ما را برای زندگی های اینچنانی نیافریدند. ما را آفریدند که روزها برویم در دنیا٬ بین آدم ها٬‌ خرید کنیم٬ جوک بگوییم٬ آیسکریم بخوریم٬ فیلم ببینیم٬ کتاب پیشنهاد بدهیم٬ ورزش کنیم٬ درس بخوانیم٬‌ اما شب ها برگردیم به کور غار خودمان. برگردیم به کور غار خودمان٬ در را ببندیم٬ پنجره را باز کنیم٬ پرده را باز کنیم٬ آهنگ بشنویم٬ موبایل را خاموش کنیم٬‌ چراغ را خاموش کنیم٬ زیر نور چراغ قوه/شمع کالیگولا و زنان کوچک بخوانیم٬ لباس ها را بیاندازیم دور٬ کتاب را کناری بگذاریم و به تاریکی زل بزنیم و خوابمان نبرد و آهنگ گوش کنیم…

من قبول دارم که ممکن است به شروع دوباره معتاد باشم. خیلی هم معتاد باشم. قبول دارم که نمی توانم در یک شهر بیشتر از چندسال مختصر دوام بیاورم. اما اینبار حرف دیگری هم هست٬ اینکه٬ ما را برای زندگی های اینطوری نیافریدند. که تا از دنیا بیایی داخل به کور غار خودت٬ کسی در بزند و صدای نکره‌اش بپرسد "بیایم داخل؟" و  ترا از هر چه زندگی است سیر کند. چشم هایت را ببندی و مهربان‌ترین "یک لحظه"ای را که می توانی از وجودت در ان شرایط در بیاری٬ به زبانت بریزی و بعد کتاب را کنار بگذاری٬ چراغ را روشن کنی٬ لباس تنت کنی٬ آهنگ را خاموش کنی٬ پنجره را ببندی و در را باز کنی.