شلوار سیاه ِجدیدم که مثل لایهی دومی از پوست جذب و زیبا روی بدنم مینشیند را پوشیدم. جاکت ِکوتاه ِ سفیدی که با کریستینا خریده بودم را پوشیدم. ساعت قهوهای ِمصطفی را روی مچم بستم. جاکت ِپیشباز قهوهای مخمل را روی جاکت سفیدم پوشیدم. جورابهای سفیدم که طرح پیشو دارند را روی پاچههای شلوارم کشیدم. بوتهای قهوهایم را پوشیدم. موهایم را با کش قهوهایی که کریستینا برای تولدم خریده بود بستم. گوشوارههایم را انداختم. به این اعتمادبهنفس نیاز داشتم. کریس آزمایشگاه را نشانم میداد. استیو جابز و بقیه آدمهایی که همیشه یک نوع لباس میپوشند به اعتمادبهنفس نیاز ندارند.
دروازه آزمایشگاه از بیرون باز نمیشد. ایمیل دادم که بیاید در را باز کند. رفتیم داخل. اولین چیزی که گفت این بود «امتحانت را پس میخواهی؟» نمیخواستم. گفتم «چرا که نه.» نمرهام را میدانستم. حداکثر نمره ۵۰ بود، نمره کامل ۳۰ بود و من ۳۲ گرفته بودم. بد نبود. میتوانست بهتر باشد. نمرهام خوشحالم نمیکند. هیچ چیز خوشحالم نمیکند. برگهام را ورق زد. به سوال سوم اشاره کرد و گفت: «در تمام صنف تو تنها کسی بودی که این سوال را درست جواب دادی.» فقط گفتم تشکر. چیزی خوشحالم نمیکند. اما یکی در ذهنم گفت الههههههههه انگار خیلی هم احمق نیستی! ۱ ساعت و ۲۰ دقیقه از تحقیقش حرف زد. بیقرار بودم. اینکه نمیدانستم قرار است پیشش کار کنم یا نه کلافهام میکرد. در رفتارم مشخص بود. اما خب چیکار کنم :| بیقرار بودم دیگه. آخرش گفت با سیتز به زودی حرف میزند و خبرم میکند. مثل همیشه با اقتدار دست دادم. انگار نه انگار که برای یک قطره اعتمادبهنفس به لباس ِ خوب پوشیدن روی آورده بودم :)
با کریستینا درس میخواندیم. جو پیام داد که «به مهمانی دیپارتمنت میایی؟» قرار بود با کریستینا بروم. اما هر دو مشغول درس خواندن بودیم. تصمیم گرفتیم نرویم. گفتم نه. نیم ساعت بعد بهم پیام داد که:
DUDE YOU WON AN AWARD
CONGRATULATIONS!
همینقدر یکدفعهای! بیخبر! اصلا نمیدانستم در مورد چی است! لعنتیها به رئیسم گفته بودند ولی میخواستند برای من سورپرایز باشد! یعنی چی خب؟ اگر میدانستم قرار است جایزه ببرم میرفتم. تمام بچههای نجوم بودند. فکر کنید! پیش همهی بچهها یک صفحه مطلب در ستایش من خواندند :))
به کریستینا گفتم. حال خوشی داشتم. لباسهای خوبی تنم بود. بابت یک کار نامعلوم به مقدار نامعلومی جایزه برده بودم. شاید آنقدرها هم که فکر میکنم بیمصرف نباشم.
به درس خواندن ادامه دادم.
ساعت ۳ با کریستینا رفتیم به کریس کارخانگی ترموداینامیک را تحویل بدهیم. گفت با سیتز حرف زده. سیتز قبول کرده. سیتز قبول کرده. سیتز قبول کرده. کریس سرش را برگرداند تا برگه امتحان کریستینا را پیدا کند. از فرصت استفاده کردم و با هیجان کریستینا را بغل کردم. بعد که کارمان تمام شد تا آسانسور دویدم. دست خودم نبود. با اینهمه انرژی نمیدانستم چیکار کنم. بیرون آسانسور در جا میپریدم. به کریستینا گفتم
I am really gonna work for him. he said yes. Im gonna work for Chris. he said yes.
کریستینا گفت Is this what happiness looks like?
گفتم YES! I AM HAPPY.
پ.ن. تشکر احسان جان.