دیشب با آلدو که حرف می‌زدم یکباره متوجه شدم که من قرار نیست بهتر شوم. این حالت عادی من است. یاد نوشته‌هایم افتادم. من ۶ سال است که می‌نویسم و اکثر نوشته‌هایم در مورد اضطراب و تلاش بی‌وقفه برای رسیدن به خوشحالی است. ۶ ماه از هیجان خوشحال بودم و حالا دیگر نیستم. برگشته‌ام به بی‌قراری، ترس، خشم با چاشنی اندوه. حتی اینکه با تکرار بهش میگفتم «i'm just so so so angry!» از حرفهایی است که الهه‌ی سابق میزد. حالا که شادی و آرامش را تجربه کرده‌ام حالت این‌روزها برایم کافی نیست. ولی تا یک ماه دیگر احتمالا یادم میرود. خو میگیرم به همین که رزومه‌ام سه صفحه باشد، دانشگاهم هاروارد باشد، پاسپورتم آمریکایی باشد، و با اینکه میتوانم یکه یکه تمام این خوشبختی‌ها را حساب کنم، جگرم خون باشد.

شاید هم یاد بگیرم که هر دو سه ماه از یک رابطه به رابطه دیگر بجهم.