اش با پکان مخلوط بود. ربه‌کا میگفت "نمی‌دانم عاشق الکس هستم یا نه. خیلی گیجم. قطعا نسبت بهش حس دارم اما نمی‌دانم عاشقش هستم یا نه. از پدر و مادرم، از دندانپزشکم، پرسیدم عاشق شدن چطوری است. همه تعریف‌هایی بهم دادند ولی من هنوز فکر نکنم عاشقش باشم." به این سادگی‌ِ بی‌نهایتش می‌خندم. آدم از این روان‌تر؟ بهش میگم هنوز وقت دارد. میگم هنوز کامل با الکس آشنا نشده. هنوز وقت دارد. تائید می‌کند. در امتداد رود، در River Walk (اسم خاص)، قدم می‌زنیم. از کنسرت Maroon5 تعریف می‌کند. از تنهایی برادرش و از غرق عشق بودن خواهرش. از تابستان حرف می‌زنیم. از سفر ۴ روزه‌ی من به رصدخانه. از آدم‌های جدیدی که ملاقات کرده حرف می‌زنه. از اتاق بهم ریخته‌ی الکس و ماجراهای رستورانی که درش کار میکنه. پیاده برمی‌گردیم به پارکینگ. مرا تا دانشگاه ِ سابقم می‌رساند. 

میروم در دفتر. توضیح می‌دهم که دیگه انجا دانشجو نیستم ولی اشتباها از آمازون بسته‌ای را به آنجا فرستاده‌ام. بسته‌ام را میدهند. میرم پیش Rachel. رشته‌اش را تغییر داده. هنر می‌خواند. می‌خندم و میگم "من نگفته بودم تو هنرمندی؟ نگفته بودم؟" میریم و صنف‌هایش را پیدا می‌کنیم. از مادرش شکایت می‌کند، از بی‌وفایی‌های برادرش... 

می‌آید دنبالم. تی‌شرت‌های دانشگاه را می‌گیرد. از هاروارد برایم تی‌شرت آورده. با خوشحالی تی‌شرت را ازش می‌گیرم. جدا میشویم. زنگ میزنم به سوچی. بیشتر از یک‌سال است که از هم خبر نداریم. ساعت ۹ شب است. بر می‌دارد و با بهت می‌گوید "الهه" میگم "هنوز همینجا دانشگاه میری؟" میگه "بله" میگم "کجا زندگی می‌کنی؟" میگه "الوارز" میگم "پنج دقیقه‌ی دیگه بیا پایین ببینمت." قطع می‌کنم. سمت الوارز حرکت می‌کنم. منتظرش می‌مانم. از دور سمتم می‌دود. محکم بغلم می‌گیرد. وقت نیست. بسته‌ی چاکلت را میدهد دستم. میگه "خوبه که از آلمان یک بسته اضافه آورده بودم." دلم برایش پر میکشد با این کارش. موهایش هنوز دراز نیستند. برادرش آمده آمریکا. هنوز تابستان‌ها آلمان میرود. رشته‌اش را به cyber security تغییر داده.