سال اولم در UT، ویلر در صنف ما قرار بود در مورد تحقیقش و مسیری که در آکادمیا (Academia) طی کرده بود گپ بزند. معمولا سخنران‌ها زودتر از ما می‌رسیدند. کامپیوتر را روشن می‌کردند و سلایدهایشان را آماده می‌کردند. ویلر دیر رسید. با آرامش رو به روی ما نشست، و بدون پاورپوینت، شروع کرد به حرف زدن. با یک خنده‌ی آرام گفت «من یادم رفته بود امروز قرار است با شما حرف بزنم.» و من فکر کردم قرار است چون آماده نیست ۵۰ دقیقه مزخرف بگوید. ولی با لحن پدربزرگ‌ها برای ما از کشف اولین سیاه‌چاله‌ها گفت. دانشجو بوده که دانشمندان اولین سیاه‌چاله را کشف کردند و او یکباره جذب این بزرگترین عجیب خلقت شده. پنجاه سال است که در موردشان خوانده و تحقیق کرده و علم تولید کرده. خیلی بیشتر از ۵۰ دقیقه حرف برای گفتن داشت و من میتوانستم تا شب بشینم و به او، مستند زنده‌ی تاریخ، گوش کنم. 

این چند روز در کانفرانس امواج گرانشی متوجه شدم که من میتوانم مثل ویلر باشم. ۵۰ سال بعد پیش یک عالمه دانشجوی ۲۰ ساله بشینم و بگویم « وقتی اولین موج گرانشی توسط LIGO شناسایی شد ... » چه فرصت نابی که من از بدو پیدایش این شاخه از علم درگیرش استم. 

چقدر دردناک که تحقیق به جای اینکه یک مسیر خطی یا حتی یک مسیر بهم‌ریخته باشد، شبیه تمیز کردن اتاق کاملا تاریکی است که هیچوقت ندیدیش. مغزم همین روزها است که ترک بردارد. 

با گبریل در مورد آینده گپ می‌زدیم. در این آینده‌ی زیبا، من ۶۰ ساعت در هفته کار می‌کنم و این آینده به دست آوردنی است اگر که من درست غذا بخورم، ورزش کنم و ویتامین‌هایم را بخورم. گبریل به لیست اضافه کرد: «و اگر که یک عشق، یک شریکی داشته باشی که حامی تو باشد.» برای کسری از ثانیه صورتت از ذهنم گذشت. بلند و محکم گفتم «نه.»