...زاهد بودم ترانه گویم کردی... 

بچه که بودم یکی از چیزهایی که عصبانیم می‌کرد این بود که با من حرف نمی‌زد. نه اینکه من انتظار داشته باشم با من از دِه و درخت‌ها حرف بزند. حتی جواب سوالهایم را هم درست نمی‌داد. بعضی اوقات مجبور میشدم یک سوال را چندبار ازش بپرسم تا جوابم را بدهد. از این کارش متنفر بودم. بعد از ۲۰ سال بلاخره به این نتیجه رسیده‌ام که کم‌حرف است. میتواند با آشناها حفظ ظاهر کند و پرحرفی کند، اما ذاتا کم‌حرف است. بلاخره با این نتیجه کمی از عصبانیت انبار شده‌ی ۲۰ ساله‌ام فروکش کرد. چند روز پیش بهش گفتم «میدانی که نسبت به باقی آدم‌ها کم‌حرفی؟» لبخند زد. جوابم را نداد چون کم‌حرف است. البته این روزها با ما حرف میزند و من قرنطینه را از این بابت دوست دارم. دیروز میگفت بعد از ازدواجش وقتی مهاجر شده و شش ماه از زنده یا مرده بودن خانواده‌اش خبر نداشته فقط فلان کار باعث شده «روانی» نشود. حس می‌کنم لغت «روانی» را به این خاطر استفاده کرد که من یک ماه پیش ازش پرسیده بودم «مامان، به نظرت مریض شدم؟ از لحاظ روانی میگم.» یعنی من که روانی شده‌ام بخاطر این است که فلان کار را نمی‌کنم. البته احتمالا روانی نشده بودم. چون نسبت به یک ماه پیش به مراتب بهترم. هر چند هنوز روی لبه‌ی تیغ راه می‌روم. 

...از فلک بی ناله کام دل نمی آید بدست --  شهد خواهی آتشی زن خانه زنبور را...

۵ ساله بود. تازه خواندن و نوشتن را یادگرفته بود. نمیخواستم تحت فشار بگذارمش اما میخواستم کمکش کنم لذت تعیین کردن و رسیدن به هدف را بچشد. گفتم «میخواهی در صنف‌تان در املا بهترین باشی؟ من میتوانم کمکت کنم.» گفت «نه. در صنف ما جورج در املا بهترین است.» گفتم «میخواهی که 'تو' به جای جورج بهترین باشی؟» گفت «دارم میگم ما یکی را داریم که در املا بهترین است. نیازی نیست من سعی کنم بهترین باشم. جورج است دیگه.» هنوز که هنوز است از حماقت جوابش هنگ می‌کنم. بعد دیروز میگفت:

I know you two had a fight. But how can you throw away an entire relationship because of one fight?

و خب من نمی‌فهمم چطور مغزش از پس پردازش کردن اهمیت رابطه‌ها برمیاید اما نمی‌تواند رقابت را بفهمد.