فیلم‌های عاشقانه می‌بینند. خودشان را جای دختر و پسر فیلم تصور می‌کنند. منتظرند تا دنیا روی خوشش را نشانشان بدهد. منتظرند تا درد هم اگر می‌کَشند، درد شیرین عشق باشد. آخرش بعد از چهار سال سماجت جواب مثبت را به خواستگاری می‌دهند که چهار سال روز شب بهش اظهار تنفر کرده بودند. هنوز فیلم عاشقانه می‌بینند. خودشان را عاشق و معشوقی تصور می‌کنند که به هم رسیده‌اند، لقمه دهانِ هم می‌مانند، لباس برای هم پرو می‌کنند، صبحانه برای هم درست می‌کنند. آخرش هر دو پنج روز هفته را از ۷ صبح تا ۶ شب در آنسوی شهر دنبال خانه‌ای بزرگتر، موتر راحت‌تر و تخت ِ بزرگتر در اسارت شغلی می‌گذرانند که حالشان را خوب نمی‌کند. به هر کسی میرسند توصیه می‌کنند که ازدواج را تا پیدا کردن شغلی درست و داشتن پس‌اندازی هنگفت به تعویق بی‌اندازند. هنوز فیلم عاشقانه می‌بینند. خودشان را پیرمرد و پیرزنی تصور می‌کنند که بچه‌ها را بزرگ کرده‌اند، نوه‌ها را به مکتب رسانده‌اند، از چنگ شغل رها شده‌اند، کنار هم به تماشای مهتاب میروند، لقمه دهان هم می‌گذارند و صبحانه برای هم درست می‌کنند. اما آخرش زوج پیری می‌شوند که هر روز فرزندی با چشم‌های اشک‌آلود در خانه‌یشان را می‌زند و داستان دعوایش با همسری که با او شبیه فیلم‌های عاشقانه رفتار نمی‌کند را میگوید. حقیقت این است که کسی هنوز رویای فیلم‌های عاشقانه را به واقعیت نرسانده‌است. 

فیلم تمام شد. دستش را برد سمت صورتش تا اشک‌هایش را پاک کند. بهش نگاه نکردم. با خودم گفتم اولین آدمی‌ست که جلوی من برای فیلمی گریه کرده‌است. با هم خرید کرده بودیم. با هم به اندازه‌ی شش نفر غذا خریده بودیم و تمام مدت به حجم غذای مقابلمان خندیده بودیم. با هم فیلم دیده بودیم. با هم رفته بودیم بالای همان تپه‌ی خیلی خیلی زیبا. یک ساعت بالای آن تپه نشسته و از همه چیز حرف زده بودیم. به آهنگ‌های هندی گوش داده بودیم. به نظرم زیبا آمده بود. به نظرم باهوش و باادب آمده بود. برنامه ریخته بودیم که دوباره برویم بیرون. لیستی از مکان‌هایی که باید با هم می‌رفتیم را آماده کرده بودیم. وقتی برمی‌گشتیم آهنگ های صدیق شباب را گوش داده بودیم. دیروقت شب به میل شدیدمان به آیسکریم بها داده بودیم و رفتن به خانه را به تعویق انداخته بودیم. من، همین منِ ساده هنوز هم از نزدیک شدن بهش، از وقتی خوش داشتن کنارش ترسیده بودم.