خدا برای من شده شبیه یک مادر بد. روزهایی که حالم بد نباشه٫ سر افطار به شوخی بهش می گم "یعنی از این بیشتر میخوای چیکار کنیم برای تو؟ جان هر کسی دوست داری قبول کن." اما ته ته دلم ازش دلگیرم. دارم به زور سعی می کنم به کدورت ها فکر نکنم. بعضی شب ها هم مثل امشب وقتی میشینم پای سفره‌ی افطار٫ حوصله ندارم سر بلند کنم و بهش نگاه کنم. می خواهم دعا کنم اما با خودم می گم کی دعا اثر داشته که این بار اثری بکنه؟ کی خدا چیزی جز آنچه دل خودِ خودخواهِ خودشیفته‌ش خواسته برای ما انجام داده که اینبار بار دومش باشه؟ بعد به روزه گرفتن و نماز خواندنم نگاه می کنم. به زجری که بخاطر همین خدای خودخواه می کشم. مثل بچه‌ای که از مادرش دلگیر باشه. خییییلی دلگیر باشه. خیییییلی زیاد. اما ته ته ته دلش بیشتر از این ناراحت باشه که دیگه نمیشه دوستش داشت. ازین ناراحت باشه که مامانش مادرش را ازش گرفته. و هنوز هم دلبسته‌ی همین مامان بی‌رحم باشه و به هر حرفش تن بده و پا بگذاره روی دل شکسته‌ی خودش. مثل یک عشق عظیمی که با یک ناامیدی بزرگ به فنا رفته باشه.