پاریس همانی بود که همه شنیده‌ایم: جادویی. جک میگفت پاریس شهر عشق و نور است. درست میگفت. در عکس‌ها من و مصطفی هر دو بدون زحمت خوشحال به نظر میرسیم. 

Ever wonder if it's all for you?

اهمیت روتین در زندگی را می‌دانم اما نمی‌توانم تصور کنم که روزی به جایی رسیده‌ام که آنقدر به خودم و خواسته‌هایم مطمئنم که هر روز وقتی بیدار میشوم میدانم چیکار کنم. من همیشه یک سر داشته‌ام و هزار سودا. هیچ خودم را درک نمی‌کنم. یکبار به من گفته بودند در هر چیزی افراط می‌کنم. فکر میکنم در مقابل خود ِپدیده‌ی زندگی هم افراطی استم. من با عدم مشکلی ندارم، اما حالا که زنده‌ام میترسم آنقدری که باید زندگی نکنم. میترسم راهی برای صلح و آرامش جایی نهان باشد و من پیدایش نکرده بمیرم. می‌ترسم که راهش را پیدا کنم و انرژی رفتن برایم نمانده باشد. 

پدر علم زیبای ترموداینامیک، کارنو (که نامش روی برج ایفل نوشته‌ است)، کشف کرد که هیچ موتوری قادر به استفاده‌ی کامل از انرژیش نیست و حتی اگر شما بدون نقص‌ترین موتور دنیا را هم بسازید، امکان ندارد انرژیی که از موتور می‌گیرید به اندازه‌ی انرژیی باشد که به موتور داده‌اید. مثلا اگر جنراتور شما ۲۰ لیتر پترول داشته باشد، حداکثر ۵۰٪ این پترول به برق تبدیل میشود. باقیش به حرارت و صدا و هزار چیز دیگری که برق نیستند تبدیل میشود. نمی‌دانم منظورم را خوب رساندم یا نه. احتمالا اگر گوگل کنید «حداکثر بهره‌وری کارنو» به توضیحات بهتری برسید. بگذریم. میخواستم بگویم امکان اینکه از زندگی کمال استفاده را برد، وجود ندارد. از لحاظ فزیکی ممکن نیست. اما میشود زندگی را طوری عیار کرد که حداکثر بهره‌وری را داشته باشیم. ‌

 

کیوان فکر میکند برای تلاش برای داشتن حداکثر بهره‌وری است که آشفته‌ام و آرامش ندارم. او فکر میکند به جای شنا کردن، در رود ِزندگی باید شناور بود و گذاشت زندگی ما را هر جا که میخواهد ببرد. فکر قشنگی است. اما من نمی‌توانم خودم را قانع کنم که یگانه شانس زندگیم را بسپرم به رود و بگذارم هر جا مرا خواست ببرد. باید راهی باشد. باید راهی باشد. باید راهی برای بهتر شدن و در عین حال، آرام بودن وجود داشته باشد. احساس احمق بودن میکنم. ملیاردها آدم چطور دارند هر روز درد می‌کشند، لذت می‌برند، شکست می‌خورند، پیروز میشوند و زندگی می‌کنند؟ چرا همه میدانند چطور باید زندگی کرد غیر از من؟ چرا من نمی‌فهمم؟